👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_بیستم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_بیستم 📍


لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید:

_نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟
_من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه.

_آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟

_کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...!
_اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران
_بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده.
_احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟
_اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار


هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست!
زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود..
شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش‌ را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ...
_آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه.

و موبایل‌ را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه‌؟عجیب بود
یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش‌،پس این بود منظورش حتما!

اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد!
باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد!
هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد.
اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید.
از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد.
یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟!
آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است.
خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته...
اما حس خوبش به سرعت خراب شد!
_پس ریحانه تویی ؟
نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست.

ادامه دارد..
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیستم


چند وقت گذشته بود ؟ یک هفته ، یک ماه ، دو ماه ... نمی دانستم.حساب روزها از دستم در رفته بود .نمی خواستم به روزهای بعد از او فکر کنم. به سمیه سپرده بودم که هیچ خبری که حتی یک دهم درصد به او مربوط می شد را به من نرساند !
تمام این مدت سعیم را کرده بودم تا فراموشش کنم ،نمی خواستم دوباره هوایی بشوم .
هرچند همیشه این سوال که بلاخره عازم سوریه شده بود یا نه ، پس ذهنم خودنمایی می کرد اما من منع کرده بودم خودم را ...نباید زیر قول و قرارم با خدا می زدم ! عهدی که بسته بودم تا فقط بخدا بسپارمش ... و این تلاطم هنوز تمام نشده و ادامه داشت .
امتحانات پایان ترم بود و درگیری های خاص خودش . بیشتر از قبل سرم توی کتاب و جزوه ها بود .کار دیگری نداشتم یعنی ... یا پای سجاده بودم یا درس و کلاس .حتی دیدارهایم با سمیه هم ناخوداگاه محدود شده بود ! می دانستم دلخور است اما خودش هم بخاطر دل داغدار و بی حوصله ام صبوری می کرد .
تنها محرم اصرار و سنگ صبورم بود اما دوست نداشتم مدام پای آه و ناله هایم روزش را شب کند و خدایی نکرده ویروس افسردگیم را بگیرد !
شنبه اول صبح بود و همه جا حسابی شلوغ ... با بدبختی از بین جمعیت مسافران اتوبوس ، خودم را بیرون کشیدم و چادرم را صاف کردم.نفسم را فوت کردم و چشمم افتاد به طباخی روبه روی ایستگاه. حلیم بوقلمون ! حلیم ... یادش بخیر
دست خودم نبود انگار کسی شروع کرد بیخ گوشم خاطرات چند ماه پیش را مرور کردن .اما مطمئن نبودم که دلتنگی گناه نیست !
برای نسترن که جزوه ی قبل از امتحان می خواست ، پیام دادم که توی راهم و زود می رسم .
دستم بی اراده و مثل هر روز رفت در قسمت مخاطبین تلگرام. عادتم شده بود که بیخودی به پروفایلش نگاهی کنم و بعد خارج بشوم.
به "ببخشید " خانومی که در حین راه رفتن تنه ای به من زده بود "خواهش می کنم" گفتم و روی عکسش ضربه زدم. عوض شده بود ! با اینکه هنوز لود نشده و نت ضعیف بود اما کاملا مشخص بود که دیگر تصویر بین الحرمین نیست . گوشه ای ایستادم و منتظر شدم ... با واضح شدن تصویر و دیدن سربند سرخ یازهرا روی بازوی مردی که لباس نظامی به تن داشت و روبه روی گنبد حرم حضرت زینب ایستاده بود دلم ریخت !
چهره اش مشخص نبود و مطمئن نبودم که اصلا خودش هست یا نه . ولی انگشتر حکاکی شده ی "السلام عیلک یا عبدالله" که توی عکس خودنمایی می کرد یعنی خودش بود و این سربند ...
اما نه ...شاید هم اشتباه می کردم !
منقلب شده بودم ...دلم شور رفتنش را می زد. هم از رفتن و مدافع شدنش ترس داشتم و هم سربندی که دور بازو بسته بود تمام فکرم را به خودش مشغول کرده بود !
خیلی دیر سر جلسه ی امتحان رسیدم و نصف سوالات تشریحی را تستی و نصف تستی ها را جوابی ندادم ...چه حکمتی بود پشت این عکس نمی دانستم ...
برگشتنی سر راه ، تنها کاری که به ذهنم رسیده بود را کردم و رفتم پیش سمیه . از دیدنم تعجب کرد.
-چه عجب ! ما شما رو دیدیم
_رفته سوریه ؟
_کی ؟
_حمید !
شانه ای بالا انداخت و گفت :
_حالا چرا دم در ، بیا تو
دستش را گرفتم :
_بگو سمیه جان همینجا بهم بگو
_کلاغا خبر آوردن برات ؟ من که حرفی نزدم
_نه ، عکسش رو دیدم امروز صبح
_واقعا ؟ کجا ؟
_آره ...توی تلگرام
_مگه شمارشو ...
_نه ، پاک نکرده بودم ! اما اتفاقی دیدم
_رفته ، صحیح و سالمم هست نگران نباش
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_اگر نمی رفت تعجب داشت ! ایشالا که سالم باشه
_یعنی به همین راحتی؟
_من سپردمش به خوب کسی
لبخند زد و مصرعی که خواند انگار تمام حرف دلم بود
"نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست"

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیستم

انگار دیرتر از بقیه می رسم . دور هم ایستاده اند ، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان می دهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشد . انگار حواسش جایی جز اینجاست ... نریمان سوتی می کشد و دست دراز می کند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار می دهد! کیان می گوید :
_مرض داری اذیتش می کنی ؟
+بابا می خوام غریبی نکنه

هنگامه دستم را می گیرد و گونه ام را می بوسد
_چه خوب شد اومدی
نریمان به شوخی می گوید :
+نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه

هنگامه پشت چشمی نازک می کند ، روی شانه ی نریمان می زند و می گوید :
_ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟

آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده !
+بچه ها بریم تو دیگه تموم شد

دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم .هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
_می بینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! گمونم جفت شیش می زنه .آذر هر وقت می بینش میگه باید کفاره بدم !

+عجب ، کی هست ؟
_فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟

طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم ... احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست .

+البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه !

_پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده ؟
می ایستد و می گوید :
+داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا
توی دلم اغرار می کنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش می دهد ؛ از من خوش تیپ تر است .
تازه روی صندلی ها نشسته ایم که به هنگامه می گویم :
_دهنش یجوری نیست ؟
+سه بار تزریق کرده عزیزم

با اعتراض کیان ساکت می شویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرف هایی ست که می شنوم .

_این دختره کیه ؟ ندیده بودمش
+اونم تو رو ندیده
_چه ربطی داره ؟
+بیخیال ، سیگار ؟
_الان نه

بیشتر از اینکه بخاطر تعارف به سیگار کشیدنش متعجب باشم ،از این تعجب می کنم که چرا در مورد من می پرسد و چرا پارسا چنین جوابی به او می دهد ...
بجز چند جمله ی اول دیگر هیچ کلامی بینشان رد و بدل نمی شود .
از نمایش سر در نمی آورم و واقعا حوصله ی نقدهای ریز ریز کیان را بیخ گوشم ندارم .انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیده ام ...

بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم می کند به دور همی هفته ی بعدشان

+بهت می زنگم ، خیلی خوش می گذره . بچه ها همه نایسن ... بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی
_نمی خوام مزاحمت بشم
+چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره ،ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما
_آخه ...
+آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمی صرفه !
_یعنی چی ؟
+وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب
_چشه مگه ؟
+خیلی بی حاشیه ست !

می خندند و پارسا می گوید :
_کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که ...

و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان می پاشد .چقدر مرموز می کنند خودشان را !
من اما فارغ از بحث و جدل های ریزی که دارند خوشحالم که خودم را در کنار آن ها می بینم . هنوز دو روز از آشناییمان نگذشته که اینطور با مهربانی وارد دنیای خودشان می کنندم .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_بیستم


همہ خوشحال بودݧ
ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ
ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم
بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد
ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود ینے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم؟؟نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم
ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم
ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماءبراے مـݧ یہ چیز دیگست
دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد
مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیارو بده
بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن
سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے
انگار خوابم تعبیر شده بود
همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامانبزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست .
ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ
(خیلے رک بود)
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم
رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت:
برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره
منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم
ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت
کاش همیشہ چادر سر کنے
چیزے نگفتم
اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم..
مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم
(ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود)
ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلاݧ وبابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ
اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء
آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش
منم بوسش کردم وگفتم چشم.
باباو ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ
اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید
دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم
مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم
اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم درمورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم...
@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیستم

با اون اوضاع نمیرفتم ببینمش قاسم شک کرده بود که با یه مرد دیگه باشم صدام کرد یه گوشه بام حرف زد گفت دوست ندارم مث خر بهت سواری بدم تا زمانی که با هیچ مردی نباشی همه جوره میتونی رو من حساب کنی خرجتو میدم پول لباستو میدم پول موادتو میدم اما اگه قراره با کسی باشه بهتره همون کس خرج همه چیتو بده فراز من انقدراهم خر و ساده نیستم که خرجتو بدم و ازت هیچی نخوام اگه قرار باشه با یه مرد باشی باید اون مرد من باشم
نذاشتم حرف از دهنش در بیاد خوابوندم زیر گوشش برو گمشو از خونمون بیرون اعصابم خرد تر از اون بود که بخوام باهاش منطقی حرف بزنم مادرم اومد چی شده فراز هیچی باهاش دعوام شد مرتیکه ی دیوس عوضی چرا بابا این اشغال و تو خونه راه میده نمیدونستم چرا خودمو زده بودم به خریت باید از همون اول که پولاشون میگرفتم حساب همه چیو میکردم چرا باید بهم کمک میکرد و ازم هیچی نمیخواست شاید اگه تا اون روز حرفی نزده بود بخاطر این بود که فکر میکرد هنوز امادگیشو ندارم با هیچ مردی باشه از اینکه باهاش باشم چندشم میشد
نه اینکه بخوام بگم خیلی بد ریخت بود نه یه مرد خیلی معمولی بود اما از فکر اینکه یه زن داشت از فکر اینکه شبا با زنش بود از فکر اینکه من قراره واسش بشم مث سیما واسه مسعود دوست نداشتم گفتم قیدهمه چیو میزنم نه خودشو میخوام نه پولاشو گور باباش
به محمد میگم اگه دوستم داری اگه قراره باهات باشم بهم پول بده میدونستم پول داره وضعشون بد نبود زنگش زدم خوشحال شد گفتم میخوای باهام بمونی یا نه گفت میدونی که دوستت دارم گفتم من خرج دارم باید خرجمو بدی تا همه جوره پات وایسم
گفت تا حالا ازم پول نخواستی اگه میخواستی بهت میدادم گفتم الان میخوام گفت چقدر بهش گفتم گفت عصر بیا ازم بگیر عصر رفتم خونه ی خواهرش ازش پول گرفتم گفتم میدونی که معتادم گفت میدونم گفتم نمیدونم از کجا مواد بگیرم گفت تا حالا از کجا میگرفتی
گفتم از همسایمون اما الان دعوامون شده گفت برات جور میکنم حدود یه هفته برام جنس خرید و بعد از یه هفته زنگ زد و گفت من نمیتونم دیگه برات جنس بخرم خطر داره برام میترسم بگیرنم کم اوردی محمد نمیخوای باهام باشی فراز نرو رو اعصابم بخدا نمیتونم من از کار خلاف میترسم اصلا تو چرا باید معتاد باشی ترک کن گفتم خفه شو
گفت اراده نداری غیرت نداری اصلا چرا باید یه دختر مث تو معتاد باشه به تو ربطی نداره اشغال خوشت نمیاد ولم کن واسه من مهم نیست احمق داری خودتو نابود میکنی فکر کردی کاری داره برام ترک کنم گفت اگه کاری نداره ترک کن
گفتم تا ترک نکردم زنگت نمیزنم رفتم دمه دارو خونه چند تا بسته قرص متادون گرفتم اولین اثار خماری م که شروع شد اولیشو انداختم بالا خیلی خواب میرفتم مادرم نگران شده بود چرا همش خواب میری فراز
گفتم چند وقت خر شدم تریاک کشیدم الان دارم ترک میکنم بهم فشار زیادی نمیومد درد داشتم اما نه به اون شدت که تو ذهنم بود گیجه خواب بودم هیچی نمیفهمیدم چند روز گذشت قرصام تموم شد تو خیال خودم ترک کرده بودم درد داشتم اما نه زیاد یه روز که از مصرف اخرین قرصم گذشت حس کردم استخونام داره منفجر میشه
تحمل دردو نداشتم از درد گریه میکردم مادرم بردم دکتر پیش یه دکتر اشنا گفت دخترم داره ترک میکنه سرم امپول قرص گرفت برام ولی من میدونستم با این چیزا نمیتونم ترک کنم صبح روز بعد که مادرم رفت سر کار زنگ زدم به قاسم گفتم برام بگیر بیار داغونم دارم میمیرم گفت به من ربطی نداره التماس کردم گری کردم گفت من ادم کینه ایی هستم هنوز سیلی که زدی تو صورتمو فراموش نکردم افتادم به گوه خوری به 2ساعت نکشید که اومد از خوشحالی گریه میکردم
نشعه شدم
از قاسم معذرت خواهی کردم تشکر کردم
همین که رفت زنگ زدم به محمد و گفتم که ترک کردم خوشحال شد گفت از الان دیگه همه جوره باهاتم گفتم اما دیگه من نمیخوام اسمتو بیارم شمارمو فراموش کن دیگه زنگمم نزن وگرنه روزگارتو به سگ میکشم تو مرد نیستی فقط زمانی منو میخوای که سالم و سرحالم تو فقط میخوای شریک خوشی های من باشی اصلا نفهمیدی این چند روز چقدر زجر کشیدم اما حالا پاکه پاکم و دیگه به تو نیاز ندارم . اون بار ترک نکردم با قاسم مهربون تر شدم تا دیگه تو مضیقه م نذاره کلا شده بودم یه ادم لا شیه به درد نخور که حتی نمیتونست یه تصمیم درست و حسابی برا خودش بگیره و روش وایسه افروز میگفت نمیگم ازدواج کن فقط خودتو خراب نکن یکم شخصیت داشته باش میگفت قاسم چی توی تو دیده که خونه ی مامان و ول نمیکنه میگفتم کاری به من نداره بخاطر بابا میاد.


ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad