👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_سی_دوم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_سی_دوم 📍

ناراحت شد از حرف های رک مادرش، لب ورچید و گفت:

_اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه
_پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟
_خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره...

_اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته هلک هلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟ حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بودو این چیزا، حرفی نبود. ولی هفته ای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟

_من بگم؟
نگاه هردوشان زوم شد روی ترانه که به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زده بود...

_چی رو بگی؟ فال گوش وایسادی؟
_نه خانوم جون! شما دارین داد می زنید خب آدم گوش داره میشنوه دیگه. حالا بیخیال...

_درست حرف بزن دختر!
_ببخشید، یعنی حالا بگذریم. من میگم آقا ارشیا احتمالا می ترسه
_ترس؟! از چی؟
_اوهوم. از اینکه آبجی مثل زن قبلیش بشه

_زبونتو گاز بگیر، ریحان رو چه به اون دختره؟

_خب منو شما می شناسیمش آقا ارشیا که نمی دونه این اهل چه چیزایی هست یا اهل چه کارایی نیست! مگه دوستت نگفت از اون زنش بخاطر رعایت نکردن خیلی مسائل دلش پر بوده؟

ریحانه که انگار به کشف جدیدی رسیده باشد چشم هایش را ریز کرد و جواب داد:

_خب چرا... اتفاقا می گفت اون دختره مدام لج ارشیا رو درمیاورده، مخصوصا وقتی با نظراتش مخالفت می کرده. مثلا سر همین خرید انگار خودش به مزون های معروف سفارش می داده و کلی خرج میذاشته رو دست ارشیا، بعدشم که باهاش مخالفت می کرده می گفته سلیقه ی تو داغونه! املی و رو مد نیستی یا... هوووف خلاصه که همش جر و بحث داشتن، حتی بخاطر سرکار رفتن یا مهمونی

گر گرفته بود، حتی صحبت کردن از زن اولش هم برایش عذاب محسوب می شد! آن هم مقابل خانواده اش.

_خب بفرما! تابلوعه که این بنده خدا دردش چیه بابا... می ترسه توام لنگه ی اون بشی خواهره من

_عجب حرفی می زنیا، من با اون یکیم؟!
_لیلی زن بود یا مرد؟

خانوم جان شعله ی گاز را کم کرد و گفت:

_بی راه نمیگه ترانه، اون هنوز تو رو نشناخته. لابد پس فردایی که رفتین زیر یه سقف اون موقع تازه می فهمه تو از چه رگ و ریشه ای هستی! که یه تار موهات رو هنوز مرد نامحرمی ندیده چه برسه به پوشیدن لباسای... لا اله الا الله... چی بگم والا! بازم جای شکر داره بخدا اگه اینجوری باشه. مرد باید غیرت و جربزه داشته باشه، یعنی چی که دختره زیر بار حرف حق شوهرش نمی رفته.
اینا زن زندگی نیستن مادر، وگرنه این همه زن هست که راست میره راست میاد، سرکار و دانشگاهو همه جا هم هستن منتها دست از پا خطا نمی کنن. ببین دیگه چه آتیشی سوزونده اون که ارشیا رو خوف ورداشته که همه رو با یه چوب میرونه...

_همینه دیگه خانوم جون، شما خودت خوبی و دخترات گلن فکر می کنی آدمای ناخلف نیستن تو جامعه و دور ورمون

_خب حالا! ماشالا به زبونت دختر. برو یکم خیارشور و گوجه ریز کن برای کنار کوکو، کمترم غیبت کن
_چشم!

چقدر بعد از شام ترانه کنار گوشش پچ پچ کرد تا خریدهایش را امتحان کند... چقدر دور از چشم خانم جان سر هر کدام از وسیله ها گفتند و خندیدند. یادش بخیر!
با صدای ترانه به زمان حال برگشت...

_جوری به آینه خیره شدی و مثل ندید بدیدا می خندی که انگار بعد از صد سال نو نوار شدی، بیچاره ارشیا هر قدرم که اخلاق بد داشت برای تو خوب ولخرجی می کرد دیگه!

چشم‌غره ای تحویلش داد که یعنی ساکت. شاید از شنیدن اسم او فراری بود فعلا، عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده!

ادامه دارد..
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_سی_دوم

حلیم را روی کانتر می گذارم ،چادرم را از سر برمی دارم و کلید برق را می زنم . حمید با دست خودش این لوسترها را وصل کرده بود ،می گفت "خونه باید پر نور باشه که آدم دلش نگیره "
صدای موبایلم در فضای خالی سالن می پیچد ، باز هم مادر است ! دوست ندارم نگرانش کنم ولی فقط همین امروز دلم سکوت و تنهایی می خواهد ،این که خواسته ی زیادی نیست ...
بی توجه به گوشی ،روی موکت می نشینم و زانوانم را بغل می کنم . چرا همه چیز زیر و رو شد؟ چرا ناغافل من ماندم و کوهی از درد و تنهایی ؟

چه کسی فکرش را می کرد که درست ده روز قبل از جشن عروسی ، چنین اتفاقی بیفتد ....
برای هزارمین بار خاطرات آن شب را مرور می کنم ، مرور می کنم و اشک می ریزم ،مرور می کنم و غم عالم به دلم چنگ می زند ...
از پیچ کوچه گذشتیم ، از دور به پنجره نگاهی کردم و گفتم :
_برقمون خاموشه ،کسی نیست !
_ایشالا به زودی ...
حرفش نیمه کاره ماند با شنیدن صدای جیغ یک زن .
_تو هم شنیدی؟
_آره ، حتما یه خانوم گربه دیده ! تو این تاریکی و بارون هول کرده
خندید و کلیدش را در آورد ، اما اینبار جیغ تنها نبود ،کسی به وضوح کمک می خواست !
کوچه ی ما بزرگ اما بن بست بود .ما ابتدای کوچه بودیم و صدا از انتها می آمد .
_انگار دعوا شده فاطمه
این دفعه ی اولی بود که اسمم را بدون خانوم می گفت!
_آره
_میرم ببینم چه خبره ، تو برو بالا
دستش را چنگ زدم و با هول گفتم:
_کجا؟ نرو خب دعوا شده باشه
_صدای یه خانوم بود نشنیدی مگه ؟
_زنگ بزن 110
_فاطمه جان برو بالا منم الان میام
نگاهش کردم ، نگران بودم ... هنوز نرفته دلم شور می زد . فریاد زن بیشتر شده بود .
_تو رو خدا حمید
_کمک می خواد !
رفت و چند قدم دنبالش رفتم
_حمید ، حداقل زنگ یکی از این خونه ها رو بزن یکی بیاد تنها نرو
_نگران نباش برو تو خونه
_حمید ...
باران شدیدتر شده بود و من مثل آدم های گنگ وسط کوچه وا رفته بودم. نور چراغ های ماشین توی چشمم بود. دلم تاب ماندن نداشت ، فاصله ی نرفته را دویدم و نزدیک تر شدم .دختری با زانو روی زمین افتاده بود و بلند بلند گریه می کرد . گیج بودم ،دلم برای دختر سوخت ،دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم :
_خوبی خانوم ؟
سرش را تکان داد .هق هق می کرد و ترسیده بود ، نگاه نگرانم سمت حمید برگشت . صدای بگو مگویشان را می شنیدم ."مگه خودت خانواده نداری برادر من ؟ ...تو رو سننه ؟فضولی نفله ؟ راتو بکش برو بابا ... شما بفرما ، من خونم توی این کوچست آقای نسبتا محترم ... "
پسر جوانی که انگار تا حالا پشت فرمان بود بیرون پرید ، به حمید حمله کرد و یقه اش را گرفت ...
از اینکه دو نفر شدند ترسیدم ،باید کاری می کردم !
دستم می لرزید و خیس شده بودم ، موبایلم را درآوردم و شماره پلیس را گرفتم .اما با صدای جیغ دختر دلم ریخت
"یا ابوالفضل ... آقا مواظب باش"


ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_سی_دوم


پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ...
_یواش مادر !
لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود .

_الو لاله ؟
+سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟
_شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟
+هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن

می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم :
_وای ... آخه چرا ؟
+چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده
_الهی بمیرم
+نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه
_باز قلبشه آره؟
+بله ... یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی
_بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست
+فعلا که انگار خیلی خوشی

_کاری نداری؟
+برخورد بهت ؟
_از تو توقع ندارم
+چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال ... افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی
_تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از اش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ...
+دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم !
_ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟
+نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم
_بدتر از اینا که گفتی؟!
+خیلی بدتر پناه ...
سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید :
_زنگ بزن بهش ، منتظرته ... خدافظ

صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست ... نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را
نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها انقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ...
صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد .. بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم
زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم ... پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند ...
چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ...
اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند

به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟

"يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..."

یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود ... توسل !
سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم
"يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ "
نمی دانم چرا ... اما می شکنم ... هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده
دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_سی_دوم


پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ...
_یواش مادر !
لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود .

_الو لاله ؟
+سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟
_شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟
+هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن

می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم :
_وای ... آخه چرا ؟
+چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده
_الهی بمیرم
+نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه
_باز قلبشه آره؟
+بله ... یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی
_بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست
+فعلا که انگار خیلی خوشی

_کاری نداری؟
+برخورد بهت ؟
_از تو توقع ندارم
+چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال ... افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی
_تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از اش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ...
+دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم !
_ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟
+نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم
_بدتر از اینا که گفتی؟!
+خیلی بدتر پناه ...
سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید :
_زنگ بزن بهش ، منتظرته ... خدافظ

صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست ... نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را
نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها انقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ...
صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد .. بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم
زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم ... پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند ...
چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ...
اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند

به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟

"يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..."

یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود ... توسل !
سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم
"يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ "
نمی دانم چرا ... اما می شکنم ... هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده
دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستان_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_سی_دوم
.







چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...

۵ثانیہ مونده بود کہ چراغ سبز بشہ ...
سجادے دستشو دراز کرد واز داشتبرد ماشیـݧ کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵تومنے داد بہ مصطفے.
چراغ سبز شده بود اما سجادے هنوز حرکت نکرده بود
ماشیـݧ ها پشت سر هم بوق میزدند
از طرفے داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادے میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود
کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنہ
کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال هاے باز شده بود .
روے هر پاکت هم چیزي نوشتہ شده بود
داشتبرد و بستم .
فال ها دستم بود و قاطے شده بود
سجادے کنار خیابوݧ وایستاد و برگشت سمت مـݧ
دوباره نگاهموݧ بہ هم گره خورد
سجادے نگاهش و دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت :
إ فال ها قاطے شد
با سر تایید کردم و با ناراحتے گفتم: تقصیر مـݧ بود ببخشید .
ایرادے نداره دوباره نیت میکنم از بیـݧ ایـݧ دو فال یکیشو بر میدارم
چشماشو بست و نیت کرد
دوتافال و بیـݧ دستام نگہ داشتم بہ سمتش گرفتم
یکے از فال هارو برداشت و باز کرد
و خوند.
ولبخندے روے لباش نشست
از فضولے داشتم میمردم .
با گوشہ ے چشم بہ برگہ اے کہ دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلے ریز نوشتہ شده بود
کلافہ شده بودم پاهامو تکوݧ میدادم
متوجہ حالتم شد و فال و بلند خوند

"دل نهادم بہ صبورے
کہ جز ایـݧ چاره ندارم ..."


بعدم آهے کشید و حرکت کرد.

خانم محمدے شما فالتوݧ رو باز نمیکنید ؟؟؟
با بدجنسے گفتم .ݧ میرم خونہ باز میکنم
اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتے گفت .باشہ هر طور صلاح میدونید.

خندم گرفتہ بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم

گوشے سجادے زنگ خورد
چوݧ پشت فرموݧ بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
-سلاااااام علے آقاے گل
-سلام آقاے محسنے فداکار
-إ چیشده علے جوݧ حالا دیگہ غریبہ شدیم کہ میگے محسنے
-نہ وحید جاݧ
حالا قضیہ ے فداکار چیہ ?????
-سجادے خندید و گفت :هیچے...
-باشہ باشہ حالا مـݧ و مسخره میکنے؟؟؟؟وایسا فردا تو دانشگاه جلوے خانو...
سجادے هول کرد و سریع گوشے و از روبلند گو برداشت و گفت
وحید جاݧ پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...
بعد با حالت شرمندگے گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدے وحید یکم شوخہ...
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادے نداره خدا ببخشہ...

نگاهے بہ ساعتم انداختم ساعت۴بود چقدر زود گذشت اصلا متوجہ گذر زماݧ نبودیم.
آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ
سجادے نگاهے بہ ساعت ماشیـݧ انداخت گفت :
اے واے ساعت ۴اصلا حواسم بہ ناهار نبود .اجازه بدید بریم یہ جا ناهار بخوریم بعد میرسونمتوݧ.
ݧ ݧ باور کنید اصلا گشنم نیست .
آخہ اینطورے کہ نمیشہ.
مـݧ اینطورے شرمنده میشم .
تا یک ساعت دیگہ میرسونمتوݧ خونہ .
سرعت ماشیـݧ رو زیادکرد و جلوے رستوراݧ وایساد
خیلے سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونہ
داشتم از ماشیـݧ پیاده میشدم کہ صدام کرد.
اسمااااااء خانوم؟؟؟؟
(تو دلم گفتم وااااے بازم اسمم و...)
بلہ ?????
حرفے باقے مونده کہ بخواید بزنید؟؟؟
إم....ݧ فکر نکنم...
شما چے؟؟؟؟
ݧ ݧ اصلا... مـݧ کہ گفتم مسئلہ فقط شمایید
اگہ اجازه بدید مـݧ بہ مادرم بگم امشب زنگ بزنـݧ با خوانواده ...
حرفشو قطع کردم .
آقاے سجادے یکم بہ مـݧ زماݧ بدید ...
ممنوݧ بابت امروز بہ خوانواده سلام برسونید .
خدافظ
اینو گفتم و از ماشیـݧ پیاده شدم وبا سرعت رفتم داخل خونہ بہ دیوار تکیہ دادم و یہ نفس راحت کشیدم
برخوردم بد بود.
بچگانہ رفتار کردم حتما سجادے هم ناراحت شد ...
اما مـݧ ..مـݧ میترسیدم...

باید بهم حق بده.باید درکم کنہ
مـݧ بہ زماݧ احتیاج دارم....
باید بهم فرصت بده...

پکرو بے حوصلہ پلہ هارو رفتم بالا
وارد خونہ شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو درآوردم و پرت کردم یہ گوشہ
نشستم رو تخت .سردرد عجیبے داشتم
موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتادستمو گذاشتم روے شقیقہ هام
خدایا...خودت کمکم کـݧ.تصمیم گیرے سختہ .از آینده میترسم .علے پسره خوبیہ اما....
دوباره از پرویے خودم خندم گرفت (علی)
در اتاق بہ صدا در اومد یہ نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانہ
تو هموݧ حالت گفتم :سلام ماماݧ
-سلام دختر بے معرفتم
صداے ماماݧ نبود
سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
إسلااااااام زهرا تویے؟؟؟اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحـݧ لوس و بچگانہ اے گفت :میخواےبرم؟؟؟؟
دستشو گرفتم و گفتم :ݧ دیوونہ ایـݧ چہ حرفیہ بیا اینجا بشیـݧ
چہ خبر؟؟؟
راستش ظهر بعد از اذاݧ روبروي مسجد داداشت آقا اردلاݧ و دیدم..
خب؟؟؟؟خب؟؟؟؟
گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم....

@khanoOomaneha @khanevade_shaad