نقد کتاب «آواز کرگدن» سرودهی لیلا کردبچه، مستلزم توضیحی پیشینیست دربارهی آفتی که نه تنها به شعر ما بلکه اساساً به هنر ما رسوخ کرده. شعرهای لیلا کردبچه لااقل در مجموعههایی که تا کنون منتشر کرده، استعداد بسیاری برای پذیرفتن این آفت دارند: آفتی که اساساً هنر و ادبیات رمانتیک ما را تهدید میکند و آن بیمسئولیتی این دسته آثار است. مهمترین و خلاصهترین جملهای که میتوان دربارهی این خاصیت گفت، این است که: «لیلا کردبچه از دستاورد شعرهای خود مراقبت نمیکند»؛ بلکه آنها را چون فرزندی نحس، میان بازارِ حرفها و پرگوییهای بیفایده رها میکند. حال آن که میتوانست آنها را چون صدفی گزیده و درخشان نگاه دارد تا هم نافذتر باشند و هم بیشتر بدرخشند. از جملهی فروغ فرّخزاد وام میگیرم و میگویم: «لیلا کردبچه نمیگذارد شعرها در او تهنشین شوند».
مهمترین صنعتی که شاعر در «آواز کرگدن» استفاده کرده، صنعت «تکرار» است که صنعتی مستعمل در شعرهای دههی چهل و پنجاه بوده که شاعری چون «فروغ» به خوبی کارآییاش را در شعرهای واپسینش به نمایش گذاشت. او عبارات فعلی را در شعرهایش تکرار میکند و سوای ارزش موسیقایی این صنعت، شعرها را در شکلی متّحد (uniform) همآواز میسازد؛ گویی کتاب چلتکّهایست از قطعات رنگارنگ. نمونهای از این تکرارها عبارات «نگاه کن! / ببین چگونه…» (ص ۱۸) و «یادم نیامد» و… هستند.
کردبچه در تمام این مجموعه، سوگوار رازناکی ازدسترفتهی جامعه است. خود را در برابر جامعهای که به شدّت از معناهای ضمنی، استعارههای پیچیده، قصّهها و نمادها و اسطورهها خالی شده است، تنها حس میکند. به قول خودش مثل کودکیست که سرانجام فهمیده است تمام آنچه در تاریکیست، همان است که در روشنایی. امّا روشنایی به مذاق او خوش ننشسته است؛ چرا که او از نژاد اسبهای دوردست است و عادت کرده است همهچیز را در لایهای از رازناکی و پوشیدگی بپیچد تا چشمگیر، برجسته و حسرتآور باشد امّا روزگار با او چنان کرده است که در سوگ آن رازآمیزی ازدسترفته چنین بسراید.
در شعرهای دکتر لیلا کردبچه که دانشآموختهی دانشگاهی ادبیات است و در این زمینه کار پژوهشی هم کم نکرده، دانش ادبی هم نمودهای خاص خودش را یافته است؛ از تلمیحات اساطیری و اشاراتی به متون قرآن و کتب مقدّس و کتیبههای تاریخی گرفته تا اشعار شاعران و بنمایههای دستورزبانی و دیگر آگاهیهای فراشعری. سلیقهی شخصی من این است که اینگونه اطلاعات، تنها در شرایطی در شعر رخصت حضور بیابند که در پیوند با ارکان شعر، موجد کشفی نو و نامسبوق شوند یا آنقدر شناخته باشند که به عنوان استفاده از آگاهیهای پیشین مخاطب، نگفتههایی را در شعر، «گفته» کنند و در واقع، شاعر را از زحمت پرگوییهایی خلاص کنند. مگر اینکه رساندن این قبیل آگاهیها به مخاطب ناآشنا را هم از جملهی تعهّدات و خویشکاریهای شعر بدانیم.
در شعر اشرفی با دنیای مدرن مواجهایم؛ دنیای مدرنی که همهچیز آن تکهتکه شده است و آدمها ناچارند به قطعههای کوچکی از هم قناعت کنند؛ چرا که انسان مدرن، موجود تکهتکهایست؛ تکهای از او در باجهی بانک است، تکهای دیگر در تختخواب، تکهای دیگر پشت میز اداره، تکهای دیگر مقابل تلویزیون. پس تکلیف عاشق تمامیّتخواهی که معشوقش را بهتمام میخواهد چیست؟ تکلیف شاعری که میگوید: «میخواهم با تو حرف بزنم / امّا بیماری تو / تنها با دکتری در خیابان جمالزاده حرف میزند / موهایت / با آرایشگری در طبقهی دوم آپارتمانی در سعادتآباد».