👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#داستان_دنباله_دار
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
‍ ‍ #ناتمام_من 🌸
#قسمت_سی_پنجم


نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت طول کشیده ، اما هنوز جایی روبه روی ضریح خودم را چسبانده ام به کنج دیوار و اشک می ریزم .دست پر آمده ام ، پر از غم و درد و ناامیدی ...
اما امیدوارم در عین حال .دلم معجزه ای را می خواهد که سمیه از آن حرف می زند . چشم باز کردنه دوباره ی حمید را ... برگشتنش به زندگی .کما کشنده است ،هم برای من هم او ... این انتظار همه را نابود کرده .
خدا را صدا می زنم ، یکبار ،صدبار ، هزاربار ...
"خدایا هیچ وقت توی زندگی انقدر مستاصل نبودم ، دوای درد می خوام ، خدایا صبر بده بهم ، به من ، به مادرش ... خدایا حمید نباید اینجوری بمونه ،نباید این شکلی بره ... حمید مرد خوابیدن و آروم پر کشیدن نیست ، دلش می شکنه اگه دوباره لباس رزم نپوشه ...
اومدم نذر کنم برای سلامتیش ، میخوام مدافع حرم بمونه ، دوباره از خودت حمیدم رو می خوام ،از حضرت زینب ... شفاشو بده .."
دلم شکسته تر از این روزها نبوده تابحال ، می دانم این خواسته ی خود حمید هم هست.
هرچه بیشتر درددل می کنم آرام تر می شوم ،
هرچند دقیقه یکبار به صفحه ی تاریک گوشی نگاهی می کنم ، انگار ایمان دارم به پاسخ معجزه ای که طلب کرده ام ! دلم گواه خوب می دهد ... بلاخره بعد از کلی نذر و نیاز و عبادت و التماس به درگاه خدا ، بلند می شوم و با دلی که حالا به سختی جدا می شود از این مکان مقدس و دوست داشتنی ،بیرون می روم .

دیر وقت شده برای رفتن به بیمارستان ، اما تاب اینهمه دوری را ندارم .سمیه را به اصرار می فرستم خانه و خودم راهی می شوم .امشب باید کنار حمید بمانم ، مثل تمام شب های قبل ...
به قول مادر ، انگار استخوان سبک کرده ام و حالم بهتر شده.
صدای پایم در راهروی سفید بیمارستان می پیچد ، ذکر همیشگی را زیرلب تکرار می کنم و پشت شیشه می ایستم
"یا من اسمه دوا و ذکره شفا ..."
لبخند می زنم به چهره ی زیر اکسیژنش و آرام می گویم :
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هربار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد! 
قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی!؟ قرار نشد...
 
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_سی_چهارم


_خیله خب فاطمه بسه ، تو رو خدا انقدر روضه باز نخون دیگه ، جیگرم کباب شد
_روضه نیست ، سرنوشتمه
_باشه ولی هنوز بی شوهر نشدی که ختمم گرفتی .خداروشکر هنوز زندست حمید ، نمرده که !

با تصور چهره ی این روزهایش گریه ام می گیرد
_نشنیدی دکتر چی گفت ؟ کما فرقی ...
_دکترا خیلی چیزا میگن ، حالا تو گوش نده امیدت به خدا باشه .من که ته دلم روشنه
_سمیه ، می خوام برم حرم
_کدوم حرم ؟
_دور شدم از خدا و خودم این مدت
_بیا خودم می برمت ،فقط انقدر آه و ناله ی پیش پیش نکن
با درد نگاهش می کنم ، چادرم را بر می دارد و می گوید:
_چشمتو بنداز اونور ، عروس انقدر اخمو ندیده بودیم !
نیشخند می زنم به واژه ی عروس !
_چیه ؟ خب مگه عروس نیستی ؟ خونه که داری ، شوهر که داری ، بله که گفتی ، فقط یکم تاریخ جشن بهم ریخته ... سخت نگیر
می خواهد خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم یا ایمانش قوی تر است ؟ نمی دانم ...
_نمیری یه سر بیمارستان پیش حمید ؟

_کار نکرده دارم سمیه ، وگرنه می دونی که دلم از اون اتاق و اون تخت کنده نمیشه
_باشه عزیزم ، بریم ؟
پیشم که باشد ،دلم قرص می شود انگار . اگر دلداری هایش نبود دق می کردم ، از شب حادثه تا حالا کنارم بوده و مدام بیخ گوشم از امید و معجزه و قسمت حرف زده ، اما امروز به شرط سکوت همراهم شده ....

وارد حیاط که می شویم تازه می فهمم چقدر هوس زیارت کرده بودم .دو سه قدم برنداشته ام که کسی می زند روی شانه ام.بر می گردم و صورت پرچروک مهربانی را می بینم که لبخند می زند .بسته ای نمک توی دستم می گذارد و می گوید :
_نذریه مادر ،حاجت روا باشی .التماس دعا
و می رود .چقدر پرم از هر حسی ... این نمک گیر شدنه اول کاری را به فال نیک می گیرم و بسم الله می گویم

سمیه که برای وضو گرفتن رفته بود ،می آید .کفش هایمان را توی نایلون می چپاند و می رویم تو ...
چرا با حمید امامزاده صالح نیامده بودیم ؟

زیارت نامه می خوانم اما حواسم جمع نمی شود ،
ذهن و دلم پیش حمید جا مانده شاید

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_سی_سوم


دستی بالا رفت ،فریاد زدم
_حمید
کاسه ی سفالی توی دستم افتاد و با صدا شکست ... برگشت و نگاهم کرد ، صورتش زخم شده بود .انگار تمام این تصاویر خواب بود ،کابوس بود ، کند می گذشت و تند ... آشوب بودم
آشوبتر شدم وقتی ناگهان از کنار گوش حمید جوی خون روان شد. چیزی به سرش کوبیدند خدا نشناس ها ... من مردم و زنده شدم وقتی حمید که هنوز نگاهش به نگاهم گره زده مانده بود افتاد ...
مثل سروهای تبر خورده ،او شکست و من فرو ریختم !
شوکه بودم و زبانم بند آمده بود ، لباس سفیدش حالا به رنگ گل و خون شده بود و درست روبه روی من مثل بیکس ترین آدم ها ، روی زمین دراز به دراز افتاده بود...
می دیدم که کسانی می آیند و دوباره چند نفر باهم گلاویز شده اند ... می شنیدم که از کمک می گفتند و نامردی و فرار ... ولی باور نمی کردم که این اتفاقات همین حالاست !

خودم را روی زمین کشیدم ، سرش غرق خون بود و چشم هایش بسته ... مثل بید های باد زده می لرزیدم و نگاهش می کردم . من انگار این بدترین صحنه ها را جایی دیده بودم قبلا ! این رنج را کشیده بودم پیش تر ... صداها توی سرم پیچ می خورد .
"خانوم ،شوهرته ؟ یکی زنگ بزنه آمبولانس ، نفس می کشه ؟ نامردا ته کوچه بن بست با قفل فرمون حمله کردن ، بابا پلیس چی شد ؟"

کسی در می زند و رشته ی افکارم را پاره می کند. نفس عمیقی می کشم و صورت خیسم را پاک می کنم از اشک .
چه روزهای بدی را پشت سر گذاشته ام و هنوز زنده ام ،آدمیزاد است و پوست کلفتی !
نای بلند شدن ندارم ولی کسی که پشت در مانده سمج تر از این حرف هاست انگار ! به صورت نگران سمیه از پشت آیفون نگاه می کنم ... تنها همدرد و مونس همیشگیم
در را می زنم و منتظر رسیدنش می شوم .پله ها را می دود طبق عادت ! با دیدنم دستش را روی قلبش می گذارد و می پرسد :
_اینجایی؟ چرا جواب تلفن نمیدی دختر ؟مامانت از دل نگرانی که دق کرد آخه ... چیه ؟ باز اومدی به در و دیوار خالی زل بزنی که چی بشه ؟ با این کارا همه چیز درست میشه ؟ رنگت مثل گچ شده بیچاره ! حداقل یه چیزی بخور که نمیری ...
یک بند و بی امان می گوید و بعد مثل کسی که چیزی یادش افتاده رو به رویم می ایستد .
_فاطمه ، با توام ها ، حالت خوبه ؟ صدامو می شنوی اصلا ؟
دستم را می گیرد و با استیصال تکرار می کند .
_خوبی؟
چشمه ی خشک نشدنی چشمم می جوشد و جواب می دهم :
_امروز ... تاریخ عروسیمون بود سمیه ... قرار بود حمید کت و شلوار دامادی بپوشه ، قرار بود تو این خونه زندگی کنیم ، همینجایی که هنوز در و دیوارش خالی مونده ، قرار بود فردای عروسی ماه عسل بریم مشهد که بیمه ی امام رضا بشه زندگیمون ،فردا رو میگم ...فردایی که دیگه نمیاد ، که دیگه نیست . کجاست الان حمید ؟ هان ؟ من چرا باید حالم خوب باشه وقتی شوهرم نیست ....

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_سی_دوم

حلیم را روی کانتر می گذارم ،چادرم را از سر برمی دارم و کلید برق را می زنم . حمید با دست خودش این لوسترها را وصل کرده بود ،می گفت "خونه باید پر نور باشه که آدم دلش نگیره "
صدای موبایلم در فضای خالی سالن می پیچد ، باز هم مادر است ! دوست ندارم نگرانش کنم ولی فقط همین امروز دلم سکوت و تنهایی می خواهد ،این که خواسته ی زیادی نیست ...
بی توجه به گوشی ،روی موکت می نشینم و زانوانم را بغل می کنم . چرا همه چیز زیر و رو شد؟ چرا ناغافل من ماندم و کوهی از درد و تنهایی ؟

چه کسی فکرش را می کرد که درست ده روز قبل از جشن عروسی ، چنین اتفاقی بیفتد ....
برای هزارمین بار خاطرات آن شب را مرور می کنم ، مرور می کنم و اشک می ریزم ،مرور می کنم و غم عالم به دلم چنگ می زند ...
از پیچ کوچه گذشتیم ، از دور به پنجره نگاهی کردم و گفتم :
_برقمون خاموشه ،کسی نیست !
_ایشالا به زودی ...
حرفش نیمه کاره ماند با شنیدن صدای جیغ یک زن .
_تو هم شنیدی؟
_آره ، حتما یه خانوم گربه دیده ! تو این تاریکی و بارون هول کرده
خندید و کلیدش را در آورد ، اما اینبار جیغ تنها نبود ،کسی به وضوح کمک می خواست !
کوچه ی ما بزرگ اما بن بست بود .ما ابتدای کوچه بودیم و صدا از انتها می آمد .
_انگار دعوا شده فاطمه
این دفعه ی اولی بود که اسمم را بدون خانوم می گفت!
_آره
_میرم ببینم چه خبره ، تو برو بالا
دستش را چنگ زدم و با هول گفتم:
_کجا؟ نرو خب دعوا شده باشه
_صدای یه خانوم بود نشنیدی مگه ؟
_زنگ بزن 110
_فاطمه جان برو بالا منم الان میام
نگاهش کردم ، نگران بودم ... هنوز نرفته دلم شور می زد . فریاد زن بیشتر شده بود .
_تو رو خدا حمید
_کمک می خواد !
رفت و چند قدم دنبالش رفتم
_حمید ، حداقل زنگ یکی از این خونه ها رو بزن یکی بیاد تنها نرو
_نگران نباش برو تو خونه
_حمید ...
باران شدیدتر شده بود و من مثل آدم های گنگ وسط کوچه وا رفته بودم. نور چراغ های ماشین توی چشمم بود. دلم تاب ماندن نداشت ، فاصله ی نرفته را دویدم و نزدیک تر شدم .دختری با زانو روی زمین افتاده بود و بلند بلند گریه می کرد . گیج بودم ،دلم برای دختر سوخت ،دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم :
_خوبی خانوم ؟
سرش را تکان داد .هق هق می کرد و ترسیده بود ، نگاه نگرانم سمت حمید برگشت . صدای بگو مگویشان را می شنیدم ."مگه خودت خانواده نداری برادر من ؟ ...تو رو سننه ؟فضولی نفله ؟ راتو بکش برو بابا ... شما بفرما ، من خونم توی این کوچست آقای نسبتا محترم ... "
پسر جوانی که انگار تا حالا پشت فرمان بود بیرون پرید ، به حمید حمله کرد و یقه اش را گرفت ...
از اینکه دو نفر شدند ترسیدم ،باید کاری می کردم !
دستم می لرزید و خیس شده بودم ، موبایلم را درآوردم و شماره پلیس را گرفتم .اما با صدای جیغ دختر دلم ریخت
"یا ابوالفضل ... آقا مواظب باش"


ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_سی_یکم


رفت و از همان لحظه ی خداحافظی چشم انتظار آمدنش شدم .تمام مدت نبودنش را دست به دعا و گوش به زنگ خبر سلامتیش بودم. تازه حس مادر را می فهمیدم وقتی از دوران جنگ و سربازی پدر و دل نگرانی هایش می گفت . چه سرداران بی نام و نشانی بودند همسران رزمنده ها و شهدا ... من هم مثل همه ی آن ها همسرم را به خدا سپردم و خدا نگهدارش بود که این بار هم به سلامت برگشت .

تاریخ عروسی توسط خانواده ها تعیین شده و قرار بود به زودی زندگی ساده ی مشترکمان را شروع کنیم.روزی که آدرس خانه را از بنگاه گرفتیم و آمدیم تا بپسندیمش را خوب بخاطر دارم.
به کاغذ توی دست حمید نگاهی کردم و گفتم :
_اینجا نوشته پلاک 30 ،پس کو ؟ 31 و 32 هستا ببین ...
خندید و زنگ یکی از آپارتمان ها را زد .
_پلاکش افتاده حتما ،بی پلاکه ولی همینه
_مگه میشه بی پلاک ؟
_چرا نشه خانوم؟ دعا کن منم بی پلاک بمونم

اصلا همه جا گریزی می زد به شهادت! عادت کرده بودم که بشنوم این حرف ها را . خانه را پسندیدیم و قرار شد خود حمید کمی تعمیرات جزئی مورد نیازش را انجام بدهد.
روزهایی که بود به بهانه ی کمک می آمدم و در کنارش بودم . توی همین رفت و آمدها بود که دختر کوچولوی همسایه را دیدیم و ناگفته باهم دوست شدیم و صمیمی !
خوشحال بودم از این که روزها باب میلم می گذشت ولی ته دلم دلشوره ی بی دلیلی بود که مدام شیرینی اوقات را به کامم تلخ می کرد ...

پنجشنبه بود و باهم مسجد رفته بودیم . فردا جهیزیه را به خانه مان می بردیم و باید خوشحال می بودم اما انگار یک جای کار لنگ می زد که کلافگی دست از سرم بر نمی داشت .بعد از دعای کمیل کنار هم و زیر بارانی که تازه شروع شده بود قدم می زدیم .
بی اعصاب و بیخود گفتم:
_آخه الانم وقت بارون اومدن بود ؟اگه تا فردا بند نیاد چی ؟
_رحمته فاطمه خانوم ، آدم آرزوی قطع شدن رحمت خدا رو نداره ها
_آخه جهازم ...
خندید
_خدا بزرگه ،کو تا فردا
_حمید ؟
_جانم
_بیا حداقل بریم خونه یه سر بزنیم
_هنوز وسایلت رو نچیدی دلواپس زندگیت شدی؟
_نخیر
_پس چه خبره ؟
_می خوام اینو بذارم خونه
و کاسه ی آبی سفالی را از داخل نایلون بیرون کشیدم ،با کنجکاوی پرسید:
_این آشنا نیست؟
_همون واسطه ی خیره دیگه ، سمیه امروز دادش بهم .خسیس میگه کادوی عروسیته
_دستش درد نکنه ، خانواده ی علی کلا دست و دلبازن !
با خنده گفتم:
_والا این برای من که خیلی با ارزشه
_معلومه که هست ولی چرا فردا نمیاریش با بقیه ی وسیله ها؟

_آخه می ترسم تو شلوغ پلوغی بشکنه ، بعدم هوا به این قشنگی بده یکم بیشتر راه بریم؟

و مثل همیشه قانعش کردم .... که کاش همین یکبار حرفم را گوش نکرده بود !
ادامه دارد ....

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_سی


این یادآوری های ریز و درشت ، این غرق شدن در سیل خاطرات با او بودن ، من را می کشد روزی ... به خانه نگاه می کنم ، خانه ی ما ، جایی که هیچ وقت فرصت زندگی کردن به ما نداد !
چشم هایم پر و خالی می شود ، کلیدم را به زور از توی کیف پیدا می کنم و در را باز می کنم .حمید می گفت وقتی باهمیم عادت نکنیم به آسانسور .
می خواست بیشتر کند ثانیه های در کنار هم بودن را ... پله به پله از خاطرات سوریه و بچه ها و دوستان شهیدش تعریف می کرد . و من هربار بیشتر مشتاق گوش دادن می شدم .

حلقه نخواست و نخرید ، انگشتر آشنایش را دوست داشتم . چرا مخالفت می کردم؟ اما او برای هر خرید من اصرار می کرد .
"فاطمه خانوم حلقه به سلیقه ی خودت باشه ،فاطمه خانوم پارچه های کادویی مامان به جای خودش ،باید با انتخاب خودت هم خرید کنی ، فاطمه خانوم هر چیزی که شرع و عرف و برازنده ی یه خانومه خوبه بخر و نظر منم نپرس ..."
خوب بود ، حمید خوب ترین بود !
چهار ماه از عقد می گذشت ، چهار ماهی که سی روزش را دور از من و وطنش و به جنگ گذشته بود ...
وقتی می رفت ،دل به دلم نبود .مثل ماهی بیرون تنگ بی قرار بودم ! می ترسیدم از خداحافظی ای که آخرین باشد ... چیزی روی قلبم سنگینی می کرد

اما مگر راه و چاره ای هم بود ؟ حرف و قرار روز اولش بود و با چشم باز قبول کرده بودم .
از طرفی با دیدن بی تابی اش برای رفتن ، نمی توانستم مانع بشوم و اصلا ته دلم راضی بود برای سرباز حرم شدنش . اما این دل لعنتی ...
دوری برای من سخت بود و برای مادرش سخت تر . لحظات رفتنش تند می گذشت ... انگار عقربه ها پا تند کرده بودند برای فاصله انداختن ! اجازه نداد بدرقه اش کنیم ، می گفت

_شما خانوما شلوغش می کنید آدم غصش می گیره ،هرچند که ما با سر می ریم ولی خب دیگه .حکایت مادر و همسرم جای خود دارا

می خندید و من اشک می ریختم. کلافه بود ،می فهمیدم اذیتش می کنم دم رفتن ،اما دست خودم نبود. فکر می کردم اگر دیگر نباشد چه ؟ اگر برنگردد ... اگر زخمی شود ! و هزار فکر و خیال دیگر

بلاخره وقتی به هوای آوردن آب برای ریختن پشت سرش توی آشپزخانه بودم ،آمد .
کاسه ی چینی گل سرخی را برداشتم ، زیر شیر آب نگهش داشتم ، آب سرازیر می شد و من ترجیح می دادم لفتش بدهم .اما مگر می شد ؟! اشک هایم را پاک کردم ، با دست های لرزان از گل های نرگس گلدان روی میز ، چندتایی چیدم و توی کاسه ریختم ...
قرآن را درون سینی گذاشتم ، باید آرام می شدم ،قرآن را برداشتم و به پیشانی ام چسباندم.بغضم ترکید ... نجوا کردم
"خدایا ، خودت حافظش باش .می سپارمش به خودت "
و کسی از پشت سرم گفت:
_مستجابه ، ما کم سعادته شهادتیم .
برگشتم و از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم و گفتم :
_فالله خیرا حافظا خواندم که برگردی ...
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_نهم


محرم شدیم و این ابتدای فصل جدید زندگی مشترک ما بود .
فردای عقد ، اولین جایی که باهم رفتیم شاه عبدالعظیم بود ، یک دل سیر زیارت کردیم و بعد از دعای ندبه رفتیم بازار... شاید بهترین خاطره ی باهم بودنمان بود آن روز . حمید مهربان بود و صبور ! و آنقدر خوب که گاهی غبطه می خوردم به سال هایی که بدون او گذشت ..

آه عمیقی که گیر کرده پشت نفسم را بیرون می فرستم .عجیب دلتنگم و کوچه های دلتنگی را بدون او قدم می زنم ،من اندازه ی یک عمر از این چند ماه خاطره ساخته ام ... تلخ و شیرین .
دختر کوچولوی همسایه جلوی در نشسته و مثل همیشه با عروسک کچل بی قواره اش بازی می کند. کاش یادم بماند برایش عروسک جدیدی بخرم . حمید بارها گفته و تاکید کرده بود چون در خریدن عروسک سلیقه ی آن چنانی ندارد من اقدام کنم وگرنه خودش اهل پشت گوش انداختن نبود .خیلی حواس جمع بود، من هم حواس پرت نبودم اما انگار دلم می خواست همیشه سفارشه نکرده ای از او گوشه ی کارهایم داشته باشم. دخترک با دیدنم خنده ی قشنگی می کند و دندان های داشته و نداشته اش را به رخ می کشد ، بعد از مدت ها لبخند می زنم ...
انگار منتظر بوده امروز هم من را ببیند. او هم به این دیدارهای وقت و بی وقت عادت کرده . نزدیک تر که می شوم از ذوق بچه گانه اش هول شده و لنگ زنان می پرد داخل حیاط. یاد حرف حمید می افتم:
_کاش یه روزی پای این بچه هم عمل بشه و راحت شه ، دل آدم کباب میشه از این همه معصومیت توی نگاهش

راست می گفت، حمید همیشه راست می گفت. چند ضربه به شانه ام می خورد. برمی گردم و نگاه می کنم ، مادر دختر است.
_سلام ،خوبین ؟
تشکر می کنم و ادامه می دهد :
_منتظرتون بودم
_چطور؟
_چند روز پیش ریحانه ،دخترم رو میگم ،خوابتون رو دیده بود.
_خواب منو؟!
_بله،می گفت مامان اون خانوم که هر روز میاد،منم فهمیدم شما رو میگه
_خیر باشه
_چی بگم والا ، اونش رو نمی دونم. اما می گفت یه آقای مهربونی که با شما دیدش قبلا، اومده بهش یه چیزایی گفته که یادش نمونده
_حمید ؟!
_فقط این یادش مونده که خواسته به شما بگه حلیمم اگه زیادی شور بشه خوب نیست .. یه چیزی توی همین مایه ها

می گوید و با تعجب به ظرف حلیم توی دستم خیره می ماند.نگاهم به دختر کوچولو می افتد که سرک می کشد از پشت در آهنی ، دلم خلوت می خواهد ، دست هایم سست شده . زیر لب از زن تشکر می کنم و با قدم هایی سنگین راه می افتم.
همان روز بعد از دعای ندبه بود که هوس حلیم کردیم ، به قول حمید واسطه ی خیر ما ! چقدر برایم عجیب بود که حلیمش را بانمک می خورد .گفتم :
_کسی رو سراغ ندارم که شکر نریزه
_با شکر تا حالا امتحان نکردم
_خب بسم الله ! الان فرصت خوبیه
فقط یک قاشق خورد و طوری صورتش را با اکراه جمع کرد که خنده ام گرفت ... گفتم :
_ فقط شور؟
_نه !هیچ چیزی شورش خوب نیست ،حتی حلیم!
_عجب
_نمی دونستم اون کاسه برای سفره هفت سین بود ، گفتم خوب نیست کسی نذری نصیبش نشه و دست خالی بره
_چقدر سمیه تو سر و کله ی من کوبید که هول شدمو نذری گرفتم !
_به قسمت اعتقاد داری فاطمه خانم ؟
و هیچ وقت اسمم را بدون خانم آخرش صدا نزد ...
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_هشتم


برعکس تمام روزهای قبل ، آن روز از صبح که چشم باز کردم حس خوبی داشتم .کنار پنجره ی اتاق ایستادم و گلدان های رنگی آب خورده را با لبخند نگاه کردم ،همه چیز قشنگ تر شده بود . چشمم خورد به خورشید ،انگار پر نورتر می تابید ! ناخوداگاه گفتم:
_صبحم را با بندگی شما پاگشا می کنم ... سلام شمس الشموس من، مهتابه اول صبح ،تولدتون مبارک، عاقبت بخیرم کن آقا ...

و موج موج آرامش بود که سرازیر قلبم شد انگار !

قرار بر عقد محضری بود ،ساده و خودمانی .لباس هایم را رنگ روشن انتخاب کردم به حکم سپیدبختی ... چادر حریر سفیدی که پیشکش مادر حمید بود را روی سرم انداختم و مقابل آینه ایستادم .
چشم هایم مثل همیشه نبود ، بود ؟ نه !

دوست داشتم حال و هوای مهم ترین روز زندگی ام را تحلیل و تفسیر کنم اما فرصتی نبود ! تمام مسیر خانه تا محضر را بجای گوش دادن به سفارش های خنده دار سمیه ، زیرلب دعا می خواندم که ضمانت لحظه هایم شود ...

فضای نقلی اتاق عقد ،چهره ی حمید با لبخندی که انگار مهر شده بود به صورتش، هول شدن مادر ها برای سنگ تمام گذاشتن ،کل کل های بامزه ی علی و سمیه و همه چیز ،باز هم شیرین بود و دوست داشتنی .

قرآن را از روی رحل نقره ای برداشتم و باز کردم ، سوره ی یس آمد ، خطبه ی عاقد با صدای آرام خودم همراه شده بود .
والقرآن الحکیم ... آیا وکیلم شما را ...انک لمن المرسلین ... به عقد دائم ... علی صراط المستقیم ... با مهریه ی 14 سکه بهار آزادی ... تنزیل العزیز الرحیم .... وکیلم ؟
خواندنم که تمام شد ،سر بلند کردم ، نگاهم با نگاه حمید وسط آینه ی سفره گره خورد ، سکوت شده بود ، حواسم پرت بود یا جمع ؟ کسی به شانه ام ضربه ی آرامی زد و کنار گوشم گفت:
_زیرلفظیت رو بگیر دختر !
و تازه متوجه جعبه ی کوچکی شدم که مادر حمید با مهر به سمتم گرفته بود. تشکر کردم و گرفتمش و عاقد دوباره خواند و گفت:
_وکیلم عروس خانم ؟
نگاهم دوید روی چهره ی مادر و پدر و حمید ! انگار باید دوباره دلم را قرص می کردم .نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان به انتظارها پاسخ دادم :
_با توکل به خدا و اجازه ی بزرگترها ...بله
خنده پر کرد همه جا را ... و اولین مبارک باشد را حمید بود که زمزمه کرد .

ادامه دارد ....
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_هفتم


با چشم برهم زدنی شب جمعه هم از راه رسید ،این بار پدر تحقیقاتش را تکمیل کرده و با اطمینان خاطری که از حمید به دست آورده بود ،خوشحال به نظر می رسید .خانواده ی سمیه هم جزو مهمانان بودند ،خوشحال بودم که همه چیز خوبتر از آنکه پیش بینی کرده بودم پیش می رفت.
بعد از مدت ها به لوس بازی ها و شوخی های یواشکی سمیه می خندیدم و دلم شاد بود . حمید هم چهره اش از همیشه بازتر بود ...

انگار زندگی روی خوشش را نشان می داد ! صحبت ها انجام و قرار و مدارها گذاشته شد ... باور این لحظات برای منی که چند ماه غم و غصه خورده بودم و برای حفظ شخصیتم با خودم جنگیده بودم ، کم سخت نبود !
آخر مجلس وقتی مادر حمید انگشتری که به قول خودش و طبق عرف ، نشان بود را دستم کرد بلاخره باور کردم که همه چیز واقعیت دارد و خواب و خیال نیست ...

تاریخ بله بران برای روز ولادت حضرت معصومه و عقد برای روز ولادت امام رضا گذاشته شد ، این درخواست من و حمید بود .

انگار خوب ترین روزهای زندگی همیشه عجولند و مثل برق می گذرند ، آن روزها هم همینطور بود .آزمایش و خرید و وقت گرفتن از محضر و بقیه ی تدارکات پیش از عقد با همه ی سختی هایش شیرین بود و زودگذر .
طی این مدت ، هرقدر بیشتر با حمید و اعتقاداتش آشنا می شدم ، آرامش زیادتری سهم قلبم می شد .در هر کلامش حرفی و حدیثی از خدا و پیامبر و اهل بیت بود و نه فقط در گفتارش که عملا هم آدم معتقد و مقیدی بود ، طوری که با بودن در کنارش انگار هر دقیقه شیفته ی منشش می شدی .
هم اهل هیات و منبر و روضه بود و هم اهل خانواده و تفریحات سالم و هنر و ورزش .دید تک بعدی نداشت و حتی برای مدافع حرم بودنش هم جدای از عشق و شور ، دلایل محکم و قاطع داشت . و تمام این ها نکات مثبت او بود و شاید خوش اقبالی من ...
بلاخره روز تولد امام رضا ،یعنی عقد ما از راه رسید ...

ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍
#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_ششم


انگار جای ما با هم عوض شده بود ! من به احترام خانواده و شاید بنا به مصلحت ،ساکت و راکد مانده بودم و حالا حمید بود که روی خواسته اش پافشاری می کرد .
از وقتی مادر با من و من ، گفته های پدر را به مادر حمید انتقال داده بود ، اصرار آنها بیشتر شده بود و حتی اجازه خواستند تا یکبار دیگر برای حرف زدن مفصل،قراری گذاشته شود و پدر قبول کرده بود.
این بار بیشتر از دفعه ی قبل استرس داشتم .تمام یک ساعتی که همه باهم صحبت می کردند ،من درگیر فکر و خیال های آزاردهنده بودم و دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود ...در واقع امیدوار بودم که پدر را راضی کنند !
از نظر خودم ،مدافع حرم بودن حمید بد که نبود هیچ ، تازه نشان از درونیات پاکش داشت. ولی ته قلبم چیزی مثل ترس می جوشید و دهانم را تلخ می کرد .
اگر واقعا می رفت و شهید می شد ... حتی تصور کردنش هم غیر قابل درک بود ! پدر باز هم مخالفت کرد ، محکم و قاطع ... و این بدترین حالت ممکن بود .
حتی دفعه ی سوم هم افاقه ای نکرد ... انگار روی دنده ی لج افتاده بود پدر ، شاید هم پر بی راه نمی گفت ،،،هرچه که بود جز غم ،برای من چیزی نداشت ... آن شب موقع خداحافظی ،حمید با سری افتاده قبل از بیرون رفتن و پیوستن به بقیه توی حیاط ،کناری ایستاد و گفت:
_می تونم یه سوال بپرسم؟
_بفرمایید
_شما هم ،با پدرتون هم عقیده شدین ؟
چادرم را جلوتر کشیدم و گفتم:
_منظورتون چیه؟
_یعنی مخالف این ازدواج هستین بخاطر شرایطی که ...
ادامه نداد و در عوض خودم گفتم:
_شما قبلا شرایطتون رو گفته بودین
_ولی شما نفرموده بودین که قبول می کنید یا نه ؛ و شاید نظرتون تغییر کرده باشه طبق ...
پریدم وسط حرفش و گفتم :
_من بازم همه چیز رو سپردم به خدا و خود حضرت زینب .تا چی خیر باشه

بیشتر نپرسید و نایستاد ،لبخند کم رنگی زد ،زیرلب "خیر باشه"ای گفت و رفت ...
شاید مخالفت سفت و سخت پیش آمده، برای من خیلی هم بد نشده بود ! انگار حمید را هر روز بیشتر محک می زدم ...
یک شب که پدر دیرتر از وقت های دیگر به خانه آمده بود ، روی مبل نشست و بی مقدمه گفت :
_حاج خانوم ،شب جمعه جایی که دعوت نیستیم ؟
بجای مادر ،من جواب دادم:
_نه باباجون ،چطور مگه؟
_امروز حمید آقا اومده بود پیشم
مادر دست های خیسش را با دامن پاک کرد و از توی چهارچوب آشپزخانه گفت:
_خب ؟
گوشم را تیز کرده بودم !
_من ریش سفیدو خجالت زده کرد این پسر ... چیزایی گفت که دلم لرزید .
_چی گفت مگه حاجی؟

_نپرس که گفتنی نیست و اگه بگم حق حرفشو ادا نکردم ،فقط قول شب جمعه رو دادم بهشون ،بسم الله

این چندمین بار بود که حاجت روا می شدم... نمی دانم؟!

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_پنجم


چیزی مثل صدای ترقه ، مرا که درگیر خاطرات شده ام به زمان حال برمی گرداند. روی نیمکت چوبی پارک نشسته ام و چادرم از باران و صورتم از رد خاطره ها خیس شده ....
به ظرف حلیم کنار دستم نگاه می کنم .از دهن افتاده حتما ... لبخند تلخی می زنم و به این فکر می کنم که چند نفر ممکن است حلیم را شور بخورند ،مثل او !؟
نفس عمیقی می کشم ،این روزها جایی کنج قلبم ،عمیق درد می کند .
صدای گوشی موبایلم بلند می شود ،حتما مادر است ... دوباره دل نگران نبودن هایم شده ! اما امروز را می خواهم خلوت کنم ... من انگار توی زمان گم شده ام .
همه چیز ناتمام مانده و این ، نهایت خوشحالی من شده ... برعکس دیگران !

کاش می شد بین خاطره های شیرین چند ماه پیش خودم را سنجاق کنم ! اما ...به قول حمید ،تقدیر و قسمت و حکمت کار خودش را می کند و زمان هم بی مهابا می گذرد .
حمید ...حمید ... ناتمام من !
چشمانم را می بندم و عطر چوب های نم خورده را می بلعم ... دوباره پر می شوم از یاد آن روزها .

درست وقتی که فکر می کردم همه چیز باب میلم پیش می رود ، جبهه ی خودی سنگ انداخت پیش پایمان .یعنی پدرم ...
آن شب بعد از رفتن حمید و مادرش ، هنوز در ابرها سیر کرده و ظرف های میوه را جمع می کردم که پدر با اخم های درهم کشیده که نشان از جدیتش داشت پرسید:
_خب فاطمه ، نظرت چیه بابا ؟
به مادر نگاهی کردم ،شانه بالا انداختم و با متانت پاسخ دادم:
_نمی دونم باباجون ، فکر می کنم برای نظر دادن زود باشه ، اما ...هرچی که شما بگین
در حالی که کانال های تلویزیون را پس و پیش می کرد گفت:
_من که معلومه ، میگم نه
انقدر قاطع گفت که شوکه شدم و دلم انگار کنده شد .بجای من ،مادر بود که با صدای بلند و بهت گفت:
_نه ؟!
_بله
_وا .. چرا حاج آقا ؟
انگار از روی کوه پرت شده بودم ، می دانستم پدر برای هر حرفش دلایل خاص خود را دارد و همین شد غم و چنگ زد به جانم !
_والا من حمید آقا رو خیلی دوست دارم ، مثل پسر نداشتمه ، تو هیات خیلی برخورد باهاش داشتم .اهل ادب و سربه زیره ..
_خدا خیرت بده حاجی ... خب اینا که همه شد خوبی !پس چرا نه ؟
_شما خانوما که ماشالا نمی ذارید کلام آدم منعقد بشه بعد طرح مساله کنید!
_ببخشید ، خب بفرمایید
_عرض می کردم ، اما با همه ی این اوصاف ، من دختر به کسی نمیدم که سرش پر باده و آماده ی شهادته ...
_یعنی چی؟
_مگه نشنیدی ؟ عشق مدافع حرم بودن دلش رو برده ... تازه از سوریه برگشته . خدایی نکرده اگه ما باهاش قول و قرار بذاریم ،یا پس فردا برن سر زندگیشون و بره و ... لا اله الا الله
_خدا نکنه حاجی ، جوان مردم گناه داره ،نگو ...
_شهادت سعادته ، گناه رو ما داریم که ظرفیت چنین اتفاق هایی رو تو زندگیمون نداریم .
سکوت شده بود و من خیره مانده بودم به شیرینی های تر روی میز ، آقا حمیدو شهادت ؟! لبم را به دندان گزیدم .مادر متفکرانه گفت:
_چی بگم والا ! به اینش فکر نکرده بودم دیگه ...
من هم همینطور ! دلم ریخت ، صدای دلواپسی هاشان را می شنیدم و دم نمی زدم .بلند شدم و با دست لرزان بشقاب های بلور را گذاشتم توی سینک. اشک های شور بی امان می ریختند و من مستاصل تر از هر وقتی شده بودم .

حتی سمیه هم متعجب از جواب پدر شده و گفت:
_آخه چرا ؟!مگه از آقا حمید بهترم داریم ؟ این آقای خرسندم واقعا خرسنده ها! آخرش با این سبک سنگین کردناش تو می مونی رو دستش ، حالا خدارو هزار مرتبه شکر که بو نبرده دخترش بوده که قدم اول رو برداشته ...
یاد حرف حمید افتادم و گفتم:
_من یه اشتباهی کردم و خجالت زده شدم!خدا بخشید و آقا حمید فراموش کرد و خودم توبه ... ولی تو ول کن نیستی!
_کار خیر بوده ، منم شوخی می کنم .هرچی قسمته همون میشه ،بسپار به خدا و همون عزیزی که شما رو سر راه هم قرار داده .از اینجا به بعدم حمید آقاست که باید بگه چند مرده حلاجه و رضایت بابات رو جلب کنه .
و من زمزمه کردم :
_افوض امری الی الله ...

ادامه دارد....
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_چهارم


ذهنم درگیر انبوهی از سوالات مبهم بود.ولی چهره ی او آرامش همیشگی اش را داشت .کاش من هم آرام بودم.
دیگر داشتم مطمئن می شدم که آمدنش از روی اجبار است.کلافه بلند شدم و گفتم :
_اگر حرفی نیست بهتره بریم تو سالن
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_همیشه انقدر بی صبرید؟
جوابی ندادم ،او اما با آرامش ادامه داد:
_تحمل بفرمایید.حرف برای گفتن زیاده اما نمی دونم از کجا شروع کنم.
نشستم ... و بعد از یکی دو دقیقه شروع کرد :
_خوب هستید ان شاالله ؟
دست هایم را درهم گره و زیر لب تشکر کردم .صدایش محکم بود
_عرض کنم خدمتتون، من تازه از سوریه برگشتم.یعنی چند روزی میشه .شاید اونجا جای خوبی برای فکر کردن نبود،اما این مدت ، فرصت خوبی بود...
_فکر کردن به چی؟
لبخند کمرنگی زد و همانطور سربه زیر جواب داد:
_اگه صبوری کنید عرض میکنم. فکر کردن به اتفاقای چند وقت اخیر.به حکمتش، به تقدیر.نمی دونم خیلی چیزایی که بعضیاش گفتنی نیست.اما هر چی که بود خیر بوده ایشالا

_خیلی دلم می خواد صبوری کنم.اما یه جای توضیح دادنتون می لنگه
_چطور ؟
_من متوجه منظورتون نشدم
_چی می خواید بشنوید؟
_من فقط یه سوال دارم
_بفرمایید
_سوالم خیلی دور از ذهن نیست .چرا امشب اینجایید ؟
با کمی مکث پاسخ داد:
_گفتم که،قسمت،تقدیر.
سخت بود ،اما باید می پرسیدم !
_گفته بودین نمی خواین پابند باشید ...
_آدمها در برابر خواست خدا اراده ای از خودشون ندارن
همانطور که روی گل های چادرم دایره های فرضی می کشیدم گفتم:
_من فاطمه ی چند ماه پیش نیستم.این مدت ،برای منم فرصت خوبی بود .صبور شدم و متنبه ! حتی پیش شما هم خجالت می کشم حرف از گذشته بزنم.امیدوار بودم بعد از اون قرار، همه چیزو فراموش کرده باشید.اما اومدن مامانتون و بعدم جلسه ی امشب خلافش رو ثابت کرد...می دونین ،آدما جائزالخطان . نمی دونم حکمتش چی بود ،من خیلی غصه خوردم بخاطر اشتباهم... بخاطر صبوری نکردنم و عجول بودنم.اما پیش خدای خودم توبه کردم و حالا چند وقتی هست که همه چیز رو فراموش کردم.خوب یا بد.
نمی گم راحت بود یا سخت اما غیر ممکن نبود.تنها خواهشی که ازتون دارم اینه که ، شما هم فراموش کنید .من قصد ازدواج ندارم
و دوباره بلند شدم.
گفت :
_فقط گفتید.صبر نمی کنید بشنوید؟البته اگر خیلی معذبین ...
دوست داشتم که بشنوم !پس قبل از اینکه حرفش تمام شود دوباره نشستم...

_من اگر امشب اینجام بخاطر چیزی که شما فکر می کنید نیست.ببخشید که اینو میگم ولی بخاطر حرفای گذشتتون نیست.وقتی میگم حکمته،قسمته،بخاطر همین میگم.نخواید که بیشتر توضیح بدم و بگذرید ...فقط بدونید که حافظم انقدرام قوی نیست نگران نباشید.
ناخواسته پرسیدم:
_پس قضیه دختر اکرم خانوم شده دوباره؟
خندید.محجوب و آرام
_شما هنوز درگیر اون بنده خدا هستین؟
_ همین الان گفتید حافظتون قوی نیست، چطور یادتونه ایشون رو ؟!
استغفراللهی گفت و جواب داد :
_بله ولی دیگه فکر کنم یه محله این بنده خدا رو می شناسن ...باور کنید من دفعه ی اولمه که میام جایی چایی بخورم !

طعنه زد ؟ این جمله ی خودم نبود که حالا پس می گرفتم ؟عاجز شده بودم. دلم می خواست به او بگویم که این مدل آمدن را دوست ندارم.
انگار عجزم را نگفته ،خواند.
_مشکل شما چیه؟
_چون من گفتم اومدید؟
این ساده ترین حالتی بود که می شد پرسید ... باید آرام می شدم!
گفت:
_خیر ! راستش از اون روزی که توی حرم سیدالکریم خداحافظی کردین ،همه چیز عوض شد . همون موقع فهمیدم که غرور و نجابت شما چقدر پررنگه و راستش همین باعث شد که فکرم درگیر بشه .
واقعیتش وقتی شما منو دل خودتون رو به حضرت زینب سپردید،منم همینکار رو کردم و خب نتیجه ی خوبی هم گرفتم ، حالا اگر اومدم اینجا بخاطره این که خیلی عاقلانه به شما پیشنهاد ازدواج بدم و خواهش می کنم که روی پیشنهادم فکر کنید .
چه جوابی باید می گرفتم بهتر از این ؟! ...

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_سوم


توی آشپزخانه سنگر گرفته بودم و چشمم به بخارهایی بود که از سماور روی پنجره می نشست . عطر چای تازه دم لاهیجان برخلاف همیشه آزارم می داد. دلواپسی چنگ انداخته بود بر جانم .این اولین باری نبود که در چنین شرایطی بودم اما حالا حس می کردم همه چیز بازتاب خواسته های خودم است،انگار او را از چند ماه پیش در یک عمل انجام شده قرار داده و امشب شبی بود که خودم رقم زده بودم.این فکر و خیال های ریز ریز، مدام از تو مرا می خورد و پاهایم را سست تر از قبل می کرد.
تنها صدایی که از جمع شنیده نمی شد صدای او بود و بیشترین متکلم وحده اخبار گوی بیست و سی بود.دلم می خواست یا نمی خواست که با او روبرو شوم؟نمیدانم...چقدر دلهره کشیده بودم که به این دلهره برسم اما حالا...

با صدای مادر از افکارم بیرون پریدم:
_فاطمه ،چند تا چای خوش رنگ بریز بیار ،مراقب باش تو سینی نریزی ها

وقتی سکوت عمیق و بی حرکتیم را دید، گوشه ی چادرش را به دهان گرفت و به سمت سماور رفت و در حالی که قوری را از روی آن برمی داشت گفت:

_اصلا نمی خواد .خودم می ریزم.معلوم نیست تو امروز چت شده که همش مثل آدم های گنگ فقط نگاه می کنی.
و همانطور که با دقت رنگ چای فنجان های کریستال را تست می کرد ، گفت :

_تو رو خدا یکم آبرو داری کن و درست حسابی بیا اونور.اون چادر رو هم از تو دستت در بیار دوباره مثل شلخته ها نبیننت.
چادرش را مرتب کرد و ادامه داد:
_بردار پشت سر من بیار تا یخ نکرده

و به سمت سالن رفت که گفتم:
_ صبر کن مامان .من سینی چایی نمیارم.
_یعنی چی؟
_مگه نگفتی معارفه؟خب دیگه ... هر وقت خواستگاری رسمی بود چشم.
_رسمه ها .چیز جدیدی نیست.مگه اوندفعه...
_ایندفعه فرق داره ، تو رو خدا !
_قسم نده بچه !به خدا آدم تو کار شما جوونا می مونه.برعکس شده .عوض اینکه منه مادر به تو بگم چکار کنی...لا اله الا الله...

عادت داشتم به ایراد گرفتن های مادرانه اش ... بسم اله گفتم و دنبالش راه افتادم.انگار می ترسیدم سرم را بالا بگیرم.چیزی روی قلبم سنگینی می کرد.سلام آرامی گفتم و جواب آرامتری از او شنیدم،اما مادرش مثل دو سه روز پیش احوالپرسی گرمی کرد.
دو نفری آمده بودند.روی مبل تکی نشستم بدون اینکه درست و حسابی حواسم باشد که او کجا نشسته. می ترسیدم از رو در رو شدن ، واهمه داشتم از همه چیز.
_دستتون درد نکنه.منتظر بودیم عروس خانوم بیاره چایی رو!
می دانستم خانواده بعدا بخاطر این جمله ی مادر حمید، حسابی از خجالتم در می آیند اما فعلا مهم نبود.عروس گفتن غلیظش خوشحالم نکرد.چه مرگم بود؟نمی دانستم ...
مثل همه ی اینجور مراسم ها صحبت از آب و هوا و اقتصاد بود و چون اخبار هم پخش می شد خبرها را هم تحلیل می کردند.
انگار تنها ما دو نفر ساکت بودیم.کم کم می فهمیدم چرا انقدر بدحالم. من خجالت زده بودم و حس کسی را داشتم که غرورش به دست خودش زیر پا افتاده !
کاش زمان به عقب بر می گشت .یا نه...خیلی جلوتر از اینها بود .آن موقع خیلی چیزها ممکن بود فرق کند اما تقدیر...
_فاطمه جان
نگاهم سمت مادرش کش آمد.
_حالا که حاج آقا اجازه دادن، پاشید دوکلوم هم با هم حرف بزنید.اینجا که هر دوتا ساکتید آخه .
شوکه نشدم.خیلی ها جلسه ی اول هم تنهایی حرف می زدند.
دسته ی مبل را گرفتم و بلند شدم .هنوز نگاهش نکرده بودم.مادر تا کنار در اتاق همراهیمان کرد و رفت.هول شدم.تعارف نزده روی تک صندلی اتاق نشستم و تازه یادم افتاد او میهمان است.بلند شدم و گفتم:
_ ببخشید حواسم نبود.بفرمایید
و نگاهش کردم.
تکیده شده بود ، یا به چشم من که چند ماهی بود ندیده بودمش اینطور می آمد ؟
گفت :
_سلام
دوباره سلام کردم .
_بفرمایید من همینجا می شینم
و نشست روی موکت زمین .
_حداقل ...
_همینجا خوبه ،ممنونم
بیشتر تعارف نکردم و روی صندلی نشستم... منتظر بودم تا خودش سکوت را بشکند .

اما انگار عادت کرده بود همیشه اول من نطق کنم ! صدایم را صاف کردم و گفتم :
_زیارت قبول
_دعاگوی شما بودم
و باز هم سکوت کرد و رکاب انگشتر آشنایش را چرخ داد... خیلی سوال داشتم اما من هم ساکت شدم و حالا فقط تیک و تاک های ساعت رومیزی کوچکم فضای اتاق را پر کرده بود .

ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_دوم


شب را با هزار فکر و خیال صبح کرده بودم و یک دنیا کابوس و رویای بهم مخلوط شده مهمان چشم هایم شده بود . نزدیک ظهر بود که بیدار شده و از رختخواب دل کندم .وارد سالن که شدم مادر را در حال گردگیری دیدم .با دیدنم لبخند زد و گفت:
_ساعت خواب !
_مرسی ، مامان سر صبح چرا افتادی به جون زندگی دوباره؟
_ مهمون داریم
_ا ، کی؟
_خانومی که دیروز با ملیحه اومده بود یادته که
_خب؟
_اونا قراره بیان
_ مگه مردم چندبار میرن مهمونی ؟
_بیا این گلدون رو بذار روی میز ناهارخوری . داره میاد برای معارفه

گلدان را گرفتم و متعجب پرسیدم:
_معارفه !؟
_بله ، صبح زنگ زد و اجازه خواست که فردا شب بیاد اینجا، چرا منو نگاه می کنی ؟ برو دیگه
داشتم تکه های بهم ریخته ی پازلی را بهم وصل می کردم که از دیروز توی ذهنم شکل گرفته بود ، که مامان ضربه ی آخر را زد و گفت :
_گیجی ها فاطمه ! خب یعنی جلسه ی آشنایی دیگه ، می خواد با آقا پسرش بیاد برای امر خیر .

نفهمیدم چطور اما گلدان چینی سفید از دستم سر خورد و روی سرامیک های کف سالن صد تکه شد ... مادر آرام روی صورتش ضربه ای زد و گفت :
_خاک به سرم !حواست کجاست دختر ؟اومدی کمک یا کار منو زیاد کردی آخه ؟

بجای هر عکس العملی ، دهانم را باز کردم و بی هوا پرسیدم ؟
_با آقا پسرش؟
مادر چشم غره ای رفت و در حالی که تکه های بزرگ را از روی زمین جمع می کرد گفت :
_بله ! خوبه دفعه ی اولت نیست که انقدر هول شدی ...
و من مثل گنگ ها دوباره پرسیدم :
_مگه برگشته ؟
نگاهم کرد و مشکوک سوال کرد:
_کی برگشته ؟ از کجا؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم :
_هیشکی ... گیج شدم
نمی دانستم این ادامه ی خواب صبحم بود یا در بیداری کامل بودم .
_پسرش رو دیدی ! عید دیدنی که رفته بودیم خونه ی سمیه اینا .همون که بابات باهاش گرم گرفته بود، دوست علی
_اوهوم
_یادته ؟
_نه خیلی !
و لبم را بخاطر دروغی که از روی اجبار گفتم ،گزیدم ...
_فقط موندم با دیدن اون ریخت و قیافه ای که تو داشتی، چجوری پسندت کردن !
او خندید و من به این فکر می کردم که خوب شد خبردار نیست در دل دخترش چه غوغایی بپا شده ....
.
منی که خودم را به آب و آتش زده بودم تا چنین روزی از راه برسد ، حالا تنها حسی که نداشتم خوشحالی بود ! شاید اگر از بعضی چیزها مطمئن می شدم شرایط خیلی متفاوت می شد . اما اینکه نمی دانستم که خودش مادرش را فرستاده یا برعکس، به اجبار دارد می آید ... یا این واهمه که از روی دلسوزی و ترحم می خواهد پا پیش بگذارد و خیلی سوال های آزار دهنده ی دیگری که می آمد و می رفت ، مانع از خوشحالی ام می شد .
سمیه اما ،بعد از شنیدن خبر انقدر ذوق و شوق داشت که انگار خودش داشت عروس می شد ! چادر گلداری که سوغات کربلای عزیزجان بود را روی سرم انداختم و جلوی آینه ایستادم .
یاد آخرین باری افتادم که همدیگر را دیده بودیم و اشک هایی که از چشمش دور نماند موقع خداحافظی ! گیره ی زیر روسری ام را محکم تر بستم و یاد حرف هایی افتادم که توی کوچه گفته بود ...
چهره ی خندان مادر را دیدم و یاد تعجب حمید افتادم وقتی که کاسه ی حلیم را گرفتم و اشتباهی گفتم "اجرتون ممنون".
بند دلم با صدای زنگ در پاره شد .و از مرور خاطراتم دور شدم و به دیدن او نزدیک ....
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_یکم


با مامان تازه از خرید برگشته و هلاک بودیم ، داشتم روبه روی آینه قدی سالن چادر قجری جدیدم را امتحان می کردم که زنگ زدند. مادر در حالی که نایلون های پخش شده روی مبل ها را جمع می کرد گفت:
_کیه این وقت ظهر ؟
_شاید مامور گازی برقی چیزیه ،من باز می کنم .

اما با دیدن چهره ی آشنای ملیحه خانوم و خانومی که همراهش بود شوکه شدم . مامان از توی اتاق پرسید:
_کی بود ؟چرا باز نکردی ؟
در را باز کردم و دستپاچه گفتم :
_مامان سمیه ست با یه خانوم دیگه

مادر حمید بود ! اینجا و این وقت روز چه کاری داشت ..

_ای وای ، بدو فاطمه جان،حداقل کتری رو روشن کن ، نه نه منم حواسم نیست ... تو این گرما شربت خوبتره .

در ورودی را زدند و مجبور شدم قبل از پناه بردن به اتاق ،خودم در را باز کنم .ملیحه خانوم مثل همیشه گرم و صمیمی بغلم کرد و احوالپرسی کردیم ،مادر حمید اما ،اول چند ثانیه به چشم هایم خیره شد و بعد با لبخندی پر مهر دستم را گرفت و گرم در آغوشم کشید
_ماشاالله ...چه خانوم قشنگ و باوقاری

خجالت زده و زیر لب تشکری کردم که با شوخی گفت :
_همیشه تو خونه چادر چاقچور میکنی عزیزم ؟
نگاهم روی چادر قجری که هنوز دور کمرم پیچیده مانده بود چرخی خورد ، با شرم خندیدم و همین که مادر برای خوش آمد گویی سر رسید ، فرار را بر قرار ترجیح داده و خودم را توی اتاق پرت کردم ...

بیخودی هول شده بودم و از فضولی هم دل توی دلم نبود .آمدن مادرش به خانه ی ما هرچند سوال بزرگی بود ،اما حال خوبی که داشت ، خیالم را راحت کرده بود از سلامتی پسرش !

چاره ای نبود باید به منبع همیشگی پناه می بردم . تلفن را برداشتم ؛شماره ی سمیه را گرفتم و تعداد بوق ها را انقدر شمردم تا بلاخره جواب داد:
_الو ،سلام
_سلام سمیه کجایی؟
_اومدم انقلاب با یکی از بچه ها
_ببین ، مامانت اومده خونمون
_خب بسلامتی ، ازش خوب پذیرایی کن حساسه ها
خندید و جدی گفتم:
_تنها نیست ، با مادر حمید ...
_کی ؟
_مادر حمید
_واقعا ؟!
_اوهوم .
_یعنی چی ؟ پس چرا کسی به من چیزی نگفته ؟
_نمی دونم . سمیه ... حس می کنم نگاهش یجوریه
_نگاه کی؟ مادر شوهرت ؟خب دیگه ... حتما اومده نشونت کنه عروسش بشی

قلبم انگار بیشتر از حد نرمال می کوبید ! نیشخندی زدم و از لای در نگاهشان کردم.
_آره حتما !لابد دیده پسرش نیست ، پاشده دور محل که یه دختر اکرم خانوم دیگه پیدا کنه

_کشتی توام مارو با اون دختر اکرم خانم سیاه بخت ! تجربه ثابت کرده که اینجور موقعیتها مشکوکه ، بلاخره تا مطمئن نشدی چی به چیه معقول و تو دل برو باش ! شایدم خود طرف اقدام کرده و بزرگتر فرستاده ...
_مگه برگشته؟
_نمی دونم بابا میگم شاید ...
_یعنی چی ؟ مگه میشه تو بی خبر باشی؟
_ببخشیدا من نمی تونم که صبح به صبح بشینم ور دل علی بپرسم امروز از حمید چه خبر !
_راست میگی... خدا بخیر کنه این داستانو هرچند حتما ما الکی شلوغش کردیم .
_خیره ایشالا ، دلم گواهی خوب میده

ذهنم مثل پرده ی حریر اتاق ،به هزار طرف پر کشید !
_فاطمه وسط خیابونم ،منو بی خبر نذاریا منتظرم
_باشه
_فعلا خداحافظ
_خداحافظ

هنوز یک ربع نگذشته بود که صحبت ها گل انداخته و مادرها حسابی گرم گرفته بودند . نگاه های مادر حمید اما معمولی نبود!
چیزی از بین حرف ها و حتی قربان صدقه رفتن هایش دستگیرم نشد . تنها خبری که می خواستم بشنوم این بود که تهران است یا نه ... برگشته یا نه ؟
که خب باز هم نفهمیدم .
همه چیز در هاله ای از ابهام بود تا فردا ظهر !

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_یکم


با مامان تازه از خرید برگشته و هلاک بودیم ، داشتم روبه روی آینه قدی سالن چادر قجری جدیدم را امتحان می کردم که زنگ زدند. مادر در حالی که نایلون های پخش شده روی مبل ها را جمع می کرد گفت:
_کیه این وقت ظهر ؟
_شاید مامور گازی برقی چیزیه ،من باز می کنم .

اما با دیدن چهره ی آشنای ملیحه خانوم و خانومی که همراهش بود شوکه شدم . مامان از توی اتاق پرسید:
_کی بود ؟چرا باز نکردی ؟
در را باز کردم و دستپاچه گفتم :
_مامان سمیه ست با یه خانوم دیگه

مادر حمید بود ! اینجا و این وقت روز چه کاری داشت ..

_ای وای ، بدو فاطمه جان،حداقل کتری رو روشن کن ، نه نه منم حواسم نیست ... تو این گرما شربت خوبتره .

در ورودی را زدند و مجبور شدم قبل از پناه بردن به اتاق ،خودم در را باز کنم .ملیحه خانوم مثل همیشه گرم و صمیمی بغلم کرد و احوالپرسی کردیم ،مادر حمید اما ،اول چند ثانیه به چشم هایم خیره شد و بعد با لبخندی پر مهر دستم را گرفت و گرم در آغوشم کشید
_ماشاالله ...چه خانوم قشنگ و باوقاری

خجالت زده و زیر لب تشکری کردم که با شوخی گفت :
_همیشه تو خونه چادر چاقچور میکنی عزیزم ؟
نگاهم روی چادر قجری که هنوز دور کمرم پیچیده مانده بود چرخی خورد ، با شرم خندیدم و همین که مادر برای خوش آمد گویی سر رسید ، فرار را بر قرار ترجیح داده و خودم را توی اتاق پرت کردم ...

بیخودی هول شده بودم و از فضولی هم دل توی دلم نبود .آمدن مادرش به خانه ی ما هرچند سوال بزرگی بود ،اما حال خوبی که داشت ، خیالم را راحت کرده بود از سلامتی پسرش !

چاره ای نبود باید به منبع همیشگی پناه می بردم . تلفن را برداشتم ؛شماره ی سمیه را گرفتم و تعداد بوق ها را انقدر شمردم تا بلاخره جواب داد:
_الو ،سلام
_سلام سمیه کجایی؟
_اومدم انقلاب با یکی از بچه ها
_ببین ، مامانت اومده خونمون
_خب بسلامتی ، ازش خوب پذیرایی کن حساسه ها
خندید و جدی گفتم:
_تنها نیست ، با مادر حمید ...
_کی ؟
_مادر حمید
_واقعا ؟!
_اوهوم .
_یعنی چی ؟ پس چرا کسی به من چیزی نگفته ؟
_نمی دونم . سمیه ... حس می کنم نگاهش یجوریه
_نگاه کی؟ مادر شوهرت ؟خب دیگه ... حتما اومده نشونت کنه عروسش بشی

قلبم انگار بیشتر از حد نرمال می کوبید ! نیشخندی زدم و از لای در نگاهشان کردم.
_آره حتما !لابد دیده پسرش نیست ، پاشده دور محل که یه دختر اکرم خانوم دیگه پیدا کنه

_کشتی توام مارو با اون دختر اکرم خانم سیاه بخت ! تجربه ثابت کرده که اینجور موقعیتها مشکوکه ، بلاخره تا مطمئن نشدی چی به چیه معقول و تو دل برو باش ! شایدم خود طرف اقدام کرده و بزرگتر فرستاده ...
_مگه برگشته؟
_نمی دونم بابا میگم شاید ...
_یعنی چی ؟ مگه میشه تو بی خبر باشی؟
_ببخشیدا من نمی تونم که صبح به صبح بشینم ور دل علی بپرسم امروز از حمید چه خبر !
_راست میگی... خدا بخیر کنه این داستانو هرچند حتما ما الکی شلوغش کردیم .
_خیره ایشالا ، دلم گواهی خوب میده

ذهنم مثل پرده ی حریر اتاق ،به هزار طرف پر کشید !
_فاطمه وسط خیابونم ،منو بی خبر نذاریا منتظرم
_باشه
_فعلا خداحافظ
_خداحافظ

هنوز یک ربع نگذشته بود که صحبت ها گل انداخته و مادرها حسابی گرم گرفته بودند . نگاه های مادر حمید اما معمولی نبود!
چیزی از بین حرف ها و حتی قربان صدقه رفتن هایش دستگیرم نشد . تنها خبری که می خواستم بشنوم این بود که تهران است یا نه ... برگشته یا نه ؟
که خب باز هم نفهمیدم .
همه چیز در هاله ای از ابهام بود تا فردا ظهر !

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیستم


چند وقت گذشته بود ؟ یک هفته ، یک ماه ، دو ماه ... نمی دانستم.حساب روزها از دستم در رفته بود .نمی خواستم به روزهای بعد از او فکر کنم. به سمیه سپرده بودم که هیچ خبری که حتی یک دهم درصد به او مربوط می شد را به من نرساند !
تمام این مدت سعیم را کرده بودم تا فراموشش کنم ،نمی خواستم دوباره هوایی بشوم .
هرچند همیشه این سوال که بلاخره عازم سوریه شده بود یا نه ، پس ذهنم خودنمایی می کرد اما من منع کرده بودم خودم را ...نباید زیر قول و قرارم با خدا می زدم ! عهدی که بسته بودم تا فقط بخدا بسپارمش ... و این تلاطم هنوز تمام نشده و ادامه داشت .
امتحانات پایان ترم بود و درگیری های خاص خودش . بیشتر از قبل سرم توی کتاب و جزوه ها بود .کار دیگری نداشتم یعنی ... یا پای سجاده بودم یا درس و کلاس .حتی دیدارهایم با سمیه هم ناخوداگاه محدود شده بود ! می دانستم دلخور است اما خودش هم بخاطر دل داغدار و بی حوصله ام صبوری می کرد .
تنها محرم اصرار و سنگ صبورم بود اما دوست نداشتم مدام پای آه و ناله هایم روزش را شب کند و خدایی نکرده ویروس افسردگیم را بگیرد !
شنبه اول صبح بود و همه جا حسابی شلوغ ... با بدبختی از بین جمعیت مسافران اتوبوس ، خودم را بیرون کشیدم و چادرم را صاف کردم.نفسم را فوت کردم و چشمم افتاد به طباخی روبه روی ایستگاه. حلیم بوقلمون ! حلیم ... یادش بخیر
دست خودم نبود انگار کسی شروع کرد بیخ گوشم خاطرات چند ماه پیش را مرور کردن .اما مطمئن نبودم که دلتنگی گناه نیست !
برای نسترن که جزوه ی قبل از امتحان می خواست ، پیام دادم که توی راهم و زود می رسم .
دستم بی اراده و مثل هر روز رفت در قسمت مخاطبین تلگرام. عادتم شده بود که بیخودی به پروفایلش نگاهی کنم و بعد خارج بشوم.
به "ببخشید " خانومی که در حین راه رفتن تنه ای به من زده بود "خواهش می کنم" گفتم و روی عکسش ضربه زدم. عوض شده بود ! با اینکه هنوز لود نشده و نت ضعیف بود اما کاملا مشخص بود که دیگر تصویر بین الحرمین نیست . گوشه ای ایستادم و منتظر شدم ... با واضح شدن تصویر و دیدن سربند سرخ یازهرا روی بازوی مردی که لباس نظامی به تن داشت و روبه روی گنبد حرم حضرت زینب ایستاده بود دلم ریخت !
چهره اش مشخص نبود و مطمئن نبودم که اصلا خودش هست یا نه . ولی انگشتر حکاکی شده ی "السلام عیلک یا عبدالله" که توی عکس خودنمایی می کرد یعنی خودش بود و این سربند ...
اما نه ...شاید هم اشتباه می کردم !
منقلب شده بودم ...دلم شور رفتنش را می زد. هم از رفتن و مدافع شدنش ترس داشتم و هم سربندی که دور بازو بسته بود تمام فکرم را به خودش مشغول کرده بود !
خیلی دیر سر جلسه ی امتحان رسیدم و نصف سوالات تشریحی را تستی و نصف تستی ها را جوابی ندادم ...چه حکمتی بود پشت این عکس نمی دانستم ...
برگشتنی سر راه ، تنها کاری که به ذهنم رسیده بود را کردم و رفتم پیش سمیه . از دیدنم تعجب کرد.
-چه عجب ! ما شما رو دیدیم
_رفته سوریه ؟
_کی ؟
_حمید !
شانه ای بالا انداخت و گفت :
_حالا چرا دم در ، بیا تو
دستش را گرفتم :
_بگو سمیه جان همینجا بهم بگو
_کلاغا خبر آوردن برات ؟ من که حرفی نزدم
_نه ، عکسش رو دیدم امروز صبح
_واقعا ؟ کجا ؟
_آره ...توی تلگرام
_مگه شمارشو ...
_نه ، پاک نکرده بودم ! اما اتفاقی دیدم
_رفته ، صحیح و سالمم هست نگران نباش
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_اگر نمی رفت تعجب داشت ! ایشالا که سالم باشه
_یعنی به همین راحتی؟
_من سپردمش به خوب کسی
لبخند زد و مصرعی که خواند انگار تمام حرف دلم بود
"نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست"

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_نوزدهم


زیر طاق رو به روی سقاخانه نشستم. دل توی دلم نبود ...قرار بود امروز کار بزرگی بکنم !تنها چیزی که آرامم می کرد صدای مناجاتی بود که از بلندگو پخش می شد.
تشنه بودم ،لب هایم انگار پر شده بود از ترک و خشکی . صلوات شمارم را از کیف درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.خیلی طول نکشید که دیدمش ... پیراهن چهارخانه و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود. نخواستم بیشتر نگاهش کنم ، ایستادم و چادرم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم .می ترسیدم از اینکه چه برخوردی داشته باشد وقتی بفهمد کسی که تا حرم شاه عبدالعظیم کشاندتش من بودم !

کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد ،بعد گوشی را از جیب پیراهنش درآورد و شماره گرفت. موبایل توی کیفم لرزید ...ترسیدم برود، چند قدم بلند برداشتم و نزدیکش شدم .

به خودم دلدادی دادم "فاطمه باید بتونی ، این آخرین فرصت توعه " ... و قبل از اینکه اشکم جاری بشود گفتم :
_سلام
ناغافل برگشت و با دیدنم جاخورد !این را توی چهره اش به خوبی می شد تشخیص داد ...
هنوز گوشی زنگ می خورد ! تازه دوزاری اش افتاد و با دهان نیمه باز پرسید:
_علیک سلام .... شما ؟! اینجا ...
سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم :
_من بودم که بهتون پیام دادم
لا اله الا الله زیر لبش را شنیدم ، کلافه دستی به ریشش کشید و ادامه داد :
_نمی فهمم ! چرا ؟

چطور می گفتم ؟من زبانم سنگین شده و او کلافه بود !
_من خیلی درگیرم خانم ، با اجازه
و برگشت تا برود . مجبور شدم و صدایش زدم :
_آقا حمید
ایستاد اما رویش را به سمت من نکرد !
_دروغ نگفتم ، از خانومای هیئتم ... و باید می دیدمتون.

سرش را به تاسف تکان داد .انگار اجباری و از روی ادب مانده بود
_گاهی نگفتنم مثل دروغه !
_خب ...
_اگه امری هست بفرمایید ، گوش میدم

عصبی شده بود ؟ شاید هم از حس رودست خوردن ،حال خوبی نداشت ،گفتم:
_میشه بشینیم ؟ آفتاب اذیت می کنه

توهم بود یا واقعی ،نمی دانم ... اما شنیدم که گفت "مثل شما" و بیشتر از پیش شرمنده شدم . بنده ی خدا مثل کسی که راه پس و پیش نداشته باشد ، دنبالم راه افتاد .من نشستم سرجای اولم ،اما او ایستاده تکیه داد به آجرنماهای طاق ... تسبیح شاه مقصودی را از جیبش درآورد و استغفرالله را شاید از روی عمد طوری که من بشنوم پشت سرهم می گفت .
نگین انگشترش حکاکی "السلام علیک اباعبدالله" بود .نگاهم را از روی این خط ظریف و پر پیچ و خم برنداشتم و گفتم:
_می دونم ،تمام چیزهایی که این مدت و امروز مخصوصا ، توی ذهنتون در مورد من اومده و رفته رو ....
تسبیح را توی مشتش جمع کرد و حرفم را نیمه گذاشت:
_بنده در مورد شما هیچ فکری نکردم ،چه خوب ، چه خدایی نکرده بد
چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم
.نباید ناراحت می شدم از تندی لحنش ! من خلع سلاح آمده بودم ...
_خداروشکر ... اما من خیلی فکر کردم روی حرفتون .حق با شما بود .

صدایم لابلای اکوی اذانی که از بلندگوها می آمد، گم شد ... سرش را کمی کج کرد تا بشنود و گفت:
_اذان شد ، حرفی اگر نیست ...
رنجیدم ! نه از اینکه می خواست قامت به نماز اول وقت ببندد ، از اینکه هیچ واهمه ای از شکستن دل یک دختر به خودش راه نمی داد . به ضرب بلند شدم و زیپ کیفم را باز کردم. بغض به بزرگی سیب های قرمز حیاط توی گلویم جاخوش کرد ... سربندی که صبح برداشته بودم را درآوردم ،دستم را دراز کردم و گفتم :
_نیومده بودم که مثل دفعه های قبل پا روی غرورم بذارم یا شما رو اذیت کنم ! این چند روز خیلی با خدای خودم خلوت کردم و از خودش خیر و صلاحم رو خواستم .بگیرید ، از سربندهای هفت سین عیده ... متبرک به مزار شهدا .ان شاالله اگه رفتین و به یاد منم افتادین دعاگو باشید و .... حلالم کنین .
دستم روی هوا مانده بود و سربند سرخ یا زهرا را باد به هر طرف پر می داد.زیر چشمی نگاهش کردم ، دوباره غافلگیر شده و چشمش به سربند میخکوب مانده بود . حی علی اصلاه اذان بود ...
بغضم بزرگتر شد و از چشمم سر رفت .سربند را با دست لرزانم لبه سنگ طاق نما گذاشتم .گوشه ی چادرم را گرفتم و گفتم :
_شما رو به این وقت عزیز قسم میدم ، تو رو خدا حلالم کنین بعدم ... مثل گذشته هیچ فکری نکنین دیگه ...

قلبم توی دهانم بود .خیلی حرف ها داشتم که فقط اشک شده و ریختند . نگاهش مات زمین شده بود و نمی فهمیدم چه حالی دارد ... نمی خواستم هم بفهمم ! زمزمه کردم :
_خدانگهدارتون .
و صبر نکردم که جوابی بگیرم .
چشمم جایی را نمی دید ، مثل آدم های داغدار ، آرام گریه می کردم و می رفتم . دلم زیارت می خواست ... خوب جایی قرار گذاشته بودم ! با این دل شکسته و این اشک و آه ،هیچ کجا آرامشی نداشت جز حرم !
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_هجدهم


هیچ وقت انقدر معطل چرخش ثانیه ها نشده بودم . همه چیز روی دور کند پیش می رفت ... این سوال که در موردم چه فکری می کند ، مدام توی سرم رژه می رفت و این که کاری جز دست روی دست گذاشتن از من برنمی آمد ، بدترین شکنجه ی روح و روانم شده بود ...
فهمیده بودم برعکس من، دل صبوری دارد ، نمی دانم شاید هم محتاط بود یا حتی چون درگیر حسی نشده بود اصلا اولویت هایش فرق داشت !

لب پنجره نشسته بودم و جوانه های نورس درخت انجیر را نگاه می کردم ... چقدر زود دل به بهار داده بود شاخه هایش ! اصلا نقل دلدادگی همین بود انگار ... جوانه ای زده می شد و بعد ...

با صدای زنگ گوشی، نه فقط از دنیای فلسفه بافی ، چنان از روی لبه ی پنجره پایین پریدم که پای راستم پیچ خورد و آخم به هوا رفت .خجالت کشیدم از این همه هول بودن ! فقط یک لحظه فکر کردم که اگر این همه اشتیاقم را می دید چه آبرویی که بر باد نداده بودم پیش رویش !
چنگ زدم به گوشی روی میز ... عکس خندان سمیه را که روی ال سی دی دیدم مثل چرخ پنچر شده ،وا رفتم و افتادم روی مبل . همیشه خروس بی محل بود و بیشتر از من در تب و تاب خبرهای جدید !
پیامی که بعد از میس کال رسید را باز نکردم ، حتما باز هم سمیه بود .می خواست درشت بارم کند که چرا پشت خط گذاشته بودمش .
اما رسیدن پیام دوم شک برانگیز بود ! گوشی را برداشتم و پیام ها را چک کردم ... بله اولی بد و بیراه های سمیه بود و دومی شماره ای آشنا که حالا تقریبا حفظش کرده بودم ...
سریع اس ام اس را باز کردم و میخکوب جمله ی کوتاهی شدم که شاید در عرض یک دقیقه سی بار خواندمش .

"سلام ، با عرض شرمندگی زیاد ، شما رو بجا نیاوردم ."

محکم به پیشانی ام کوبیدم .چه حواس جمعی داشتم ! حتی فراموش کرده بودم خودم را معرفی کنم ... حالا انگار کار سخت تر شده بود .نوشتم
"فاطمه ، دوست خواهر علی "
اما سریع پاک کردم.چه دلیلی داشت که او با این همه ایمان و اعتقاد و دست ردی که به سینه ام زده بود حالا سر قرار هم بیاید و یا حتی پیامم را جواب بدهد !؟ چه جوابی می دادم که نه پیش داوری کند و نه مخالفت با دیدنم ؟
زرنگی بود یا شیطنت نمی دانم ، اما به خودم که آمدم دیدم پیامی با این مضمون فرستادم " یکی از بچه های هیئت فاطمیون ، کار واجب دارم "
دروغ که نگفته بودم ! اما چه جسارتی .... به دقیقه نرسیده جواب داد :
"در خدمتم اخوی"

اخوی؟! عرق شرم به تنم نشست ... خدا خودش شاهد بود که ایندفعه قصد اذیت کردنش را نداشتم ... محل و ساعت قرار را برایش نوشتم و منتظر شدم .

صدای گوشی که بلند شد دلم ریخت ... با ترس و بسم الله باز کردم .نوشته بود
"غیر حضوری نمی شد دوست عزیز ؟"

و نوشتم :
"خیلی وقتتون رو نمی گیرم "
کاملا حس می کردم که در معذورات می ماند . و پیام آخر را فرستاد بلاخره :
"البته بهتر بود اسم و رسمت رو می گفتی ، ولی حتما مثل سری قبل با علی دست به یکی کردین دیگه ! چشم ... می رسم خدمتتون "

دستم را جلوی دهانم قفل کردم تا ذوق مرگ شدنم را هوار نکشم و رسوایی به بار نیاورم !
لبخند زدم و خیره شدم به تنگ ماهی روی میز که یادگار عید بود ... ماهی گلی ها انگار تندتر از همیشه زندگی را دور می زدند !
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_هفدهم

کنار در ایستاده بودم و با چشم موزاییک های قدیمی حیاط خانه ی سمیه اینها را می شمردم . آفتاب مستقیم توی چشمم می زد ،اما لجوجانه جهت سرم را عوض نمی کردم ،خل شده بودم انگار !
صبرم تمام شده بود ،اما همین که خواستم بروم ،سمیه از در بیرون آمد و با دو خودش را به من رساند .پایش گیر کرد به لبه ی یکی از موزاییک های لق شده و سکندری خورد .آخی گفت و مثل وقت هایی که هول و ولا داشت رو به من نق زد :
_خیر نبینی فاطمه !آخرش تو منو یا می کشی یا بی آبرو می کنی .
چادرم را جمع کردم و گفتم:
_چشماتو باز کن تا زمین نخوری ، بی دست و پا بودنتم تقصیر منه ؟
_یه چیزیم بدهکار شدیم
_پس چی !تو همیشه به من بدهکاری ، حالا چی شد بلاخره ؟ آوردی ؟
چشم غره ای رفت و گفت :
_هیس یواشتر ،وای که اگه علی بو ببره دست به گوشیش زدم تیکه بزرگم گوشمه
دستم را دراز کردم و با بی حوصلگی جواب دادم:
_معلومه که می فهمه
_یا پیغمبر ! از کجا ؟ یعنی تو میگی بهش؟
_نخیر ، خود دهن لقت می گی
با حرص ،کاغذ مچاله شده ای را کوبید روی دستم و گفت :
_توام حرف یاد گرفتی ها ! اگه من دهنم لق بود که تا حالا همه فهمیده بودن خاطرخواه شدی ... اصلا بشکنه دستی که نمک نداره !
صورتش را بوسیدم و کنار گوشش گفتم:
_تو رو اگه نداشتم دق مرگ می شدم ، تو بهترین دوست و خواهر دنیایی...علی هم چیزی نمی فهمه چون دهنت قرصه
_خب حالا گول خوردم ! ولی چرا نمیگی که شمارش رو می خوای چیکار ؟
غم عالم دوباره به دلم چنگ زد . نگاهی به عددهای کج و معوج نوشته شده ی توی کاغذ کردم و گفتم :
_من تصمیمم رو گرفتم سمیه ،باید تکلیفم رو با خودم و خودش یه سره کنم ... یا رومی روم یا زنگی زنگ ، تا نرفته باید حرفام رو بهش بزنم وگرنه درد میشن و میشینن رو قلبم .
شانه ام را با مهر فشرد و گفت:
_الهی فدات شم ، ایشالا تهش خیر و مصلحت باشه ، آدم یه عمر به هیچکس محل نذاره و یهو اینجوری دلداده بشه !

چشمم را بستم و برای هزارمین بار زمزمه کردم "دل داده ام بر باد ... بر هر چه باداباد ..."

شب شده بود و هنوز در کشمکش با خودم بودم ، دوباره و دوباره پیامی که هنوز نفرستاده بودم را خواندم
"سلام ،باید ببینمتون "
خیلی کوتاه و دستوری بود .اما در این شرایط هیچ جور دیگری بلد نبودم بنویسم !این اولین پیامی بود که به یک مرد غریبه می فرستادم ... البته ،غریبه ای آشنا !
مردد بودم ، دست هایم خیس عرق شده و سرگیجه گرفته بودم. نگران قضاوتش بودم ... ولی اگر کاری نمی کردم هم خودم آرام و قرار نداشتم . صدای زنگ در که بلند شد هول شدم و شصتم روی تیک کنار پیام خورد ... و به همین راحتی مسیجی که از صبح معطل فرستادنش مانده بودم بلاخره به مقصد رسید !
تمام آن شب نگران و در تلاطم بودم . چشمم یک لحظه هم از گوشی برداشته نمی شد اما ... هیچ خبری نشد که نشد .
و همین باعث شد تا حس کنم چقدر به غرورم برخورده .

ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری
Ещё