مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#بسیج
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت

#قسمت_ششم

💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.

دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»

💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.

هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!

💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»

از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»

💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.

مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»

💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.

مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.

💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.

باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.

💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟

گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.

💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.

دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.

💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.

از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.

💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!

از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.

💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.

تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...

#ادامه_دارد

🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت

#قسمت_پنجم

💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»

هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»

💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟

باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»

💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»

سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»

💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»

سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»

💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.

من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.

💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.

اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.

💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.

دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.

💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»

هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.

💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.

همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟

💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟

بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...


#ادامه_دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت

#قسمت_چهارم

💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد #انتخابات بودم که میگی #تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»

سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه #اعتراض کنیم، بَده؟؟؟»

💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو #بسیج دانشکده که هر روز نشستی و #دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!»

حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم #اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم.

💠 اصلاً همین #عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است.

بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد.

💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان #میرحسین چه بلایی سرت اورده!»

سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟»

💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم.

دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته #عاشقانه صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!»

💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته #نجیب و مهربون باشی!»

و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!»

💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز #شک کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن #بسیجی های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!»

و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»...


#ادامه_دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#محمد تحصیلات دوره ابتدایی و راهنمایی (تا دوم) را در همان روستا گذراند. و از سال 1378 به همراه خانواده برای ادامه زندگی به استان تهران آمد و تحصیلاتش را در این استان ادامه داد.

در بدو ورود به استان تهران جذب #پایگاه مقاومت بسیج محله شد و با #شور و#شوق فراوانی در #برنامه های بسیج شرکت می کرد و کم کم خودش #مسئولیت هایی را در #بسیج برعهده گرفت.
🍃🍃
#محمد در ایام #فتنه 88 نیز #ادای دین به #انقلاب و #رهبری♡ عزیز کرد و #تلاش #شبانه روزی در #دفع آن فتنه شوم داشت.
🍃🍃
#محمد#تحصیلات خود را در دوره متوسطه در رشته علوم تجربی ادامه داد و بعد از #اخذ مدرک پیش دانشگاهی وارد #شغل مقدس #سپاه پاسداران شد.
🍃🍃
به روایت از مجید طاهری از دوستان #شهید:
#هادی قبل از اینکه جذب سپاه شود و در#بسیج ویژه شروع به #فعالیت کند؛ خیلی #مشتاق بود که به #سوریه برود.  #شهید شجاع توسط #شهید محمود رضا بیضایی که از بچه های اسلامشهر بود و #2 سال پیش در #سوریه به #شهادت رسید #آموزش نظامی دید و #ارادت ویژه ای به این #شهید داشت. وقتی خبر #شهادت #محمود رضا را شنید بغض عجیبی گلویش را گرفت  و  سپس گفت باید انتقام  #شهید بیضایی را از این تکفیری ها بگیرم.
🍃🍃
در طول #خدمت در کمیته همیشه #صداقت و #امانت داری را حفظ میکرد و هیچوقت از موقعیتش سوء استفاده نمیکرد . وقتی در کمیته #مسئول واحد عملیات بود دو #چمدان پر از طلا ، لباس و اجناس گران قیمت به ایشان تحویل دادند ، آنها را به منزل برد و مدتی پیش مادرش به امانت گذاشت و در زمان مناسب آن را به #ارگانهای مسئول #تحویل داد.
🍃🍃
پس از تشکیل #سپاه پاسداران در ۲۶ تیر ۱۳۵۸ #داوطلبانه به سپاه پیوست . مدت یک ماه در پایگاه سعدآباد تهران زیر نظر مربیانی چون محسن چریک آموزش دید . پس از اتمام آموزش در تاریخ ۲۷ مرداد ۱۳۵۸ به #سپاه رشت برگشت و #مسئولیت #گروه ضربت را به عهده گرفت.
🍃🍃
ایشان در #آزاد سازی شهر انزلی در روزهای اول پیروزی انقلاب که به وسیله عناصر ضد انقلاب اشغال شده بود #نقش مؤثری داشت . بیشتر دوستانش از #افراد #سپاه و #بسیج بودند . با حاج آقا احسان بخش – امام جمعه رشت – #ارتباط نزدیکی داشت.
یکی از #بزرگ‌ترین #آرزوهاشون #خدمت‌رسانی به #زائران #اباعبدالله(ع)⚘ در ایام #اربعین بود، در سال 96 بنده به همراه #ایشان و 2 تن از همکاران از سوی #بسیج #جامعهٔ پزشکی جهت #خدمت‌رسانی به زوار، عازم #کربلا شدیم.
🍃🍃
همیشه در اوج لذت و شلوغی، زمانی که حتی #کوچک‌ترین حرفی از #امام‌حسین(ع)⚘یا #امام‌زمان(عج)♡ می‌شد #گریه‌اش می‌گرفت و بدون خجالت، در جمع #اشک می‌ریخت، خیلی #دل رئوفی داشت.
🍃🍃
زمانی‌که در سفر پ#ابعین، به #نجف و #حرم مطهر مولای متقیان، امیرالمؤمنین علی(ع)⚘رسیدیم #اشک‌هاش بند نمی‌آمد و مدام می‌گفت اصلاً باورم نمی‌شود که الان اینجا هستم، در سراسر سفر حالش #دگرگون بود و #گریه می‌کرد.
🍃🍃
#ایشان هم‌چنین از #بسیجیان #مخلص بود و#اعتقاد بسیاری به #ولایت‌فقیه♡ داشت و برای #مقام معظم رهبری♡ #احترام ویژه‌ای #قائل بودند.
🍃🍃
به عقیدهٔ بنده، #بسیج یعنی #خدمت‌گزاری و ایشان نیز سراسر عمر کوتاه اما پربار خود را در #خدمت به #خلق #خدا سپری کرد، خیلی#بی‌حاشیه بود و محال بود کسی از او #تقاضایی کند و ایشان #دست رد به سینه‌اش بزند.😭
🍃🍃
یک بار وقتی من #جبهه بودم، #محمد حسین همراه برادر بزرگش دنبال #تشییع جنازه ی یک #شهید رفته و سر از بهشت زهرا (ع)⚘ درآورده بودند!
🍃🍃
آن زمان هنوز مدرسه هم نمی رفت و برایمان عجیب بود که با چه برداشتی این همه راه را همراه #تشییع کنندگان رفته! عشق و علاقه به #شهدا از همان زمان در دل این بچه جوانه زده بود.
🍃🍃
از دوران #کودکی در #بسیج #فعالیت می کرد. بعضی شب ها که کارشان طول می کشید و دیر برمی گشتند، از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا ببینم چه زمانی از مسجد می آیند.
🍃🍃
می دیدم #محمدحسین ازدر که وارد شد، تا بخواهد از حیاط به درون خانه بیاید، #نوحه می خواند و یا #زهرا (ع)⚘ #یا حسین (ع)⚘ می گوید. این پسر عشق عجیبی به
#اهل بیت (ع)⚘داشت.
🍃🍃
در #هیئت ها و #مراسم مذهبی #خادمی می کرد و #غذا می پخت، اما وقتی کمی از این غذا را به خودش می دادند، حین راه همان را هم به #مستمندی می داد و برای خودش چیزی نمی ماند.
🍃🍃
درقضیه ی فتنه ی 1388 این پسر از هیچ #تلاشی #فروگذار #نکرد و حتی فتنه گران از بالای یک ساختمان، سنگ به سرش زدند که باعث #مجروحیتش شد، اما #شجاعت#بی نظیری داشت و شانه خالی نکرد.
🍃🍃
#شهید مدافع حرم جواد سنجه ونلی
🍃🍃
درتاریخ ۱۳۶۴/۳/۱۵ در شهر مینودشت،استان گلستان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.

۴ فرزند بودند، ۳ برادر و ۱ خواهر
ایشان فرزند دوم خانواده بود.

از همان دوران کودکی به #مسجد و #بسیج علاقه داشت. اغلب در #مسجد #مکبری می‌کرد. #محرم‌ها#نوحه می‌خواند.
🍃🍃
در تاریخ 24 / 5 / 1388 ازدواج کرد و ما حصل این ازدواج «سما» خانم است که در تاریخ
10 / 10 / 1390 به دنیا آمد.
🍃🍃
🗯شهیدان را شهیدان می‌شناسند |•

◽️کارت عروسی که برایش می‌آمد می‌خندید و می‌گفت: بازم شبی با شهدا ! با رقص و آهنگ و شلوغ‌بازی‌های‌عروسی میانه‌ای نداشت. بیرون تالار خودش را به خانواده عروس و داماد نشان می‌داد و می‌رفت گلزار شهدا...🍁

◽️همه‌ی فکر و ذکرش پیش شهدا بود می‌رفتیم روستا برای سمنوپزان وسط تفریح و گشت و گذار مثل کسی که گمشده‌ای دارد می‌پرسید: حاج‌آقاسید این دورو بر شهید نیست بریم پیشش❗️

◽️به قصد زیارت حاج‌ احمد کاظمی راه افتادیم سمت‌ اصفهان... خانمم بهش گفت:
شما هم که مثل سید به ماشینتون نمی‌رسید! وسط آن تق‌وتوق‌ها گفت: همه‌ی این‌ها رو باید بذاریم و بریم باید به دلمون برسیم تا به ماشینمون..

◽️هرموقع سراغش را می‌گرفتم
جواب‌هایی مشابه می‌شنیدم؛آقا محسن کجاست؟ رفته نمازجمعه. آقامحسن کجاست؟رفته گلزارشهدا،، آقامحسن کجاست؟ رفته اصفهان سرِ مزار شهید کاظمی ...

◽️به پدرخانمش گفتم: خوبه کلا سرش به این فضاها مشغوله ولی یه‌طوری باشه که تو فامیل براش حرف درنیارن ...

#شهیدبی‌‌سر💔
#پاسدار‌مدافع‌حرم🇮🇷
#شهیدمحسن‌حججی🕊
#یادش‌با‌صلوات🥀🍃
#بسیج_پیشرو_خدمت_امیدآفرین
#بسیج_مردم

🍃هزار و چهارصد و اندے سال پیش، میثم ها را به تاوانِ عشق و محبت #علے (ع) آویزِ نخل ها می‌ڪردند.
.
🍃امروز هم مقدر است میثمے متولد شود تا جُرمَش #عشق به علی(ع) و آلِ علی(ع) باشد!!
.
🍃بیست و سومین روزِ اردیبهشت ۶۳ سربازے از لشڪرِ عاشورایے در آغوش #دنیا چشم گشود...
.
🍃نامش را #میثم نهادند تا نمونه عینے میثمِ تَمّارے شود، ڪشته به عشقِ علی(ع)
.
🍃برادر شهید بود و عاشق اهل بیت(ع).و دست پرورده مادرے ڪه با شیره جان،عشق #حسین(ع) را به ڪامِ شیر پسرش می‌داد🙂
.
🍃به واسطه پدر پایش به #مسجد و #هیئت و #بسیج باز شد تا اینڪه در سال ۸۰ لباسِ مقدس پاسدارے را به تن ڪرد⚘
زمزمه جسارت به #حرم_آل_الله(علیهم السلام) آرامش را از جانش ربود.
.
🍃بابایِ مهربان، فاطمه زهرا و فاطمه ڪوثر را به بانوے #زینبی‌اش می‌سپرد و خود راهے دیار #عشق می‌شد.
.
🍃از #حضرت_زینب(س) خواسته بود شرمنده حضرت سقّا (غیرت الله) نشود ڪه نشد.
.
🍃بعد از مقاومت بسیار،حین برگرداندن #پیڪر همرزمش،خود نیز شهد شیرین #شهادت را نوشید.
.
🍃تیرے ڪه سرِ میثم را به پاے #نگار‌َش انداخت...😔
.
🍃روزے ڪه در #معراج پیڪرش را به آغوش برادرانش سپردند، دستے در بدن نداشت...
.
🍃میثم، بر نخلِ عشقش به علی(ع) آویز شد و میثم وار، نه زبان و دست ڪه #سر و دست هایش را در راه معشوقش فدا ڪرد😔
.
🍃وصیت ڪردے مزارت سنگ نشود و تنها "ڪلنا عباسک یا زینب" رویش نقش بزنند...
.
🍃حالا مزارت جاییست ڪه حسِ "سرد نبودت" را به "گرمے حضورت" تبدیل می‌ڪند تا دخترها طعمِ شرینِ داشتنت را به ڪام بڪشند و دلگرم باشند به حضورِ #پدرِ آسمانے خود🙂
.
🍃#شهادتت_مبارک، بابا میثمِ فاطمه ها
.
تویسنده: #زهرا_قائمی
.
🍃به مناسبت #شهادت شهید #میثم_مدواری
.
📅تاریخ تولد : ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۳
.
📅تاریخ شهادت : ۱۶ آبان ۱۳۹۴حلب
.
📅تاریخ انتشار:۱۶ آبان ۱۳۹۹
.
🥀مزار : قطعه ۲۹ بهشت زهرا
.
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایے #عمار_عبدے #طراحی