👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_سی_یکم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_سی_یکم


از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود! ولی ترانه می گفت مردها غرور دارند و محبتشان از جنس ما نیست، بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردن های وقت و‌بی وقتی که شاید پیش می آمد!
اما کم کم و بعد از مدتی دیده بود که نه! انگار در خیالاتش‌ خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا...
بعضی وقت ها چند روز از او بی خبر بود و حتی دریغ از یک تماس!
می دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود! از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی شد زیر نگاه های سنگین خانواده اش اذیت می شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم کم پا گذاشت به دنیای ساده اش تا هر طوری بود آبرو داری کند!

کنار آمدن با خواسته های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می گرفت. معتقد بود زن باید شیک پوش باشد اما ساده و رسمی! ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه ای را دوست داشت...
ارشیا اما عجیب بود! انگشت انتخاب روی لباس های گران قیمتی می گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقه ی نیکا و مادرش!

ریحانه وقتی می دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته هایش احترام بگذارد، این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف های مارک دار ست، ساعت های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر‌ او ضروری بود!

ترانه ذوق می کرد از دیدن خوش سلیقگی های شوهر خواهرش، اما خانم جان با اینکه حرفی نمی زد در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می زد... و او از این که هربار دست پر بر می گشت خجالت زده تر می شد.
خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می کرد با اخم گفت:

_ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده

طعنه ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت:
_چطور مگه؟
_ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره اینطوری تحقیر بشیم!
_چه تحقیری مامان؟!
_پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می کردی و صدایت در نمیومد؟
_اشتباه...
_گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده ای انقدر بریز و بپاش نکنه، هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا‌ بگیره! ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت راو می شناسی!

طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دست هایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان می داد که‌ ترس برش داشت!

خانم جان آدمی نبود که به این راحتی ها از کوره در برود... ترانه هم گوشه ای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آن ها چرخ می خورد.
سوخت از فکری که مادرش در موردش می کرد... او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا!

خواست حرفی بزند که خانوم جان تخته و سبزی ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش می لرزید گفت:
_فکر می کردم دخترتون رو بشناسید، من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا...

بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن!

_بخدا ارشیا مجبورم می کنه، مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه می کنه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم! شما که می بینید هنوزم مثل قبل می پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم!

خانم جان تخم مرغ ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت:

_بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی حساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره!دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می خواست چرا دست گذاشت روی خانواده ی ما که هیچ جوری هم قد و قواره ی خودشون نیستیم؟ همه این آتش ها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟

روغن داشت دود می کرد که مایه ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت.

ادامه دارد...

#الهام_تیموری

🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_سی_یکم


رفت و از همان لحظه ی خداحافظی چشم انتظار آمدنش شدم .تمام مدت نبودنش را دست به دعا و گوش به زنگ خبر سلامتیش بودم. تازه حس مادر را می فهمیدم وقتی از دوران جنگ و سربازی پدر و دل نگرانی هایش می گفت . چه سرداران بی نام و نشانی بودند همسران رزمنده ها و شهدا ... من هم مثل همه ی آن ها همسرم را به خدا سپردم و خدا نگهدارش بود که این بار هم به سلامت برگشت .

تاریخ عروسی توسط خانواده ها تعیین شده و قرار بود به زودی زندگی ساده ی مشترکمان را شروع کنیم.روزی که آدرس خانه را از بنگاه گرفتیم و آمدیم تا بپسندیمش را خوب بخاطر دارم.
به کاغذ توی دست حمید نگاهی کردم و گفتم :
_اینجا نوشته پلاک 30 ،پس کو ؟ 31 و 32 هستا ببین ...
خندید و زنگ یکی از آپارتمان ها را زد .
_پلاکش افتاده حتما ،بی پلاکه ولی همینه
_مگه میشه بی پلاک ؟
_چرا نشه خانوم؟ دعا کن منم بی پلاک بمونم

اصلا همه جا گریزی می زد به شهادت! عادت کرده بودم که بشنوم این حرف ها را . خانه را پسندیدیم و قرار شد خود حمید کمی تعمیرات جزئی مورد نیازش را انجام بدهد.
روزهایی که بود به بهانه ی کمک می آمدم و در کنارش بودم . توی همین رفت و آمدها بود که دختر کوچولوی همسایه را دیدیم و ناگفته باهم دوست شدیم و صمیمی !
خوشحال بودم از این که روزها باب میلم می گذشت ولی ته دلم دلشوره ی بی دلیلی بود که مدام شیرینی اوقات را به کامم تلخ می کرد ...

پنجشنبه بود و باهم مسجد رفته بودیم . فردا جهیزیه را به خانه مان می بردیم و باید خوشحال می بودم اما انگار یک جای کار لنگ می زد که کلافگی دست از سرم بر نمی داشت .بعد از دعای کمیل کنار هم و زیر بارانی که تازه شروع شده بود قدم می زدیم .
بی اعصاب و بیخود گفتم:
_آخه الانم وقت بارون اومدن بود ؟اگه تا فردا بند نیاد چی ؟
_رحمته فاطمه خانوم ، آدم آرزوی قطع شدن رحمت خدا رو نداره ها
_آخه جهازم ...
خندید
_خدا بزرگه ،کو تا فردا
_حمید ؟
_جانم
_بیا حداقل بریم خونه یه سر بزنیم
_هنوز وسایلت رو نچیدی دلواپس زندگیت شدی؟
_نخیر
_پس چه خبره ؟
_می خوام اینو بذارم خونه
و کاسه ی آبی سفالی را از داخل نایلون بیرون کشیدم ،با کنجکاوی پرسید:
_این آشنا نیست؟
_همون واسطه ی خیره دیگه ، سمیه امروز دادش بهم .خسیس میگه کادوی عروسیته
_دستش درد نکنه ، خانواده ی علی کلا دست و دلبازن !
با خنده گفتم:
_والا این برای من که خیلی با ارزشه
_معلومه که هست ولی چرا فردا نمیاریش با بقیه ی وسیله ها؟

_آخه می ترسم تو شلوغ پلوغی بشکنه ، بعدم هوا به این قشنگی بده یکم بیشتر راه بریم؟

و مثل همیشه قانعش کردم .... که کاش همین یکبار حرفم را گوش نکرده بود !
ادامه دارد ....

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_سی_یکم

صدای پارسا حواسم را پرت می کند :
_دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی بیشتر از امثال کیانه . تو همینجوری هم تقریبا از همه دخترایی که تو اون جمع بودن اوکی تری ... بدون هیچ عمل زیبایی و لباس های آن چنانی و ...
+دوست دخترای شما رو هم دیدم ، مثلا اون شب تئاتر !
راهنما می زند و با آرامش می گوید :
_این بچه بازی ها مال یکی مثل نریمان و افشینه نه من ! اونی هم که تو دیدی همکارمه
شانه بالا می اندازم
+به من چه اصلا
_خب ، کجا بریم ؟
+من دم یه آژانس پیاده کنید لطفا
_شوخی می کنی ؟ یعنی نمی بینی من به افتخار شما از مهمونی دل کندم و اینجوری می خوای تشکر کنی ؟!
+کار اشتباهی کردین، آذر ناراحت میشه !
بلند می خندد و می گوید :
_حسادت ؟!
+به چی باید حسادت کنم ؟
_پس پا رو دمش نذار که بد چنگ و دندون نشون میده
+من دیگه با هیچ کدومشون کاری ندارم ! تا همینجام غلط کردم ...

_بگو تجربه کردم ، خب حالا کجا بریم ؟

چیزی نمی گویم و خودش یکی از بهترین رستوران ها را انتخاب می کند برای شام . تقریبا مجبورم می کند که مخالفتی نکنم ... دو سه ساعتی که با او هستم واقعا خوش می گذرد ... برعکس تصورات این مدتم ، فوق العاده آدم خوش مشرب و مهربانیست .
با کیان و پسرهایی که تابحال دیده ام فرق دارد ... طوری دست و دلبازی می کند برای سفارش غذا که مطمئنم هنگامه هم چنین تدارکی برای مهمانانش ندیده بود .
گوشی ام را می گیرد و شماره اش را سیو می کند . احساس می کنم کلی انرژی مثبت نصیبم شده ...
خداروشکر می کنم که با آن حال خراب خانه نرفتم و از پارسا ممنونم که شب خوبی برایم می سازد .


با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز می کنم و خمیازه بلندی می کشم .
کش و قوسی به بدن خسته ام می دهم و یاد اتفاقات دیشب می افتم ... گوشی ام را چک می کنم که ببینم از پارسا پیامی رسیده یا نه اما فقط دو میس کال از لاله افتاده ...
با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره اش را می گیرم . نور موبایل کم شده و ارور باتری می دهد ...
_الو ... هیچ معلومه کجایی دختر ؟
+علیک سلام
_سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟

بلند می شوم و پرده را می کشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده ام می گذرم و به آشپزخانه می روم ، دلم چای تازه دم می خواهد .
+چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن
_سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم
+بگو
_صبحانه خوردی ؟
+نه الان بیدار شدم کارتو بگو
_باز قندت نیفته
لیوان را توی سینک می گذارم و دلواپس می پرسم :
+قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟
_همه که آره ... چیزه ، دیشب یعنی نه پریشب تقریبا

صدای بوق می آید
_خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟
+بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده
دستم را روی قلبم می گذارم
_خب ؟
+بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع...
صدا قطع می شود ، قلبم می خواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده ... لعنتی
طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی تاب احوال بابا شده ام . دل توی دلم نیست ...فکری به سرم می زند، شالم را از روی مبل برمی دارم و تمام پله ها را پرواز می کنم تا پایین .

در می زنم و دست های سردم را درهم گره می کنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟ صدای پوریا را نشنیده ام ؟
در باز می شود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را می برد ... انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند می زند و سلام می کند
_سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه ازینجا زنگ بزنم ؟

از جلوی در کنار می رود و با دست به داخل اشاره می کند .
+بفرما دخترم ، گوشی توی سالن
زیرلب مرسی می گویم و تازه یادم می افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده ام ! با دیدن تلفن هول می کنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم .


ادامه دارد ....
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستان_شبانہ
❤️عاشقانہ‌دو مدافع❤️
#قسمت_سی_یکم
.
.
.
.
چرا،ایـݧ فکرو میکردید؟؟؟؟
خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید ،چند بارم تصادفا صندلے هاموݧ کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید.
همیشہ سرتوݧ پاییـݧ بود و اصلابا دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه ازتوݧ سوال داشتـݧ ازتوݧ اما شما جواب ندادید...
بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستـݧ یکم بد اخلاقـݧ چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادݧ اگر آقاے محسنے دوستتونو میگم ،اگہ ایشوݧ نبودݧ مریم و میبردݧ دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدݧسجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش و بگیره و تو هموݧ حالت گفت محسنے؟؟؟؟
بلہ دیگہ
آهاݧ خدا خیرشوݧ بده انشااللہ
مگہ چیہ؟؟؟
هیچے ،چیزے نیست ،انشا اللہ بزودے متوجہ میشید دلیل ایــݧ فداکاریارو
اخمهام رفت توهم و گفتم
.مث قضیہ اوݧ پلاک؟؟؟
خیلے جدے جواب داد .ݧ.
چیزے نگفتم .تعجب کرده بودم از ایـݧ لحن
دستے بہ موهاش کشید و آهے از تہ دل
خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود .
مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم.
مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم .
نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید
هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکارداره
وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد .

وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود
بازم چیز دیگہ اے هست ؟؟؟؟
ݧ فقط..
فقط چے؟؟؟
آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم
خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید
شما از چے میترسید؟؟؟
آهے کشیدم و گفتم :از آینده
سرشو انداخت پاییـݧ وگفت :چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید
هرکارے بگید میکنم
نمیدونم....
وباز هم سکوت بیـنموݧ
براے گوشیم پیام اومد
"سلام آبجے خنگم ،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز😜 یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ .فعلا"
خندم گرفت
سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت
خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه
بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ
باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم ...
..
.
پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد
سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ
سلاااام عمو علے
سلام مصطفے جاݧ
عمو علے زنتہ؟؟؟ازدواج کردے؟؟؟
سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت : ایشالا تو دعا کــݧ
عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے؟؟
سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقہ اے هاااا
خندم گرفتہ بود
خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو
إ عمو فالونمیگیرے؟؟؟خالہ شما چے؟؟؟
خانم محمدے فال بر میدارید ؟؟؟
بدم نمیاد .
چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت ....

@khanoOomaneha @khanevade_shaad