#رمان#ناتمام_من 🌸#قسمت_نوزدهمزیر طاق رو به روی سقاخانه نشستم. دل توی دلم نبود ...قرار بود امروز کار بزرگی بکنم !تنها چیزی که آرامم می کرد صدای مناجاتی بود که از بلندگو پخش می شد.
تشنه بودم ،لب هایم انگار پر شده بود از ترک و خشکی . صلوات شمارم را از کیف درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.خیلی طول نکشید که دیدمش ... پیراهن چهارخانه و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود. نخواستم بیشتر نگاهش کنم ، ایستادم و چادرم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم .می ترسیدم از اینکه چه برخوردی داشته باشد وقتی بفهمد کسی که تا حرم شاه عبدالعظیم کشاندتش
من بودم !
کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد ،بعد گوشی را از جیب پیراهنش درآورد و شماره گرفت. موبایل توی کیفم لرزید ...ترسیدم برود، چند قدم بلند برداشتم و نزدیکش شدم .
به خودم دلدادی دادم "فاطمه باید بتونی ، این آخرین فرصت توعه " ... و قبل از اینکه اشکم جاری بشود گفتم :
_سلام
ناغافل برگشت و با دیدنم جاخورد !این را توی چهره اش به خوبی می شد تشخیص داد ...
هنوز گوشی زنگ می خورد ! تازه دوزاری اش افتاد و با دهان نیمه باز پرسید:
_علیک سلام .... شما ؟! اینجا ...
سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم :
_من بودم که بهتون پیام دادم
لا اله الا الله زیر لبش را شنیدم ، کلافه دستی به ریشش کشید و ادامه داد :
_نمی فهمم ! چرا ؟
چطور می گفتم ؟
من زبانم سنگین شده و او کلافه بود !
_من خیلی درگیرم خانم ، با اجازه
و برگشت تا برود . مجبور شدم و صدایش زدم :
_آقا حمید
ایستاد اما رویش را به سمت
من نکرد !
_دروغ نگفتم ، از خانومای هیئتم ... و باید می دیدمتون.
سرش را به تاسف تکان داد .انگار اجباری و از روی ادب مانده بود
_گاهی نگفتنم مثل دروغه !
_خب ...
_اگه امری هست بفرمایید ، گوش میدم
عصبی شده بود ؟ شاید هم از حس رودست خوردن ،حال خوبی نداشت ،گفتم:
_میشه بشینیم ؟ آفتاب اذیت می کنه
توهم بود یا واقعی ،نمی دانم ... اما شنیدم که گفت "مثل شما" و بیشتر از پیش شرمنده شدم . بنده ی خدا مثل کسی که راه پس و پیش نداشته باشد ، دنبالم راه افتاد .
من نشستم سرجای اولم ،اما او ایستاده تکیه داد به آجرنماهای طاق ... تسبیح شاه مقصودی را از جیبش درآورد و استغفرالله را شاید از روی عمد طوری که
من بشنوم پشت سرهم می گفت .
نگین انگشترش حکاکی "السلام علیک اباعبدالله" بود .نگاهم را از روی این خط ظریف و پر پیچ و خم برنداشتم و گفتم:
_می دونم ،تمام چیزهایی که این مدت و امروز مخصوصا ، توی ذهنتون در مورد
من اومده و رفته رو ....
تسبیح را توی مشتش جمع کرد و حرفم را نیمه گذاشت:
_بنده در مورد شما هیچ فکری نکردم ،چه خوب ، چه خدایی نکرده بد
چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم
.نباید ناراحت می شدم از تندی لحنش !
من خلع سلاح آمده بودم ...
_خداروشکر ... اما
من خیلی فکر کردم روی حرفتون .حق با شما بود .
صدایم لابلای اکوی اذانی که از بلندگوها می آمد، گم شد ... سرش را کمی کج کرد تا بشنود و گفت:
_اذان شد ، حرفی اگر نیست ...
رنجیدم ! نه از اینکه می خواست قامت به نماز اول وقت ببندد ، از اینکه هیچ واهمه ای از شکستن دل یک دختر به خودش راه نمی داد . به ضرب بلند شدم و زیپ کیفم را باز کردم. بغض به بزرگی سیب های قرمز حیاط توی گلویم جاخوش کرد ... سربندی که صبح برداشته بودم را درآوردم ،دستم را دراز کردم و گفتم :
_نیومده بودم که مثل دفعه های قبل پا روی غرورم بذارم یا شما رو اذیت کنم ! این چند روز خیلی با خدای خودم خلوت کردم و از خودش خیر و صلاحم رو خواستم .بگیرید ، از سربندهای هفت سین عیده ... متبرک به مزار شهدا .ان شاالله اگه رفتین و به یاد منم افتادین دعاگو باشید و .... حلالم کنین .
دستم روی هوا مانده بود و سربند سرخ یا زهرا را باد به هر طرف پر می داد.زیر چشمی نگاهش کردم ، دوباره غافلگیر شده و چشمش به سربند میخکوب مانده بود . حی علی اصلاه اذان بود ...
بغضم بزرگتر شد و از چشمم سر رفت .سربند را با دست لرزانم لبه سنگ طاق نما گذاشتم .گوشه ی چادرم را گرفتم و گفتم :
_شما رو به این وقت عزیز قسم میدم ، تو رو خدا حلالم کنین بعدم ... مثل گذشته هیچ فکری نکنین دیگه ...
قلبم توی دهانم بود .خیلی حرف ها داشتم که فقط اشک شده و ریختند . نگاهش مات زمین شده بود و نمی فهمیدم چه حالی دارد ... نمی خواستم هم بفهمم ! زمزمه کردم :
_خدانگهدارتون .
و صبر نکردم که جوابی بگیرم .
چشمم جایی را نمی دید ، مثل آدم های داغدار ، آرام گریه می کردم و می رفتم . دلم زیارت می خواست ... خوب جایی قرار گذاشته بودم ! با این دل شکسته و این اشک و آه ،هیچ کجا آرامشی نداشت جز حرم !
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار #ا_تیموری ✍@khanoOomaneha @khanevade_shaad