👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_نوزدهم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_نوزدهم 📍


تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ایستاده بود و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می کرد.
نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟معجزه بود یا بلای ناگهانی؟
برگه آزمایش را از ترس خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود.یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود،لرز به جانش افتاد،برگه را پرت کرد اما دوباره برداشت و دست کم پنج بار پاره اش کرد!مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید!
مثبت بود!
و می دانست که نمی تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته ی جدیدش منها کند...

هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود اما نمی خواست بیشتر از این دور از هم بمانند.مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش!
ذهنش پر بود از کشمکش های یک نفره.
ارشیا هنوز سرد بود...لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت:
_لیمو شیرین داره،بخور تا تلخ نشده
_برای من همه چیز تلخ شده!

داشت نگاهش می کرد،لیوان را برداشت و کمی چشید.هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد.
با دیدن شماره قلبش ریخت،بازهم دردسر!
_چرا برنمی داری؟
با استرس گفت:
_مه لقاست

ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد ،می خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد،مثل همیشه!اما ریحانه یاد حرف زری خانم افتاد (از حریم زندگی خودت و همسرت دفاع کن،تو گناهی‌نکردی که نگران باشی.هیچ وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران به تو ظلم کنند)
به چشم های ارشیا خیره شد و گوشی را برداشت.دیوانه شده بود انگار!

_بله؟
ارشیا گویی به صحنه ی حساس فیلمی رسیده باشد بی حرکت خیره اش شده بود. صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش در فضای اتاق پیچید

_الو ،همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟

سعی کرد محترمانه برخورد کند:
_ببخشید،سلام
_هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟

و زد زیر گریه‌،طوری که حتی ریحانه هم متاثر می شد اگر نمی شناختش!

_خداروشکر حالا یکم بهتره،خطر رفع شده
_بعد از سه بار اتاق عمل رفتن میگی بهتر شده؟خب حق هم داری تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه،حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من!

حس می کرد رگ های سرش کشیده می شود،دلش می خواست معذب نباشد برای جواب دادن!ناخواسته تند شد...

_شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟

لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید
ادامه دارد..
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_نوزدهم


زیر طاق رو به روی سقاخانه نشستم. دل توی دلم نبود ...قرار بود امروز کار بزرگی بکنم !تنها چیزی که آرامم می کرد صدای مناجاتی بود که از بلندگو پخش می شد.
تشنه بودم ،لب هایم انگار پر شده بود از ترک و خشکی . صلوات شمارم را از کیف درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.خیلی طول نکشید که دیدمش ... پیراهن چهارخانه و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود. نخواستم بیشتر نگاهش کنم ، ایستادم و چادرم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم .می ترسیدم از اینکه چه برخوردی داشته باشد وقتی بفهمد کسی که تا حرم شاه عبدالعظیم کشاندتش من بودم !

کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد ،بعد گوشی را از جیب پیراهنش درآورد و شماره گرفت. موبایل توی کیفم لرزید ...ترسیدم برود، چند قدم بلند برداشتم و نزدیکش شدم .

به خودم دلدادی دادم "فاطمه باید بتونی ، این آخرین فرصت توعه " ... و قبل از اینکه اشکم جاری بشود گفتم :
_سلام
ناغافل برگشت و با دیدنم جاخورد !این را توی چهره اش به خوبی می شد تشخیص داد ...
هنوز گوشی زنگ می خورد ! تازه دوزاری اش افتاد و با دهان نیمه باز پرسید:
_علیک سلام .... شما ؟! اینجا ...
سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم :
_من بودم که بهتون پیام دادم
لا اله الا الله زیر لبش را شنیدم ، کلافه دستی به ریشش کشید و ادامه داد :
_نمی فهمم ! چرا ؟

چطور می گفتم ؟من زبانم سنگین شده و او کلافه بود !
_من خیلی درگیرم خانم ، با اجازه
و برگشت تا برود . مجبور شدم و صدایش زدم :
_آقا حمید
ایستاد اما رویش را به سمت من نکرد !
_دروغ نگفتم ، از خانومای هیئتم ... و باید می دیدمتون.

سرش را به تاسف تکان داد .انگار اجباری و از روی ادب مانده بود
_گاهی نگفتنم مثل دروغه !
_خب ...
_اگه امری هست بفرمایید ، گوش میدم

عصبی شده بود ؟ شاید هم از حس رودست خوردن ،حال خوبی نداشت ،گفتم:
_میشه بشینیم ؟ آفتاب اذیت می کنه

توهم بود یا واقعی ،نمی دانم ... اما شنیدم که گفت "مثل شما" و بیشتر از پیش شرمنده شدم . بنده ی خدا مثل کسی که راه پس و پیش نداشته باشد ، دنبالم راه افتاد .من نشستم سرجای اولم ،اما او ایستاده تکیه داد به آجرنماهای طاق ... تسبیح شاه مقصودی را از جیبش درآورد و استغفرالله را شاید از روی عمد طوری که من بشنوم پشت سرهم می گفت .
نگین انگشترش حکاکی "السلام علیک اباعبدالله" بود .نگاهم را از روی این خط ظریف و پر پیچ و خم برنداشتم و گفتم:
_می دونم ،تمام چیزهایی که این مدت و امروز مخصوصا ، توی ذهنتون در مورد من اومده و رفته رو ....
تسبیح را توی مشتش جمع کرد و حرفم را نیمه گذاشت:
_بنده در مورد شما هیچ فکری نکردم ،چه خوب ، چه خدایی نکرده بد
چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم
.نباید ناراحت می شدم از تندی لحنش ! من خلع سلاح آمده بودم ...
_خداروشکر ... اما من خیلی فکر کردم روی حرفتون .حق با شما بود .

صدایم لابلای اکوی اذانی که از بلندگوها می آمد، گم شد ... سرش را کمی کج کرد تا بشنود و گفت:
_اذان شد ، حرفی اگر نیست ...
رنجیدم ! نه از اینکه می خواست قامت به نماز اول وقت ببندد ، از اینکه هیچ واهمه ای از شکستن دل یک دختر به خودش راه نمی داد . به ضرب بلند شدم و زیپ کیفم را باز کردم. بغض به بزرگی سیب های قرمز حیاط توی گلویم جاخوش کرد ... سربندی که صبح برداشته بودم را درآوردم ،دستم را دراز کردم و گفتم :
_نیومده بودم که مثل دفعه های قبل پا روی غرورم بذارم یا شما رو اذیت کنم ! این چند روز خیلی با خدای خودم خلوت کردم و از خودش خیر و صلاحم رو خواستم .بگیرید ، از سربندهای هفت سین عیده ... متبرک به مزار شهدا .ان شاالله اگه رفتین و به یاد منم افتادین دعاگو باشید و .... حلالم کنین .
دستم روی هوا مانده بود و سربند سرخ یا زهرا را باد به هر طرف پر می داد.زیر چشمی نگاهش کردم ، دوباره غافلگیر شده و چشمش به سربند میخکوب مانده بود . حی علی اصلاه اذان بود ...
بغضم بزرگتر شد و از چشمم سر رفت .سربند را با دست لرزانم لبه سنگ طاق نما گذاشتم .گوشه ی چادرم را گرفتم و گفتم :
_شما رو به این وقت عزیز قسم میدم ، تو رو خدا حلالم کنین بعدم ... مثل گذشته هیچ فکری نکنین دیگه ...

قلبم توی دهانم بود .خیلی حرف ها داشتم که فقط اشک شده و ریختند . نگاهش مات زمین شده بود و نمی فهمیدم چه حالی دارد ... نمی خواستم هم بفهمم ! زمزمه کردم :
_خدانگهدارتون .
و صبر نکردم که جوابی بگیرم .
چشمم جایی را نمی دید ، مثل آدم های داغدار ، آرام گریه می کردم و می رفتم . دلم زیارت می خواست ... خوب جایی قرار گذاشته بودم ! با این دل شکسته و این اشک و آه ،هیچ کجا آرامشی نداشت جز حرم !
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_نوزدهم

خودم شماره ی کیان را می گیرم ،با دومین بوق جواب می دهد
_سلام پناه
+سلام خوبی ؟
_توپ ، چه خبرا
+میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟
_آره
+خب ؟
_چیه ؟ پشیمون شدی ؟
+اوهوم
_تو که گفتی آدم تو خونه ی حاج رضا حوصلش سر نمیره ، می خواستی تجدید خاطرات کنی !
+گفتم ،ولی خبری نیست
_عجب
+خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟
_چرا که نه
+زشت نیست ؟
_تئاتر ؟
+نخیر ... بی دعوت اومدن من
_من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت 6 آماده باش
+مچکرم ... آدرس ؟
_برات می فرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش می کنی احتمالا
+اوکی مرسی
_فعلا
+تا بعد

خوشحالم که از تنهایی در می آیم.شروع می کنم به زیر و رو کردن لباس های توی کمد ، بیشترشان چروک شده ... پوفی می کشم
و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم .
شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمی دارم و از همین حالا لحظه شماری می کنم برای عصر ...
دلم می خواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم !
و البته بدم هم نمی آید که کمی به چشم پارسا بیایم ... چون انگار بدجور مرکز توجه آذر بود .

ساعت 5 شده ، از فرشته شماره آژانس گرفته ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک می کنم و با بلند شدن صدای زنگ ، اسپری را تقریبا روی خودم خالی کرده و به سرعت می دوم بیرون ...

توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر می شوم ، نمی دانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه می کوبد .شاید می ترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم ... من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد ... بوی عطرم همه جا پیچیده، می ترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده ام
یاالله می گوید و از کنارم می گذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی !
ذوق می کنم ،شانه بالا می اندازم و زیرلب می گویم "خداروشکر بخیر گذشت فعلا!"

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

👪 @khanevade_shaad 👪

🍀 خانواده_شاااد 🍀
#داستاݧ_شبانہ
عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_نوزدهم
.
با همیـݧ افکار به خواب رفتم ...
چند روزم با همیـݧ افکار گذشت
هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود
بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود
رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم
مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم
بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود
تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود.

اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم:
"خدا جوݧ منم اسماء
هنوز منو یادت هست؟؟؟یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم
بگذریم...
حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه
نمیدونم تقصیر کیه؟؟مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت.نمیدونم..."

خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ
نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ
کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم
همونطور خوابم برد ...
اونشب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد
خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ ؟؟؟
بلہ اسمم اسماست
بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو
چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ
ارثیہ ے حضرت زهرا
شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست
مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ
خوب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم؟؟؟
مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے
چرا .اما...
اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ
کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ...
باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم
بلند شدم وضو گرفتم کہونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود
نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم
بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ
اشک تو چشام جم شد
یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم
بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست
ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند ....

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_نوزدهم

التماسم کرد که برگردم اما دیگه دلم باهاش نبود نمیخواستمش گفت طلاقت نمیدم اما وقتی مهریه و جهاز مو بخشیدم راضی شد طلاقم بده قرار شد بچه هم بعد از 2سال بره پیش باباش دیگه رابطه ی من و محمد مثل قبل نبود محمد بزرگ شده بود عاقل شده بود
من ازدواج کرده بودم دیگه اب از سرم گذشته بود از هیچی نمیترسیدم یه رابطه ی بی قید و شرط و ازادانه دیگه کسی نبود 24 ساعته منو زیر نظر بگیره خیلی راحت میتونستم با محمد باشم
همه چی باهاش خوب بود اروم بود دوستم داشت درکم میکرد بهم عشق میداد همون چیزی که همیشه از مردا میخواستم اما من !!!! داغون بودم نه وضعیت روحیم خوب بود نه جسمی همیشه دنبال دعوا بودم از همه چی ناراحت میشدم گریه میکردم ازم غافل میشد میخواستم خودمو بکشم اما همیشه باهام بود
همیشه منو میفمید درکم میکرد میدونست معتادم میخواست ترکم بده اما من میگفتم ترک فقط ترکه دنیا زندگی نمیکردم فقط داشتم روزامو سپری میکردم
یه جوری که از فکر کردن بهش حالم به هم میخورد وقتی واسه ی اولین بار رفتم بچه مو بیارم پیشم دیدم داره تو کوچه خاک بازی میکنه از دیدن اون صحنه اشک تو چشمام تاب خورد بچه م فقط 3سالش بود سعی کرده بودم نرم به دیدنش تا هواش از سرم بره بیرون میدونم خیلی سنگم ولی خب وقتی هیچکس واسه ی من دل نسوزونده بود که حالا دل سوز کسی بشم بچه رو بغل گرفتم نمیدونم منو میشناخت یا نه
اما از دیدن من هیچ حسی بهش نداد فقط نگام کرد خیلی اهلی بود رام بود غریبی کردن بلد نبود عادت کرده بود هرکی خواست بهش محبت کنه با اغوش باز بپذیره رفتم تو خونه سیما داشت کنار شیر لب حوض لباس میشست عین قبلنای من گفتم گور بابای من حداقل از بچه ی معشوقه ت نگه داری کنه
هیچی بهت نمیگه بچه رو ول میکنی وسط خیابون گفت گمشو بیرون سلیته بچه تو انداختی بیخ ریش من توقع داری بذارمش رو چشمام گور بابای تو و معشوقه م فکر کردی پسر شاه پریونه ؟ خودت که باهاش زندگی کردی مرتیکه ی لاشی رو گفتم چته تو بودی که دست و پا میزدی زندگی منو بپاشی و بیای باش زندگی کنی به این زودی عشقت فروکش کرد گفت به تو ربطی نداره
بچه تو که دیدی گمشو بیرون گفتم میخوام چند روز ببرمش پیشم گفت تا مسعود نگه اجازه نمیدم گفتم مسعود کجاست گفت نمیدونم یکم نشستم تا اومد گفتم بچه رو ببرم راحت گفت ببر گفتم کی بیارمش گفت خودم میام دنبالش هر وقت خواستم خوشحال بودم میتونستم بچه مو کنارم داشته باشم از قاسم پول گرفت بردمش بازار براش لباس خریدم اسباب بازی خریدم همه ی چیزایی که ارزو داشتم بچه م داشته باشه رو براش گرفتم بردم خونه حمومش کردم
پسرم خوشگل بود خیلی خوشگل فقط ضعیف بود سر لپاش افتاب سوخته بود لباش پوست پوست بود
مادرم میگفت کمبود ویتامین داره میگفت ماله بی مادریه غصه م میگرفت بهم نمیگفت مامان میگفت فراز یاد گرفته بود به سیما میگفت مامان سیما بردمش با بچه خواهرم بازی کرد مقایسه ش کردم بچه م قوی بود لوس نبود تو بازی کتک میخورد اما گریه نمیکرد از خودش دفاع میکرد نگاش که میکردم میفهمیدم که چقدر دوستش دارم میدونستم طاقت دوریشو ندارم به افروز گفتم دارم وابسته ش میشم گفت زنگ بزن مسعود بیاد ببرتش برات خوب نیست گفتم میخوام پیشم باشه تا پژمان پیشم بود به محمد گفتم زنگم نزنه دوست داشتم فقط خودم باشم و پسرم مسعود اومد بچه مو برد
داغون شدم گریه کردم سیگار از سیگار روشن میکردم نمیتونستم غذا بخورم اگه بدن درد نمیگرفتم تریاکم نمیکشیدم محمد چند بار زنگم زد درست جوابشو نمیدادم وقتی گیر داد سر فحش و گرفتم بهش باهاش دعوام شد
زدم شیشه های اتاق و اوردم پایین نفهم شده بود یا من عصبی بودم و نمیدونستم حالم از همه چی بهم میخورد از این همه نکبت از این همه نا امیدی و سر درگمی فکر پسرم پژمانم
داغونم میکرد هیچکس منو نمیفهمید افروز فقط میگفت فراموشش کن گاهی با خودم میگفتم کاش همه چیو تحمل کرده بودم و مونده بودمو بچه مو بزرگ میکردممحمد سعی میکرد ارومم کنه دوست نداشت اینجوری باشم.

ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad