#داستان_شبانہ ❤️عاشقانه_دو_مدافع
❤️#قسمت_سی_دوم.
چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...
۵ثانیہ مونده بود کہ چراغ سبز بشہ ...
سجادے دستشو دراز کرد واز داشتبرد ماشیـݧ کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵تومنے داد بہ مصطفے.
چراغ سبز شده بود اما سجادے هنوز حرکت نکرده بود
ماشیـݧ ها پشت سر هم بوق میزدند
از طرفے داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادے میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود
کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنہ
کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال هاے باز شده بود .
روے هر پاکت هم چیزي نوشتہ شده بود
داشتبرد و بستم .
فال ها دستم بود و قاطے شده بود
سجادے کنار خیابوݧ وایستاد و برگشت سمت مـݧ
دوباره نگاهموݧ بہ هم گره خورد
سجادے نگاهش و دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت :
إ فال ها قاطے شد
با سر تایید کردم و با ناراحتے گفتم: تقصیر مـݧ بود ببخشید .
ایرادے نداره دوباره نیت میکنم از بیـݧ ایـݧ دو فال یکیشو بر میدارم
چشماشو بست و نیت کرد
دوتافال و بیـݧ دستام نگہ داشتم بہ سمتش گرفتم
یکے از فال هارو برداشت و باز کرد
و خوند.
ولبخندے روے لباش نشست
از فضولے داشتم میمردم .
با گوشہ ے چشم بہ برگہ اے کہ دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلے ریز نوشتہ شده بود
کلافہ شده بودم پاهامو تکوݧ میدادم
متوجہ حالتم شد و فال و بلند خوند
"دل نهادم بہ صبورے
کہ جز ایـݧ چاره ندارم ..."
بعدم آهے کشید و حرکت کرد.
خانم محمدے شما فالتوݧ رو باز نمیکنید ؟؟؟
با بدجنسے گفتم .ݧ میرم خونہ باز میکنم
اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتے گفت .باشہ هر طور صلاح میدونید.
خندم گرفتہ بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم
گوشے سجادے زنگ خورد
چوݧ پشت فرموݧ بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
-سلاااااام علے آقاے گل
-سلام آقاے محسنے فداکار
-إ چیشده علے جوݧ حالا دیگہ غریبہ شدیم کہ میگے محسنے
-نہ وحید جاݧ
حالا قضیہ ے فداکار چیہ ?????
-سجادے خندید و گفت :هیچے...
-باشہ باشہ حالا مـݧ و مسخره میکنے؟؟؟؟وایسا فردا تو دانشگاه جلوے خانو...
سجادے هول کرد و سریع گوشے و از روبلند گو برداشت و گفت
وحید جاݧ پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...
بعد با حالت شرمندگے گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدے وحید یکم شوخہ...
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادے نداره خدا ببخشہ...
نگاهے بہ ساعتم انداختم ساعت۴بود چقدر زود گذشت اصلا متوجہ گذر زماݧ نبودیم.
آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ
سجادے نگاهے بہ ساعت ماشیـݧ انداخت گفت :
اے واے ساعت ۴اصلا حواسم بہ ناهار نبود .اجازه بدید بریم یہ جا ناهار بخوریم بعد میرسونمتوݧ.
ݧ ݧ باور کنید اصلا گشنم نیست .
آخہ اینطورے کہ نمیشہ.
مـݧ اینطورے شرمنده میشم .
تا یک ساعت دیگہ میرسونمتوݧ خونہ .
سرعت ماشیـݧ رو زیادکرد و جلوے رستوراݧ وایساد
خیلے سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونہ
داشتم از ماشیـݧ پیاده میشدم کہ صدام کرد.
اسمااااااء خانوم؟؟؟؟
(تو دلم گفتم وااااے بازم اسمم و...)
بلہ ?????
حرفے باقے مونده کہ بخواید بزنید؟؟؟
إم....ݧ فکر نکنم...
شما چے؟؟؟؟
ݧ ݧ اصلا... مـݧ کہ گفتم مسئلہ فقط شمایید
اگہ اجازه بدید مـݧ بہ مادرم بگم امشب زنگ بزنـݧ با خوانواده ...
حرفشو قطع کردم .
آقاے سجادے یکم بہ مـݧ زماݧ بدید ...
ممنوݧ بابت امروز بہ خوانواده سلام برسونید .
خدافظ
اینو گفتم و از ماشیـݧ پیاده شدم وبا سرعت رفتم داخل خونہ بہ دیوار تکیہ دادم و یہ نفس راحت کشیدم
برخوردم بد بود.
بچگانہ رفتار کردم حتما سجادے هم ناراحت شد ...
اما مـݧ ..مـݧ میترسیدم...
باید بهم حق بده.باید درکم کنہ
مـݧ بہ زماݧ احتیاج دارم....
باید بهم فرصت بده...
پکرو بے حوصلہ پلہ هارو رفتم بالا
وارد خونہ شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو درآوردم و پرت کردم یہ گوشہ
نشستم رو تخت .سردرد عجیبے داشتم
موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتادستمو گذاشتم روے شقیقہ هام
خدایا...خودت کمکم کـݧ.تصمیم گیرے سختہ .از آینده میترسم .علے پسره خوبیہ اما....
دوباره از پرویے خودم خندم گرفت (علی)
در اتاق بہ صدا در اومد یہ نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانہ
تو هموݧ حالت گفتم :سلام ماماݧ
-سلام دختر بے معرفتم
صداے ماماݧ نبود
سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
إسلااااااام زهرا تویے؟؟؟اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحـݧ لوس و بچگانہ اے گفت :میخواےبرم؟؟؟؟
دستشو گرفتم و گفتم :ݧ دیوونہ ایـݧ چہ حرفیہ بیا اینجا بشیـݧ
چہ خبر؟؟؟
راستش ظهر بعد از اذاݧ روبروي مسجد داداشت آقا اردلاݧ و دیدم..
خب؟؟؟؟خب؟؟؟؟
گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم....
@khanoOomaneha @khanevade_shaad