کردبچه در تمام این مجموعه، سوگوار رازناکی ازدسترفتهی جامعه است. خود را در برابر جامعهای که به شدّت از معناهای ضمنی، استعارههای پیچیده، قصّهها و نمادها و اسطورهها خالی شده است، تنها حس میکند. به قول خودش مثل کودکیست که سرانجام فهمیده است تمام آنچه در تاریکیست، همان است که در روشنایی. امّا روشنایی به مذاق او خوش ننشسته است؛ چرا که او از نژاد اسبهای دوردست است و عادت کرده است همهچیز را در لایهای از رازناکی و پوشیدگی بپیچد تا چشمگیر، برجسته و حسرتآور باشد امّا روزگار با او چنان کرده است که در سوگ آن رازآمیزی ازدسترفته چنین بسراید.