👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_پایانی
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_هفتاد 📍
#قسمت_پایانی

نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد، به گوش هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید:
_نیکا با افخم همدست بوده؟!
_متاسفانه بله، انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می خوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم.
_خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟
_همون روز که تصادف کردم داشتم می رفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم می پره و دور و ورش می پلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا می خواسته ضربه ی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره...

_باورم نمیشه! یعنی یه آدم می تونه انقدر کینه ای باشه؟
_باورت بشه؛ متاسفانه بله... همه شبیه تو نیستن!
_مگه من چه شکلیم؟
_مهربون و بخشنده

لبخند زد... این حرف ها را شنیدن برایش تازگی داشت، مقداری دارچین روی کاسه اش ریخت و گفت:
_حالا چی میشه ارشیا؟
_چی؟
_قضیه ی کلاهبرداری و پولا و...
_بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمی گرده خداروشکر.
_خداروشکر
_البته با یه دوز کوچیک تفاوت، یه سری فکرا و ایده های جدید دارم که باید عملی بشه
_خیره ایشالا
_حتما هست... سر فرصت باهات مطرح می کنم و مشورت می کنیم

_با من؟!
_بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه... شما و بی بی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین! حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه، به قول بی بی "یه فرشته ی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامانو باباش آورده!" میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟

به همین زودی حاجت هایش برآورده می شد، پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می کرد و بابت همه ی اتفاق های خوب جدید از او ممنون بود. ارشیا ادامه داد:

_دوستش دارم چون شما مادرش هستی، یه خانم نجیب و موقر و مهربون... ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟

_بودم، دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه می کرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین!

_قبول دارم بانو... اما این شکستن باعث شد موضع گیری هامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مه لقا گمش کرده بودم.

از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت.
_بلیطه؟!
_بله
_خب؟
_رفت و برگشت به مشهد... فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه... ریحانه؟ داری گریه می کنی؟!

با کف دست اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت:
_اشک شوقه آخه انگار همه چیز خوابه
_ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟
_معلومه که نه! خیلی خوبه ارشیا، خیلی

ارشیا با لحنی شوخ گفت:
_پس پاک کن این اشکا رو، الان عموت در مورد من چه خیالی می کنه آخه خانوم؟!
خندید و دست ارشیا را گرفت:
_ممنونم ازت، هیچی نمی تونست انقدر خوشحالم کنه
_از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود.

_عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بی بی بوده خیلی بی معرفتیه که خودش نباشه

_اتفاقا می خواستم بگم... اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم

_بی بی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد می دادم که پیش خودمون زندگی کنه.

_پس بلیط ها رو سه تاش می کنم
_ممنونم
_من از تو ممنونم ریحانه، حتما توام بلدی اما بی بی میگه وقتی نذری امام حسین رو می خوای بخوری حتما بسم الله الرحمن الرحیم بگو، این شله زرد خوردن داره... بسم الله

شیرینی وصال دوبارشان خاص تر از این هم می شد؟ به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد:

_من کمی دیر به دنیای تو پیوستمو این
قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم...

ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه ی آشنا... بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا...
به بلیط ها نگاه کرد و فکر کرد، "منم طلبیده شدم! اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه"
بالاخره صبوری هایش جواب داده و تمام حاجت هایش یکجا ادا شده بود...

پایان📍

#الهام_تیموری



@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_پایانی



مادرش در آغوشم می کشد ،می گویم:
_رفتم امامزاده مادرجون ،نذر کردم .یعنی خوب میشه ؟
با صدای مهربان همیشگی اش می گوید :
_قربون چشمهای خیست برم عروس گلم ، ان شاالله با دعا و پرستاری نازنینی مثل تو خوب میشه .
_ان شاالله
_خسته ای ، برو خونه من هستم عزیزم
_نه ،من که رفتنی نیستم اما شما ...
_پس باهم می مونیم
و مثل هر شب به توافق می رسیم ...
به مادر زنگ می زنم تا از نگرانی درش بیاورم ، کلی گلایه می کند و سعی می کنم شکایت هایش را به جان بخرم . حق دارد ،این روزها همه چیز را فراموش کرده ام ...
صدای بوق دستگاه ها تنها صوت اینجاست . خسته ام ،روی صندلی های سبز و سرد می نشینم و فقط یک لحظه پلک هایم را که گرم خواب شده روی هم می گذارم .
با حمید ایستاده ایم وسط حیاط خانه ی سمیه . می دانم که حالش خوب نبوده و حالا جلوی من لبخند می زند ،هول می شوم و با ذوق دستش را می گیرم .
_خوبی حمید ؟
_خوبم فاطمه جان
_مردمو زنده شدم صدبار ،چرا از اون تخته لعنتی دل نمی کندی آخه ؟می دونی چند روزه صداتو نشنیدم؟ نگفتی من دق می کنم ؟
_خدا نکنه
نگاهم به درختهای بی برگ و باری که به سر شاخه هایشان سربندهایی گره خورده و بعد به دیگ حلیم کنار حیاط می افتد ،تعجب می کنم .
_اینا چیه ؟ ببینم، بازم حلیم و نذری ؟! اونم الان ؟
_این نذری ها نمکش حقه
قبل از اینکه بپرسم یعنی چه ، از سر و صدا بیدار می شوم .روی صندلی خوابم برده ... حمید چقدر سرحال بود ! کاش می فهمیدم تعبیر خوابم را . حواسم را جمع رفت و آمدها می کنم ...
توی اتاق حمید این همه دکتر و پرستار چه می کنند ؟! به هول و ولا می افتم و از ترس خوابی که دیده ام وا می روم . دستم را روی سرم می گذارم ، نکند ... احساس عجز می کنم ،انگار به آخر دنیا رسیده ام. جان می کنم تا بلند شوم و هنوز سرپا بند نشده سست شده و روی صندلی می افتم دوباره ...
کاش کسی بیاید و بیدارم کند از این کابوس های تمام نشدنی ... گریه ی مادرش که به شیشه ی اتاق نگاه می کند ، بند دلم را پاره می کند . می ترسم از خیره شدن به چهره ی پرستارها ، از اینکه جمله ی کذایی معروفشان را در اینجور وقتها بشنوم تنم مور مور می شود ...
امام حسین را صدا می زنم و حضرت زهرا را ... حتما اتفاقی افتاده ، وگرنه این اوضاع چه معنی می دهد؟ حمید را با دعا می خواهم پس بگیرم از خدا .
بغضم می ترکد و برای اولین بار وسط راهروی بیمارستان بی ارده و با صدای بلند زیر گریه می کنم .
صدای تق و تق پاشنه های کفشی نزدیک و نزدیکتر می شود .تن لرزانی بغلم می کند و می گوید:
_ فاطمه جان ،حمیدم ،حمیدت ....
به هق هق می افتد و ادامه می دهد :
_نذرت قبول شد مادر ، نذرت قبول شد ...

و سرم را می بوسد . صدایش توی مغز سکته زده ام پیچ و تاب می خورد تا بفهمم منظورش چیست ؟ نذرم قبول شد؟ نذرم چه بود ؟سلامتی ؟ مدافع حرم ماندنش؟ برگشتنش؟ رضایت دادن به ضاربی که پشیمان بود؟! ... خدایا کدام را قبول کرده بودی که حمید برگشته ؟! چشمم می افتد به در نیمه باز کیفم روی زمین و پاکت نمک نذری که زن داده بود ... نمکش حقه ! نذر نمکم ؟... سربندهای گره خورده ؟ ... خدایا شکرت .
نذرم قبول ... به چهره ی خندان مادرش زل می زنم و بی اراده قبل از هر کاری و حتی دیدن حمید، سرم را روی سنگ های سرد می گذارم و می گویم
"شکرا لله ،حمدا لله ، شکرا لله."

پایان 🌸

#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_پایانی

چشم باز می کنم و به نوری که از لابه لای پرده ی حریر اتاق سرک می کشد، لبخند می زنم. به گچ بری های دور لوستر نگاه می کنم و نفس عمیقی می کشم.دست روی پیشانی ام می گذارم،از تب و تاب افتاده سرمای بدی که چند شب پیش بعد از زیارت خوردم.
کش و قوسی به تن خسته ام می دهم و می نشینم.
صدای فرشته که برای اولین بار غر میزد از مریضیه بی موقعم هنوز توی گوشم زنگ می زند
مهربانیش را دوست داشته و دارم. حتی از تهران هم قوت دل است ...حالم هنوز خیلی خوب نشده و ضعف دارم،کاش خانواده حاج رضا وقت بهتری را برای آمدن انتخاب کرده بودند.هرچند خدارو شکر بابا تا فردا مرخص می شود...

وقتی برای ملاقاتش رفته بودم بیمارستان،با اینکه بخاطر سرماخوردگی نتوانستم وارد اتاق بشوم و فقط از پشت پنجره خیره اش شده بودم،برایم لبخند زد.
برای آنکه ویروسم را نگیرد مجبور شدم تلفنی حرف بزنم، می ترسیدم از اینکه چه چیزهایی بشنونم.اما او فقط با لبخند گفته بود:

_برای رفتن راهی که انتخاب کردی مثل کوه پشتتم باباجون،بهزاد باید خودش حساب کتاب دلش رو به دست بگیره، بهش فکر نکن.غصه ی گناه های قبل از این رو هم نخور،خدا بخشنده تر از من و بقیه ست... تو توبه کن و دست کمک دراز کن. دعا می کنم که هرچی خیره پیش بیاد برات،نگران قلب ریپ زده ی منم نباش. دکتر هنوز بهش امید داره، زود مرخص میشم.

+دوستت دارم باباجونم
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_از دل افسانه دربیار ،نذار ...
+چشم هرچی شما بگین

و اشکی که کنار صدای خروسک گرفته ام بیرون پریده بود
_قربون دخترم برم،الان این صداتو بذارم پای کدوم ویروس؟

مردانه خندید و به سرفه افتاد.

+مواظب خودت باش که خوب بشی بابا خیلی بهتون نیاز دارم

_هنوز خیلی کارا هست که باید انجام بدم دختر، نترس اونیکه مهمونه من نیستم .

و انقدر بعد از همین یک تماس حالم خوب شده بود که بعد از چند شب سر راحت به زمین گذاشتم.باورم نمی شود که زندگی رویِ خوش نشانم بدهد...اما به قول لاله برای خدا که کاری ندارد راست و ریس کردن همه چیز.
حالا به این فکر می کنم که کلی کار نکرده دارم .اتاقم را چند روزی هست که مرتبه نکردم. کتاب ها و سوغاتی های شهاب روی زمین ریخته،همه چیز باید به روال عادی برگردد!
پارچه را بر می دارم و روی تک صندلی اتاق می نشینم.برای سر کردنش ذوق دارم.یاد چادری می افتم که فرشته خیلی دوستش داشت.
می گفت سوغاتی مادر محمد از کربلاست...چه عاشقانه های شیرینی داشت!
ناگهان انگار یک سطل آب سرد می ریزند روی سرم.
چادر....سفارش محمد به مادرش برای ابراز علاقه به دختری که دوستش داشت بود!

"پاشو پناه خانوم،ناز پیش از موعد نکن که من یکی حسودیم میشه ها!...راستی اون پارچه چادری رو پسندیدی؟ سوغات مامان از کربلا بوده برای دردونه ش... خیلی دلم میخواد توی سرت ببینمش. مطمئنم برازندته !"

این چادر سوغات زهرا خانم از کربلا بوده برای شهاب!پس چرا برای من فرستادند؟!
چقدر گیجم! تازه می فهمم معنی حرف های دوپهلوی فرشته را از پشت تلفن...دیشب که زنگ زده بود کلی خوشحال بود و مدام از آمدنشان می گفت...
می روم توی پذیرایی ،از بوی خوش غذایی که پیچیده معلوم است افسانه هست...نشسته روی زمین، کنار چرخ خیاطی و چیزی می دوزد.
سنگینی نگاهم را که حس می کند سرش را بالا می آورد، چهره اش خسته تر از همیشه هست...چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود پیرتر شده... چیزی نمی پرسم اما خودش همانطور که سوزن شکسته ی چرخ را عوض می کند می گوید:
+بابات گفت مهمون داریم...

می نشینم مقابلش روی زمین و آفتاب پهن شده تا نیمه های فرش،گرمم می کند.همینطور که سرِ نخ را با نوک زبانش تر می کند ادامه می دهد
_چند وقته برای سالن می خواستم پرده ی جدید بدوزم اما دل و دماغشو نداشتم. بابات سفارش کرده همه چیز خوب باشه

پارچه چادری را روی زمین می گذارم که نگاهش نرم می لغزد روی آن و نفس عمیقی می کشد:
+بچه که بودی همه ذوقت چرخوندن این چرخ بود...پیر شدیم!

دستم را روی دستش می گذارم و دستهایمان کم کم خیس می شود.توی عطر پیراهن گلدارش نفس نفس می زنم و بغض چند ساله ام می شکند، حرفی نمی زند،چیزی نمی گویم... اما انگار همین سکوت هزار معنی و مفهوم دارد برای خودش..
سرم را می بوسد و از روی زانوهایش بلندم می کند هنوز نگاه شرمزده ام پایین مانده که حس می کنم خم می شود و لحظه ای بعد با صدای بسم الله... گفتنش بین حریر نازکی گم می شوم.
به پنجره ی بدون پرده نگاه می کنم و به پرنده هایی که روی درخت زبان گنجشک حیاط غوغا کرده اند.
+ مبارکت باشه،ان شالله به خیر و خوشی و زیارت باشه

زیر حریر چادر تازه ام لبخند می زنم و دلم غنج می زند برای تمام لحظه های خوش پیش رو و زیرلب زمزمه می کنم:
به خود پناهم ده
که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و
در کنار تو بوی بهار می آید
به خود پناهم ده ...

پایان🌸

#الهام_تیموری