👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_بیست_ششم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_بیست_ششم📍

با تن لرزان بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت، یکی دوبار نزدیک بود زمین بخورد. قرص فشار و لیوان آب خنکی برداشت و برگشت سمت اتاق ...
ارشیا دست سالمش را در موهای آشفته اش گره کرده بود،دلش ریش شد از دیدن وضع شوهر همیشه مغرورش. اشک های ناخوانده را پاک کرد و لیوان را جلوی رویش گرفت.

دیوانه شده بود انگار! نفهمید چطور با دست گچ گرفته لیوان را پرت کرد و فریاد زد:
_فقط برو

تمام شب را با استرس سر کرد، مدام بین اتاق ارشیا و سالن در تردد بود تا نکند در خواب حالش بد بشود.
بیشتر نگران فردا بود که چه عکس العملی نشان بدهد! ریحانه هیچ وقت انقدر دلیر نشده بود که بدون اطلاع همسرش دست به چنین کار بزرگی بزند!

مطمئن بود آشوب به پا می شود، بخاطر همین دست به دامن رادمنش شده بود ...
سینی صبحانه را آماده کرده و روی میز گذاشت.
در نهایت احتیاط در کمد را باز کرد و برای جمع کردن لباس ها و توی چمدان گذاشتنشان دست به کار شد. لحظه ای آرامش نداشت ...به معنای واقعی کلمه می ترسید!
با اینکه حالا برای جمع و جور کردن خیلی زود بود، اما نمی خواست بیکار بماند.
چقدر لباس بدون استفاده داشت.

_خوبه!جمع کن، زودتر خودت رو از این مهلکه نجات بده

هنوز بیدار نشده و این همه تمسخر؟ خدا بخیر می کرد فقط... کت و دامنی را که توی دستش بود دوباره سرجایش گذاشت و به سمت او برگشت.لبخند قشنگی زد و گفت:
_صبح بخیر، بهتری؟

ارشیا به وضوح با دیدن لبخند او تعجب کرد.شاید فکر می کرد بخاطر داد و فریادهای دیشب دارد برای قهر می رود!

_صبحونه رو آماده کردم، الان میام فقط صبر کن قرصاتم بیارم.

دوباره گره ابروهایش محکم شد و لحنش تلخ:
_لازم نکرده، شما به کارت برس!
_عجله ای ندارم وقت هست
_نمی دونستم قهر کردنم تایم داره!

خوشحال شد، مطمئن بود ارشیا از تصور رفتنش به نوعی ناراحت شده که بدخلقی می کند، شاید به حضور مدامش عادت کرده بود!هر چند او تابحال قهر نکرده بود. دوباره خندید و در چمدان را بست.

_حالا کی قهر کرده؟
_احتمالا خواهرت هم پُرت کرده!

چقدر حسادت مردانه اش را دوست داشت... کره را روی نان تست مالید و گفت :
_خواهرم از خودمم مهربون تره

ارشیا با نیشخند جواب داد:
_حتی یکدرصد!

مربای بهارنارنج را با قاشق روی نان کشید و به آرامی گفت:
_هیچ خبری از افخم نشده، نه؟
لقمه اش را با اوقات تلخی پس زد..

_از اول صبح شروع نکن لطفا
_فقط سوال کردم

صدای زنگ در که آمد سریع بلند شد و‌ شالش‌ را روی سرش کشید.
_منتظر کسی بودی؟

شانه هایش را بالا انداخت و برای‌ باز کردن‌در رفت. از دیدن ترانه که همراه رادمنش وارد شد تعجب کرد.
خوش آمد گفت و طوری که مرد جوان نشنود در گوش خواهرش زمزمه کرد:
_تو اینجا چکار می کنی؟اونم این وقت صبح!

_اومدم عیادت! نکنه باید وقت قبلی می گرفتم؟

واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز!

ادامه دارد..
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍
#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_ششم


انگار جای ما با هم عوض شده بود ! من به احترام خانواده و شاید بنا به مصلحت ،ساکت و راکد مانده بودم و حالا حمید بود که روی خواسته اش پافشاری می کرد .
از وقتی مادر با من و من ، گفته های پدر را به مادر حمید انتقال داده بود ، اصرار آنها بیشتر شده بود و حتی اجازه خواستند تا یکبار دیگر برای حرف زدن مفصل،قراری گذاشته شود و پدر قبول کرده بود.
این بار بیشتر از دفعه ی قبل استرس داشتم .تمام یک ساعتی که همه باهم صحبت می کردند ،من درگیر فکر و خیال های آزاردهنده بودم و دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود ...در واقع امیدوار بودم که پدر را راضی کنند !
از نظر خودم ،مدافع حرم بودن حمید بد که نبود هیچ ، تازه نشان از درونیات پاکش داشت. ولی ته قلبم چیزی مثل ترس می جوشید و دهانم را تلخ می کرد .
اگر واقعا می رفت و شهید می شد ... حتی تصور کردنش هم غیر قابل درک بود ! پدر باز هم مخالفت کرد ، محکم و قاطع ... و این بدترین حالت ممکن بود .
حتی دفعه ی سوم هم افاقه ای نکرد ... انگار روی دنده ی لج افتاده بود پدر ، شاید هم پر بی راه نمی گفت ،،،هرچه که بود جز غم ،برای من چیزی نداشت ... آن شب موقع خداحافظی ،حمید با سری افتاده قبل از بیرون رفتن و پیوستن به بقیه توی حیاط ،کناری ایستاد و گفت:
_می تونم یه سوال بپرسم؟
_بفرمایید
_شما هم ،با پدرتون هم عقیده شدین ؟
چادرم را جلوتر کشیدم و گفتم:
_منظورتون چیه؟
_یعنی مخالف این ازدواج هستین بخاطر شرایطی که ...
ادامه نداد و در عوض خودم گفتم:
_شما قبلا شرایطتون رو گفته بودین
_ولی شما نفرموده بودین که قبول می کنید یا نه ؛ و شاید نظرتون تغییر کرده باشه طبق ...
پریدم وسط حرفش و گفتم :
_من بازم همه چیز رو سپردم به خدا و خود حضرت زینب .تا چی خیر باشه

بیشتر نپرسید و نایستاد ،لبخند کم رنگی زد ،زیرلب "خیر باشه"ای گفت و رفت ...
شاید مخالفت سفت و سخت پیش آمده، برای من خیلی هم بد نشده بود ! انگار حمید را هر روز بیشتر محک می زدم ...
یک شب که پدر دیرتر از وقت های دیگر به خانه آمده بود ، روی مبل نشست و بی مقدمه گفت :
_حاج خانوم ،شب جمعه جایی که دعوت نیستیم ؟
بجای مادر ،من جواب دادم:
_نه باباجون ،چطور مگه؟
_امروز حمید آقا اومده بود پیشم
مادر دست های خیسش را با دامن پاک کرد و از توی چهارچوب آشپزخانه گفت:
_خب ؟
گوشم را تیز کرده بودم !
_من ریش سفیدو خجالت زده کرد این پسر ... چیزایی گفت که دلم لرزید .
_چی گفت مگه حاجی؟

_نپرس که گفتنی نیست و اگه بگم حق حرفشو ادا نکردم ،فقط قول شب جمعه رو دادم بهشون ،بسم الله

این چندمین بار بود که حاجت روا می شدم... نمی دانم؟!

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیست_ششم


اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقده های این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را می خواهم یکجا سر فرشته ی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم !
فرشته اما با لبخند آرامی که می زند انگار آب بر آتش درونم می پاشد . دوست دارم سرد شوم ولی خب ... پافشاری می کنم و از موضعم کوتاه نمی آیم ...

_ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم به ظاهر مذهبی که دیگه تا اینجام پره .. تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر می کنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه می دین ؟ بابا آخه من دارم می بینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین

+پناه جان چرا اعصاب نداری ؟
_ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زن های عهد قجر خونه نشین نشدی

+هیچ حواست چی میگی ؟

_من این تم آرامش رو قبلنم دیدم ... وقتی با زن بابام حرف می زدم ! بیخیال ...

بلند می شوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش می روم بالا .. در را با پا می بندم و اه غلیظی می گویم
ناراحتم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با تندخویی دادم اما حرصم گرفته بود ! یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همه ی بدبختی هایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم ..

نمی توانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود .. می ترسیدم اگر از دستش داده باشم .. می ترسیدم از تنهایی بدون او ... از اینکه چطور به جمع های دوستانه ای که تازه با عشق پیدایش کرده بودم باید وارد می شدم آن هم بدون کیان !
یا اصلا مگر می شد به این زودی کسی مثل او پیدا کنم ؟
این بار خودم گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم .
با دومین بوق جواب می دهد
_چه عجب
+ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟

لحنم را جوری می کنم که بفهمد ناراحتم !
_کجایی پناه؟
+خونه
_مگه کلاس نداری عصر ؟
+حوصلشو ندارم
-پاشو بیا پارک ملت
+چه خبره ؟
-قبلنا خبری نبودم پایه بودی
+اره اون قبلا بود ! الان ..
-هنوز بیخیال نشدی ؟

فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم .
+باشه ...
_می خوای بیام دنبالت ؟
+نه میام خودم
-تیپ بزنا یه سری از بچه ها هستن
+پس خبریه
-دورهمی دیگه !
+اوکی تا یکی دو ساعت دیگه اونجام

_آدرسشو بهت پیامک می کنم گم نشی یه وقت

زیرلب بی مزه می گویم و قطع می کنم . خوشحالم ! چه اشکالی دارد اگر حرف زدنش را با دختران دیگر نادیده بگیرم ؟ اینطوری خودم هم محدود نمی شوم ! ...

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ
عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_ششم



اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...
چادرم و درآوردم توآیینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود
بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ؟؟؟
چرا داره بہ دلت میشینہ ؟؟؟
همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم
ݧ اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش
ݧ .... علے فرق داره .نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...

خندم گرفت ...هہ علے؟؟؟؟
هموݧ سجادے خوبہ .زیادے خودمونے شدم
در هر حال زود بود براے قضاوت
هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد
کجا فرار کردی؟؟؟؟
خندم گرفت.
فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسامو عوض کنم
خوب پس چرا عوض نکردے هنوز؟؟
داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
بسم اللہ خل شدے دختر؟؟
خندیدم و گفتم بووووودم
راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ
فردا؟؟چہ خبره اسماء
نمیدونم ماماݧ .عجلہ داره
براے چےمثلا عجلہ داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ
ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت :بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ
إ ماماااااااااااݧ.....
در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم
راستے اسماء اردلاݧ داره میاد.
از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد
فردا
خبر داره از قضیہ خواستگارے???
معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا .تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش
دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم :
آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق
ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار
خستہ بودم خوابیدم
.باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود.
دیدم رو میزم چند تا شاخہ گل یاسہ
تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکردم
موهام پریشوݧ و شلختہ ریختہ بود رو شونہ هام همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم :
ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ ؟؟؟؟
مـݧ باهات آشتے نمیکنم .تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے
اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت:
بہ مـݧ میگے کچل ؟؟؟از هیجاݧ یہ جیغے کشید م و دوییدم بغلش و بوسش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم .دستم و گرفتم رو دماغم گفتم :
اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوےوجورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے
خندید و افتاد دنبالم
بہ مـݧ میگے زشت????
جرئت دارے وایسااا .
ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم
قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد
اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستے نکنہ گلارو تو خریدے؟؟؟
ناپرهیزے کردے اردلان..
خندید و گفت:ݧ بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم
گل یاس؟؟؟اونم صلواتے؟؟؟؟
برو داداااااش برووووو کہ خفہ شدیم از بو برو.
.
.
.
داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ...

@khanoOomaneha @khanevade_shaad