شعر ، ادبیات و زندگی

#داستانک
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
#داستانک
چند‌ کلمه‌ای

در جشن بالماسکه نقاب از چهره برداشتم.


نویسنده: #آن_استفانی
مترجم: #زهرا_طراوتی

داستان های کوتاه جهان...!

منبع : برتولت برشت

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک

نمس هندی صلح دوست

روزی در سرزمین افعیان، یک نمس هندی به دنیا آمد که نمی خواست با مار عینکی یا موجود دیگری بجنگد. در سراسر دنیا از نمس هندی به نمس هندی خبر رسید که یک نمس هندی وجود دارد که نمی خواهد با مار عینکی بجنگد.
با موجودات دیگر به طور اعم نجنگیدن مهم نیست اما ستیز با مار عینکی، کشتن یا کشته شدن در این راه، وظیفه هر نمس هندی است.
نمس هندی صلح دوست پرسید:"چرا؟" و خبر در دنیا منتشر شد که نمس عجیب تازه وارد نه فقط طرفدار مار عینکی و ضد نمس هاست بلکه کنجکاوی عالمانه هم می کند و مخالف تمام هدف ها و رسوم نمسی گری است.
پدر نمس جوان فریاد می کشید: "دیوانه است."
مادرش می گفت: " طفلک ناخوش است."
برادرهایش داد می زدند: "بی جرأت و ترسو است."
خواهرهایش نجوا می کردند: "از نظر جنسی نقص دارد."
ناآشنایانی که هرگز نمس صلح دوست را به چشم ندیده بودند، به خاطر می آوردند که او را در حین خزیدن روی شکم یا در حال تمرین چنبره زدن مانند مارها، یا توطئه چینی برای برانداختن کشور نمسان مشاهده کرده اند.
نمس خارق العاده ی نوظهور می گفت: "من سعی دارم با دلالت و دانایی به همه چیز بنگرم."
یکی از همسایگان گفت: "دلالت هم وزن و شبیه خیانت است."
دیگری می گفت: " و دانایی را فقط به کار دشمن می برد."
آخر شایع شد که نمس مانند مار کبرا نیشش زهر دارد، او را به دادگاه کشیدند، محکوم و تبعیدش کردند.
نتیجه اخلاقی: از شر دشمن شاید بتوان ایمن ماند ولی از هر قوم و دسته ای که باشید از گزند هم کیشان مصون نیستید.

نویسنده: #جمیز_تربر
مترجم: #مهشید_امیرشاهی

https://t.center/alahiaryparviz38
.
💥💥💥


#داستانک
چیز خاصی نیست

روزی زنی از آسمان به زمین افتاد. شاید روی شاخه ی درختی نشسته بوده و روی دستهای فرانتس گروتر افتاده. مرد ایستاده بود آنجا، زنی روی دستانش.
همه گفتند، این که چیز خاصی نیست.
من گفتم، چیز خوشایندی هم نیست.
و فرانتس گروتر ایستاده بود آنجا، زنی روی دستانش _ با چه موهایی، چه صورتی، چه چیزی. و من از خودمان می پرسم حالا چطور می خواهیم این داستان را به آخر برسانیم. اما در همین گیر و دار، داستان خودش به آخر رسیده، و فرانتس گروتر ایستاده آنجا و زنی روی دست دارد.

نويسنده: #پتر_بیکسل
مترجم: #بهزاد_کشمیری_پور

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک
بت پرستی

مری ساعت ها منتظر ماند. اشکالی نداشت. سرخپوست بود و هر چه رنگ و بوی سرخپوستی داشت، از اووو گرفته تا خاکسپاری و عروسی، صبوری می طلبید. این آزمون صدا، سرخپوستی نبود، اما وقتی اسمش را خواندند حاضر و آماده بود.
مرد انگلیسی پرسید: "ببینم چه ترانه ای می خوانی؟"
گفت: "همه ی دخترهای اردوگاه عاشق پَتسی کلاین هستند."
"خب می شنویم."
فقط بیت اول ترانه را خوانده بود، که مرد نگذاشت ادامه دهد.
گفت: " از تو خواننده در نمی آید. دیگر هیچ وقت نخوان."
می دانست که این لحظه را از تلویزیون ملی پخش می کنند. پی هر تحقیری را به تن مالیده بود.
"اما دوستانم، مربی صدا، مادرم، همه می گویند که من فوق العاده ام."
"دروغ می گویند."
مگر مری تا حالا در عمرش چند بار آواز خوانده بود؟ چند بار به او دروغ گفته بودند؟ جلو دوربین، مری یک حساب و کتاب بی رحمانه کرد، به سمت اتاق سبز دوید و در آغوش مادرش گریه کرد.
در این دنیا، یا باید دروغگوها را دوست بداریم، یا تنها زندگی کنیم.


نویسنده: #شرمن_الکسی
مترجم: #اسدالله_امرایی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک
سرفه

پدر جوان ما از دره ی خاکستر می گذشت و با سوت آهنگ‌ "زیر آوار مانده ها را نجات بده" را زمزمه می کرد، اما تونل های معدن را با خودش به خانه می آورد با سرفه های شدید سل. درست مثل برخورد اولین تگرگ به پنجره ی اتاق زیر شیروانی بود. مادرم نگاهی به او می انداخت. دهانش خط باریکی بود از بی صبری و ترس. می گفت: "مرد ریه هایت سنگ می شود."
می گفت: "پول خوبی می دهند، دروس عزیز. تنها راه درآمدمان همین است."
بعضی از مردها دم خانه ی ما می ایستادند تا پدرم را ببینند که زبانش مثل ماهی لای دندان هایش گیر می کرد. صورت های خسته و قدم های خمیده ی لاغر که هر آن امکان داشت فرو بریزد. مادرم از اتاق بیرون می رفت. لب هایش باریک تر از همیشه اما سرفه امانش نمی داد. وقتی خم می شد گل پامچال و ریحان بکارد، هم سرفه ولش نمی کرد. سرفه مثل بچه بود. سمج و همیشه گرسنه. توجه می خواست. هر وقت که وقتش نبود بیدار می شد. عین خروس بی محل. کنار پنجره روی صندلی می نشست. زمستان ها راه می افتاد دنبال او. درست مثل پر طاووسی که روی کلاه خانم ها می زدند.
یک سال تابستان به ما گفت روی سیاره ای زندگی می کنیم که به سرعت به ناکجا آباد می رود. مدلی هم ساخت که اسمش را گذاشت. افلاک نما. به ما نشان می داد که آسمان ها چه وضعی دارند. مرکز آن روشن بود. درست مثل وسط گل صد برگ مادرم. می گفت: "همین است که راه شان می اندازد. زغال سنگ هم از این به وجود آمده."
به او نگاه می کردیم و سرمان را به تایید تکان می دادیم، اما خودمان می دانستیم، چه چیزی آن را پیش می بَرد. پشت کوچک ترین حرکتی صدایش بلند می شد. سرفه را می گویم.

#هری_هیومز
مترجم: اسدالله امرایی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک

روستایی ساده دل

خواننده، علاقه‌مند می‌تواند این داستان را در بسیاری از موارد زندگی خود به کار بندد.
زمانی پینه‌دوزی بود که در دکان زیر شیروانی خود در یکی از روستاهای آندلس زندگی می‌کرد. وقتی کار می‌کرد. نور خورشید از تنها پنجره دکان به درون می‌تابید و استاد کفشدوز تیره‌روز را نوازش می‌داد.
همان‌طور که گفتم این ماجرا در یکی از شهرهای جنوب اتفاق افتاد و خورشیدی که آن نواحی پربرکت را شست و شو می‌داد، تنها چند ساعت از روز نور خود را بر پینه‌دوز ما می‌افشاند.
پینه‌دوز بینوا از لای میله‌های پنجره اتاق کوچک خود آسمان آبی را نظاره می‌کرد و همان‌طور که به کفش‌ها میخ می‌کوبید و یا چرمش را کش می‌داد، آه می‌کشید و آرزوی شهر ناشناخته‌اش را در دل می‌پرورانید.
اغلب فریاد برمی‌آورد:
"چه روز خوبی است برای قدم زدن !"
و وقتی یکی از مشتری‌ها چکمه‌های کثیف درشکه‌چی همسایه مقابل را برای تعمیر به دکان او آورد، پینه دوز پرسید:
"هوای بیرون خوبست؟"
" عالی است! تا حالا ماه آوریل به این خوبی نبوده. نه گرم و نه سرد. خورشید هم خیلی مجلل و باشکوه است."
مرد این بار عمیق‌تر از پیش آه کشید. چکمه‌ها را گرفت و با خشم به گوشه‌ای افکند و گفت:
"شما آدم‌ها چه قدر خوشبخت هستید! برو شنبه بیا چکمه‌ها را ببر"
و بعد برای آن که خود را تسکین بدهد، شروع به خواندن کرد:
اونی که نمی‌تونه
از آزادیش لذت ببره
نباید از مرگ بترسه
واسه این که پیشاپیش مرده‌س!
و آوازش را تا شب هنگام تکرار می‌کرد. بیشتر و بیشتر به آسمان می‌نگریست و آه می‌کشید اما از این که تاریکی را دیده‌است، تقریبا" خوشحال به نظر می‌آمد. غم او مانع از آن می‌شد که از هوای تازه شب لذت ببرد .

یک روز مردی که در همان ساختمان زندگی می‌کرد، به دکان پینه‌دوز آمد که کفش‌هایش را تعمیر کند. وقتی پینه‌دوز با اندیشه روستایی خود شکوه کرد که هرگز شهر را نخواهد دید، مرد در جوابش گفت:
"گاسپار، حق با تو است. به نظر من خوشبخت‌ترین مرد الاغ‌سوارها هستند! "
"الاغ سوارها؟"
"بلى، منظورم آدم‌هایی است که جنس‌هایشان را با الاغ می‌فروشند. آنها دائما" می‌آیند و می‌روند و همیشه هم از هوای پاک لذت می‌برند و بوی گل‌ها را استشمام می‌کنند. آنها صاحب دنیا هستند. آری، به نظر من این مهمترین کار است!"
وقتی مشتری دکان پینه‌دوز را ترک گفت، گاسپار در اندیشه‌ی عمیقی فرو رفت. آن شب خواب به چشمانش نیامد. اما صبح که فرارسید، تصمیمش را گرفته بود.
" فردا به برادرزاده‌ام می‌گویم بیاید و مواظب دکان باشد. با پنجاه دلاری که پس‌انداز کرده‌ام یک الاغ می‌خرم و شروع به کاسبی می‌کنم."

پینه‌‌دوز تیره بخت چنین کرد وهشت روز تمام با الاغ خود به این طرف و آن طرف رفت.
"چه روز قشنگی! چه هوای مطبوعی ! حالا حس می‌کنم که دارم زندگی می‌کنم. دیگر نمی‌توانم بهترین روزهای زندگی‌ام را در آن دخمه بگذرانم!"
گاسپار در اولین سفر خود، آواز خواند و گل‌های کنار جاده را یکی یکی چید و دسته کرد. و همان طور که خودش اغلب آرزو کرده بود بی‌آن که کسی را ببیند، در جاده پیش می‌راند. اما ناگهان موقعی که می‌خواست به سمت دیگر جاده بپیچد ، سه مرد خودشان را به روی او افکندند و فریاد برآوردند: "بایست!"
یکی از آنان، الاغ او را گرفت و بر آن سوار شد و با شتاب در سرازیری جاده پیش راند. مرد دیگر گاسپار را نگاه داشت و سومی هرچه را که پینه‌دوز با خود داشت. از چنگش بدر آورد:
پول، لباس و همه چیز او را.
او را برهنه در جاده رها کردند و بعد برای آن که به دنبالشان نیاید، با چوبدستی خود پنجاه ضربه بر پیکرش وارد آوردند، به طوری که دنده‌هایش کبود شد. پینه دوز از درد فریاد برآورد، اما هیچکس صدایش را نشنید.
این حادثه در روز روشن، ساعت سه بعد از ظهر و در ماه آوریل اتفاق افتاده بود .

گاسپار فریادهای هراس‌انگیزش را برآورد:
"ک - و - مک ! - دا - دا - رم - می - می میرم !"
ساعت پنج یک روستایی با گاری خود از آنجا گذشت. چادر شبی به او پوشانید، سوار گاری‌اش کرد و به شهر بازش گرداند و دم در خانه‌اش بر زمین نهاد.
برادرزاده و همسایگانش سخت تعجب کردند. پینه‌دوز مجروح و کتک خورده را به باد سئوال گرفتند، اما او به هیچکدامشان پاسخ نداد. اساسا" تا چند روز چیزی نمی‌شنید که جوابی به آن بدهد.
اما، یک روز ، تقریبا" ساعت سه بعد از ظهر صدای آدم‌هایی را روی پلکان شنید که از رفتن به شهر حرف می‌زدند:
"چه هوای خوبی! به پسر عموها بگو به شهر بیایند !"
اما گاسپار که در اتاق زیر شیروانی خود تنها نشسته بود، سرش را از روی استهزا بلند کرد و به آسمان نگریست:
"آری، چه هوای خوبی! الاغ سوارها چه کتک خوبی هم می‌خورند !"


نویسنده: #اوسبیو_بلاسکو
مترجم: #همایون_نور_احمر


https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥


#داستانک

رویا

اسب جلویی چرخ و فلک گفت: من امشب از اینجا می رم!
بقیه اسب ها گفتند:می ری؟ کجا؟ اگه بری چرخ و فلک از هم می پاشه.
اسب جلویی گفت:می رم دنبال رویاهام.
بقیه اسب ها گفتند: رویا؟! چی هست؟
اسب جلویی گفت:رویا همون چیزیه که بخاطرش زندگی می کنین و حتی می میرین...
یکی از اسب ها گفت:واااای! چه قشنگ! منم می خوام یه رویا داشته باشم.
اسب جلویی گفت:دیگه نمی خوام دور خودم بچرخم. از این سر گیجه خسته شدم. می خوام برم یه جای دور. جایی که برای خودم زندگی کنم.
یکی دیگر از اسب ها گفت :آره! خودشه! منم میام.
بقیه گفتند : آره ما هم میایم.
اسب جلویی زنجیر را پاره کرد و از چرخ و فلک پایین پرید.
فردا صبح در یک جای دور یک گله اسب شاد می دویدند و به رویاهایشان فکر می کردند...

#الهام_فرج_الهی

https://t.center/alahiaryparviz38
#داستانک

اعتراف

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که سی سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل ، برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود مهمان سیاستمدار تأخیر داشت. بنابراین کشیش تصمیم گرفت برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفن رفت. گفت: «سی سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی­ هایش، باج گیری، رشوه­ خواری و هر گناه دیگری که تصور کنید، اعتراف کرد. آن روز فکر می­ کردم مرا به بدترین نقطه­ ی زمین فرستاده ­اند. ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه­ ی اهل محل دریافتم که در اشتباه بودم و این شهر مردمی نیک دارد.»

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شد و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد. سیاست مدار در ابتدا از این­که تأخیر داشت، عذرخواهی کرد و سپس گفت: « به یاد دارم، زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی بودم که برای اعتراف به او مراجعه کردم.»

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک

لکه‌های سفید

ساختمون سابق دانشکده‌ی جنگ تو خیابون در تن شهر برلین قرار داره. دورتادور این ساختمون درست به بلندی قد یه آدم گرانیت‌کاری شده، سنگای گرانیت رو بغل به بغل کنار هم کار گذاشتن.
این سنگا عجیب و غریب به نظر می‌آن. کلی لکه‌ی سفید دارن. گرانیت قهوه‌ای ساختمون خیلی از قسمتاش رنگش روشنه... یعنی چی شده؟ روش لکه‌های سفید زده؟ درستش این بود که اون رو پر بشه از لکه‌های سرخ: آخه زمان جنگ اسامی کشته‌‌ها رو روش می‌زدن.
تقریبا هر روز هفته این کاغذای وحشتناک رو عوض می‌کردن، لیست‌های بی‌انتهایی که روش پر از اسم بود. من اولین نسخه‌ی اونا رو دارم: روی اون واحدهای نظامی افراد دقيقاً ذكر شده. تعداد مرده‌های این لیست كمه، خود لیست هم خیلی کوتاهه. نمیدونم چند تا از این لیست‌ها بعداً دراومد. اما خیلی شد، از هزار تا هم زد بالا. معنیش هم هر دفعه این بود که یه عده شعله‌ی عمرشون خاموش شده یا که مفقودالاثر شدن، تا اطلاع ثانوی از تو لیست خط خوردن یا که دست و پاشون قطع شده، قطع عضوشون حاده یا جزئی.
تمام اون جاهایی که لکه های سفید دارن، روشون از این لیست‌ها آویزون بوده. صدها انسان خاموش که عزیزاشون توی جبهه‌ها بودن، جلوی این لیست‌ها ازدحام می‌کردن و به خودشون می‌لرزیدن که مبادا این یه دونه اسم اونا بین هزاران هزار اسمی باشه که اون جا نوشته شده. به اونا چه که روی‌لیست اسم مولرها و شولتس‌ها و لهمن‌ها رو زدن! بذار هزاران هزار نفر سقط شن، فقط اون بینشون نباشه! جنگ از این طرز فکر مایه می‌گرفت.
به خاطر وجود یه همچین طرز فکری بود که جنگ تونست چهارسال انگار همین طور ادامه پیدا کنه. اگه ماها سرِ کشته شدن یه نفر همه یکپارچه از جا بلند می‌شدیم، کی می‌دونه؟ شاید این قدرا طول نمی‌کشید. بهم می‌گفتن تو نمی‌دونی یه مرد آلمانی چه جوری قادره بمیره؟ من خوب می‌دونم. ولی اینو هم می‌دونم که یه زن آلمانی چه جوری قادره زار بزنه و می‌دونم که امروز چه زاری می‌زنه. آخه یواش یواش و با کلی درد و رنج داره پی می‌بره که اون برای چی مرده. برای چی؟
نمک می‌ریزم رو زخمت؟ دوست دارم روی این زخما از آسمون آتیش بباره. دوست دارم این پیغام رو به گوش عزادارا برسونم که: اون برای هیچ و پوچ و سر به حماقت مرده. برای هیچ و پوچ. سر هیچ و پوچ.
بارون طی سالیان متمادی این لکه‌های سفید رو به تدریج می‌شوره و اونا محو می‌شن. اما اون یکی‌ها رو چی؟ اونا رو که نمی‌شه پاکشون کرد. رو قلبامون جاهای اونا رو کندن، از بین برو هم نیستن. هر دفعه وقتی از کنار دانشکده‌ی جنگ با اون گرانیتای قهوه‌ایش و لکه‌های سفید روشون رد می‌شم، تو خلوت دل به خودم می‌گم: به خودت قول بده! با خودت عهد کن که کار کنی! تأثیرگذار باشی! به مردم بگو! با وسع و توان اندک خودت اونا رو از این وهم ناسیونالیستی رهایی بده! این مرده‌ها گردنِ تو حق دارن‌. از این لکه‌ها فریاد بر میآد. می‌شنوی صداشونو؟
اونا فریاد می‌زنن: «تکرار جنگ هرگز مباد!.»


نویسنده: #کورت‌_توخولسکی
مترجم: #محمد‌حسین_عضدانلو


https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک

ماهی در مسیل

چوانگ تسه که مردی اندیشمند و تهی‌دست بود، روزی به راه افتاد و به جانب شط بزرگ رفت تا از ارباب توانگری که در آن ناحیت خانه داشت به وام چیزی بستاند. اما مرد توانگر با او گفت:
- شک نیست که آنچه می‌خواهی به وام خواهم‌ات داد. اما می‌باید اندک تاملی کنی تا زمین حاصل دهد و آن حاصل گرد آرم. آن‌گاه سیصد سکه‌ی نقره بر تو خواهم شمرد.
و چوانگ تسه چنین گفت:
- دی که به آهنگ خانه‌ی تو از بیابان می‌گذشتم، در مسیلی خشک، ماهیِ خُردی دیدم که فریاد می‌کرد: «ای رهگذر! من از تخمه‌ی ماهیان دریایم، که بخت بد بدین مسیلم افکنده است. اگر به نجات من کمر نبندی، باری چندان نمی‌گذرد که جانم تباه شود و عمرم به آخر رسد. آیا می‌توانی دَلْوِ آبی به من دهی؟»
من با سر اشارتی کردم و گفتم: «شک نیست آنچه می‌خواهی به تو خواهم داد... من از این‌جای می‌گذشتم، دیدار مردی را که مالک سرزمین‌های پهناور است... از املاک پهنه‌ور او رودخانه‌های فراوان می‌گذرد. چون بدان‌جا رسم به تضرع از او خواهم خواست که فرمان دهد تا روستائیان‌اش سدی بر یکی از آن همه رود بربندند و آب در مسیل خشکیده برانند تا جان تو از خشکی نجات یابد!»
ماهی که بر خاک می‌تپید گفت: «آه! تنها دَلْو آبی نجات جان مرا کفایت می‌کند... اگر به انتظار آن بنشینم که روستائیان بر یکی از رودخانه‌ها سدی بربندند و آب در این مسیل بیفکنند، مرا در میان ماهیانِ نمک‌سوده مگر بازیابی!»

نویسنده: #چوانگ_تسه
مترجم: #احمد_شاملو

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک

نامه‌ی بابام

من ده سالم بود که بابام مرد.
یادم نمی‌آد که اون راجع به سیاست یا جنگ و صلح باهام حرفی زده باشه. حتماً یه همچین گفتگوهایی بینمون شده، اما تا اون جایی که به ذهنم می‌رسه حرفاش تأثیر شدیدی روم نذاشته. بابام از یه خونواده‌ی درجه سه بود. تو عمرش هم هیج وقت فعالیت سیاسی نکرده بود.
جلوی من الان یه نامه سی به تاریخ چهارده دسامبر هزار و هشتصد و نود و چهار. بابام توی این نامه نوشته: «من کشته مرده‌ی این نیستم که خودمو قربونی ایده‌های سرخرمن حضرات عالیه کنم. بالعکس، وقتی فکرش رو می کنم دلم از همین الان به حال پسرم می‌سوزه که یه روزی بایست رُل مدافع سرزمین آبا و اجدادی رو بازی کنه. اگه نویسنده بودم می‌زدم رو دست خانوم سوتنر، کتابی به مراتب بهتر علیه جنگ می‌نوشتم. هرچی که باشه جنگ در نهایت یعنی آدمکشی مجاز. وقتی آدمایی که رأس کارن، گیر می‌کنن و دیگه نمی‌دونن چه سیاستی رو پیاده کنن و مشکلات اقتصادی رو چه جوری حل کنن، از پشت پستو عروسک میهن پرستی رو درمی‌آرن. کفش و کلاهش هم می‌کنن تا مترسکشون جورِ جور شه: آخه مترسک میهن پرستی یه پاپوش به اسم دشمنِ خونی و یه سرپوش به اسم شهامت طلبی لازم داره. معلومم هست که بعدش همه‌شون میگن راهشون راه حقه و پای خداهاشونو می‌کشن وسط. آخر سر هم این پدرا و مادر او بچه‌های از دنیا بی‌خبرن که بایست تاوان جنگ رو بدن. جناب آقای ارتشبد هفت تا مدال و یه ملک اربابی می‌گیره، اون وقت بازمانده‌های بینوای کشته‌ها اگه سه مارک ماهونه‌ای که بابت از دست دادن باباشون می‌گیرن نباشه، کارشون ساخته‌س. بابت پسرا هم پولی به کسی نمیدن. اونا مجانی‌ان.»
یاد بابام گرامی باد!
اون که مُرده، حالا بذار رئیس دفتر تبلیغات نازی‌ها بیاد بهش بد و بیراه بگه، بذار وزارت جنگ بیاد علیه‌ش اعلام جرم کنه: به خاطر انکار فضائل جنگ، بستن افترا به حکومت وقت و اختلال در امور صنعت سنگ قبرسازی آلمان.


نویسنده: #کورت_توخولسکی_
مترجم: #محمد‌حسین_عضدانلو
# برگرفته از کانال برتولت‌برشت

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک

ماهیِ نظر کرده

بر سر راهی در بیابان، درخت افرایی بلند، قد برافراشته بود - افرای کهن‌سالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفره‌یی پدید آمده بود که چون باران فرو می‌بارید از آب انباشته می‌شد.
باری، روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی می‌کرد و ماهیِ زنده یا نمک‌سود از شهری به شهری می‌برد به کنار افرای پیر رسید. لختی در سایه‌ی آن بنشست و چون حفره‌ی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسه‌ی دل، ماهیِ کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفره‌ی درخت افکند و به راه خویش رفت.
مگر رهگذاری آن ماهی را در حفره بدید و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است.
دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چارجانب، خلقِ بسیار بر افرای کهن سال گردآمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه، جایگاهی نامی شد. تا آن‌که ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت، و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست. بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره درافکندم!
آن‌گاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت.

نویسنده: #چوانگ_چه_نوئو
مترجم: #احمد_شاملو

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک

حقوقدان

دختر وزیر دادگستری یک کشور اروپایی که غالباً پدر را در زمینهٔ تنظیم قوانین گوناگون یاری می‌داد، در سنین مختلف خود، به پدر چنین توصیه می‌کرد: در هجده سالگی: پدر جان، در قوانین خودت، به این خواستگارهای بی‌مصرف دستور بده دست از سر دخترها بردارند! اگر به وجودشان احتیاج پیدا کنیم خبرشان می‌کنیم! در ضمن ازدوج مردان کمتر از سی و پنج سال را اکیداً ممنوع اعلام کن. زناشویی مردهای خیلی جوان، موجب آن می‌شود که بهترین دوست پسرهای‌مان را از دست بدهیم!
در بیست سالگی: پدر جان، فکر می‌کنم زناشویی مردان کمتر از سی‌سال اشکالی نداشته باشد... لطفاً به آنها تخفیف بده!
در بیست و دو سالگی: راستی چه خوب شدم یادم آمد... اگر وزیر کشور را دیدی از او خواهش کن به کلیه استاندارها دستور بدهد همهٔ مردان مجرد را به جرم تجرد، سالی سی تا چهل فرانک جریمه کنند.
در بیست و پنج سالگی: پدر جان از تو تعجب می‌کنم! کو آن نبوغی که در کار مدیریت داشتی؟ انگار متوجه نیستی که در پیرامون تو چه می‌گذرد! هر چه زودتر قانونی تنظیم کن که به موجب آن کلیهٔ مردهای مجرد مکلف به پرداخت جریمه‌ای معادل ۱۵۰۰ فرانک در سال باشند! تاکی باید دست روی دست گذاشت. باید اقدام مقتضی به عمل آورد!
در بیست و هشت سالگی: پدر جان راستی که آدم احمقی هستی... آخر این هم شد تمشیت امور؟ در قوانین کیفری تو حتی یک مادهٔ خشک و خالی علیه مردان مجرد بی‌مصرف، وجود ندارد! برای همهٔ مردهای مجرد، حداقل سالی ده هزار فرانک جریمهٔ نقدی معین کن! البته به این جریمه، باید دو ماه زندان و چندین نوع محرومیت از حقوق اجتماعی و مدنی هم اضافه شود؛ با این تدبیر، به زودی در مملکت مان حتی یک دختر ترشیده، محض نمونه پیدا نخواهی کرد!
در سی سالگی: صدهزار فرانک جریمه! نه، دویست هزار فرانک! پدر جان، بجنب! یک سال حبس... سه ضربه شلاق! اگر این تدابیر هم افاقه نکرد، یک گروهان سرباز به کمک بطلبید! بجنب بربر... بجنب!!
در سی و پنج سالگی: مجردها را تسلیم جوخهٔ اعدام کن! تمنا می‌کنم پدر! مگر نمی‌بینی که من... حاضرم چشم‌های تمام مردهای مجرد را با ناخن‌هایم در بیاورم! بله، جوخهٔ اعلام!.. نه... حبس ابد در سلول‌های انفرادی! این مجازاتی است شدیدتر از اعدام! بجنب پدر، هرچه زودتر، این قانون را بنویس...
در چهل سالگی: پدر جان... عزیزم... فرشته‌ام... بر و پیش وزیر دارایی و از او خواهش کن به منظور پرداخت جایزهٔ سالانه به مردهای مجردی که بخواهند ازدواج کنند، بودجهٔ مخصوصی در نظر بگیرد... عزیزم، حتماً به وزیر دارایی سربزن! این لطف را بکن! در ضمن، ازدواج مردهای جوان با دخترهای کمتر از سی و پنج تا چهل ساله را ممنوع اعلام کن... تو چقدر خوبی پدر!

نویسنده: #آنتون_چخوف
مترجم: #سروژ_استپانیان


https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک

برلین، خیابان گورمان

لوسی مانهایمر در خیابان گورمان زندگی می‌کند.
یک مرتبه وقتی زیر باران در خیابان راه می‌رویم، یک پسر بچه قد بلند حدود دوازده ساله می‌بینیم. از پیاده‌رو خارج می‌شود، با چشم‌های خجالتی منتظر می‌ماند تا ما رد شویم و به راه خود در امتداد دیوار خانه ادامه می‌دهد. می‌ترسد.
از مادرم می‌پرسم، چرا او می‌ترسد.
او جواب می‌دهد: چون یهودی است.
وقتی از میان حیاط تنگ و تاریک عبور می‌کنیم، سؤال می‌کنم، از کجا می‌شود تشخیص داد که او یهودی است.
مادرم می‌گوید، یهودی‌ها را می‌توان از ستاره زردی که به لباس شان زده‌اند، تشخیص داد.
فکر می‌کنم، پس خاله لوسی هم یک یهودی است. اما وقتی ما می‌آییم، او نمی‌ترسد.
می پرسم، چرا او نمی‌ترسد؟
مادرم می‌پرسد، چه کسی؟
می‌گویم، لوسی. چرا وقتی ما می‌آییم، او نمی‌ترسد؟ مادرم سکوت می‌کند. و وقتی روی پله‌ها یک بار دیگر سوال خود را تکرار می‌کنم،
می‌گوید که هنوز بچه هستم و نمی‌توانم درک کنم.
در می‌زنیم و صدای بسته شدن دری را در داخل خانه می‌شنویم. سکوت. منتظر می‌مانیم مادرم می‌گوید، لوسی باز کن. ما هستیم.
لای در باز می‌شود؛ می‌توانم صورت باریک و رنگ پریده لوسی را ببینم. همیشه وقتی نان و یک قابلمه سوپ برای او می‌بریم، مادرم می‌گوید، او بیمار است و باید غذای زیادی بخورد. قابلمه پیچیده شده در روزنامه روی میز آشپزخانه قرار داده می‌شود، آن دو زن، دو دوست نجواکنان دو یا سه جمله با هم رد و بدل می‌کنند، گویی در آپارتمان تنها نیستند. در راهرویی که پالتوی لوسی با ستاره زرد آویزان است، یکدیگر را در آغوش می‌کشند.
از پله ها پایین می‌رویم و از حیاط تنگ و تاریک می‌گذریم. می‌ترسم.
وقتی زیر باران در خیابان‌ها راه می‌رویم، می‌گویم، میل ندارم یک یهودی باشم.

دو هفته بعد که تابستان و آسمان بالای شهر آبی است، باز هم مقابل در خانه لوسی ایستاده‌ایم. در می‌زنیم، اما هیچ صدایی از خانه به گوش نمی‌رسد.
مردی که در حال بالا آمدن از پله‌هاست، می‌پرسد، کجا را می‌خواهید؟
مادرم می‌گوید، خانه لوسی مانهایمر.
مرد می‌گوید، او دیگر اینجا زندگی نمی‌کند. دیروز یهودی‌ها را بردند. آنها حالا همان جایی هستند که باید باشند.
می‌خندد، دستش را دراز می‌کند و می‌گوید:
هایل هیتلر!
در سکوت از پله‌ها پایین می‌رویم می‌پرسم، یهودی‌ها کجا باید باشند؟
مادرم می‌گوید، نمی‌دانم.
گریه می‌کند.
می‌گویم، بیخود سوپ درست کردی.
مادرم می‌گوید، چیزهای بدتر از این هم وجود دارد.

نویسنده: #کورت_بارچ
مترجم: #مهشید_میرمعزی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#داستانک

آبشاری سیاه

وقتی آمدی ،وقتی نشستی،وقتی سنگینی نگاهت نشست بر پیشانی ام؛نگاهم به تارهای درهم تنیده ی قالی پدری بود.آنجا که تو نشسته بودی ،چشمان غزالی به رنگ شب ،می درخشید.
گفتی :خب!
و من نگاهم افتاد به گیسوانی به رنگ شب ،که خروار خروار راه شانه ها را طی می کرد تا برسد به میانه ی کمر و از آنجا فرو ریزد بر تار و پود قالی پدری.
همچون آبشاری آسیاه!
گفتم ،کاش همیشه بودی .تو خندیدی و سری تکان دادی .آبشار سیاه مواج شد و من فرو رفتم در تاریکی ته چاه!
چشم که باز کردم ،تو همچنان می خندیدی و نگاهم می کردی.دست دراز کردم که لمس کنم این انبوه سیاهی را.تو عقب نشستی و دستهایم ماند همانجا.
گفتم ،چرا نمی شود؟
گفتی همین است که هست.بلند شدی که بروی و من خسته از این همه سرگردانی ،گفتم راضی ام به همین دیدارهای کوتاه خانه پدری.
نشستیم ؛گفتیم ؛خندیدیم ،نه آنچنان که بشود،آنقدری که دلم لک نزند،یا اگر زد به پیسی نخورد‌.
وقت رفتن ،لرزش سیبک گلویم را که دیدی ،خندیدی و گفتی ،بگو سیب.
و من ،میخکوب آن همه سیاهی که تاب می خورد با لرزش کمر ،
گفتم،کاش معلقم می کردی،کاش می شد گم شوم در آن همه سیاهی ،کاش ...
به چارچوب در که رسیدی ،
برگشتی ،نگاهم کردی ،خندیدی و گفتی ،
همین است که هست.

پ ن :
اسمش رحیم بود.گاه به گاه می نشستیم در حیاط زندان ،و او روایت می کرد عاشقی اش را در شانزده سالگی.دل سپرده بود به نامادری اش که هم سال خودش بود وسی سال جوانتر از پدرش.به همین جرم از خانه رانده شده بود ، وحالا زندان شده بود خانه اولش.این نوشته روایتی است از آن عاشقی.چاره ای نیست باید نوشت از رحیم ها که پیر می شوند درکودکی ،آن هم در جایی به جز خانه پدری .
#محمد_حبیبی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

💥💥💥#داستانک
«عروسی خون»

زن گفته بود: «این مملکت، خاک بلاست.»
مرد گفته بود: «اصلا جمع کن برویم کانادا»
زن گفته بود: «آسمان همه جا یک رنگ است.»
مرد گفته بود: «اما زمینش فرق دارد، زمینش...»
...

صدای هلهله توی کابین خلبان می‌پیچد،
عروس خانم وکیلم؟
دست‌های عروس داغ است اما داماد یخ می‌کند. هوس، سوختِ جت است.
عروس از پنجره هواپیما به آسمان خیره شده، توی آسمان فرشته‌ای می‌چرخد. لبخند می‌زند، داماد سرش را به سمت پنجره می‌چرخاند، چیزی نمی‌بیند، عروس می‌بیند و باور نمی‌کند.
دختر کوچکی چند ردیف عقب‌تر رو به مادرش، هیجان‌زده می‌گوید: «مامان من تو آسمون یه فرشته دیدم.»
مادر خوابیده، دخترک سرش را به پنجره می‌چسباند. ابرها خودشان را به شیشه می‌چسبانند.
عروس می‌خندد، با دست‌هایش ابرها را نشان می‌دهد و می‌گوید: «من تو آسمون یه فرشته دیدم.»... داماد خوابیده.

...

پدری آن طرف دنیا دارد قصه عجیبی می‌نویسد؛ قصه دخترکی که از پنجره هواپیما فرشته‌ها را می‌دید و برای پدرش عکس یک فرشته را فرستاد.

...

- ماه عسل بریم کجا؟
+ جایی که هیچ‌کس نباشه، فقط من باشم و تو.
مهماندار برایشان غذا آورده... عروس چشم از پنجره بر نمی‌دارد... خلبان مادرش را خواب می‌بیند... جوان بور و سفیدی دست‌هایش را ها می‌کند، سردش شده، یخ بسته.

...

عروس خانم وکیلم؟
آسمان همه جا یک رنگ است؟
نه!
عروس خانم؟
عروس خانم به بنده وکالت می‌دهید شما را به عقد دائم...؟
داماد از خواب می‌پرد،
فرشته‌ها پشت پنجره‌های هواپیما قند می‌سابند و ناگهان آسمان سفید می‌شود...

✍️#سایه
https://t.center/alahiaryparviz38
#داستانک

هر روز صبح

هر روز صبح او را می‌دیدم. گمان کنم از همان اول نظر مرا جلب کرد. محل کارم را تغییر داده بودم و از اول ماه، سوار اتوبوسی می‌شدم که ساعت ۸.۱۱ حرکت می‌کرد.

زمستان بود. او هر روز همان پالتوی قرمز آلبالویی و چکمه‌های سفید پوست‌دار را می‌پوشید. دستکش‌های سفید دست می‌کرد. موهایش را به طرز عجیب و در عین حال ملال‌آوری پشت سر گره می‌زد. او هر روز ساعت ۸.۱۵ سوار اتوبوس می‌شد. سر خود را بالا می‌گرفت و روی صندلی سمت راست یک ردیف مانده به آخر می‌نشست.
لغت عبوس به او می‌آمد. همان لحظه‌ی اول از او خوشم نیامد. این اتفاق اغلب برای من می‌افتد. افراد غریبه را می‌بینم و بدون اینکه کلمه‌ای با آنها رد و بدل کنم، فقط با نگاه کردن به آنها احساس خشم می‌کنم. نمی‌دانم از چه چیز او خوشم نمی‌آمد. حتی او را زیبا نمی‌یافتم. بنابر این پای حسادت هم در بین نبود.

سوار شد، روی صندلی همیشگی خود نشست که به طرز عجیبی همیشه خالی بود، روزنامه‌ای از کیف مشکی خود در آورد و شروع به خواندن کرد. هر روز از صفحه سه آغاز می‌کرد. پس از سومین ایستگاه مجددا دست در کیف خود کرد و بدون اینکه نگاه خود را از روزنامه بر گیرد، در نان کره مالیده شده، بیرون آورد. روی یکی سالامی و روی دیگری کالباس بود. در حال خواندن، آنها را خورد. از دهانش سر و صدا درنمی‌آورد، با این احوال با مشاهده او در حال خوردن، حالت تهوع به من دست می‌داد.
نان‌ها همیشه در کیسه نایلونی قرار داشتند. از خود می‌پرسیدم، آیا او هر روز یک نایلون جدید بر می‌دارد، یا از همان قبلی‌ها چند مرتبه استفاده می‌کند.

قبل از اینکه او حالت عبوس و بی‌تفاوت خود را در مقابل من از دست بدهد، حدود دو هفته او را تحت نظر داشتم. مرا ورانداز کرد. از نگاهش فرار نکردم. دشمنی ما محرز بود. روز بعد من روی صندلی همیشگی او نشستم. واکنش خاصی نشان نداد و مثل همیشه شروع به خواندن کرد. البته پس از پشت سر گذاشتن ششمین ایستگاه، نان و کره را از کیفش در آورد.

او هر صبح، تمام روز مرا خراب می‌کرد. با حرص به او می‌نگریستم. با چشم‌هایم تمام حرکات او را که برای من توهین‌آمیز بود و هر روز هم تکرار می‌شد، جذب می‌کردم. عصبانی بودم، چون باید قبل از او پیاده می‌شدم. بنابراین او از این امتیاز برخوردار بود که محل کار مرا می‌دانست.
چند روزی که در اتوبوس نبود و مرا عصبی نمی‌کرد، متوجه لزوم آن موضوع ناخوشایند روزمره شدم. وقتی مجددا ظاهر شد، احساس آرامش کردم. دوبرابر از دست او عصبانی می‌شدم. گره پشت موهایش که غیر عادی و با این احوال کسالت‌بار بود، پالتوی قرمز آلبالویی، صورت عبوس و اندوهگین؛ سالامی، کالباس و روزنامه‌اش مرا خشمگین می‌کرد.

کار به جایی رسید که نه تنها در اتوبوس جلوی چشم من بود، بلکه فکر او را با خود به خانه می‌بردم، برای آشنایانم از سر و صدای زیاد دهانش، بوی بد بدن او، پوست منفذدار و چهره نفرت‌آورش تعریف می‌کردم. از اینکه خود را به دست خشم خود بسپارم، لذت می‌بردم؛ دائم دلایل تازه‌ای برای این می‌یافتم که چرا حتی حضورش، مزاحم من است.
بعد اگر شنوندگان به من لبخند می‌زدند، صدای ناخوشایند او را تشریح می‌کردم که قبلا هرگز مشابه آن را نشنیده‌بودم. از این عصبانی می‌شدم که یک روزنامه جنجالی و احمقانه می‌خواند و غیره.

به من توصیه شد که با اتوبوس قبلی که در ساعت ۸٫۰۱ حرکت می‌کرد، بروم، ولی این کار به معنای ده دقیقه خواب کمتر بود. او که نباید مرا از خواب و زندگی می‌انداخت! دو شب قبل، دوستم بئاته شب را در منزل من گذراند. با هم سوار اتوبوس شدیم.
او هم مثل همیشه ساعت ۸٫۱۵ سوار شد و سر جای خود نشست. هرگز در مورد او با بئاته صحبت نکرده بودم. ناگهان بئاته خندید، آستین مرا کشید و گفت: «به آن دختر که پالتوی قرمز پوشیده است، نگاه کن. همان که دارد نان و کالباس می‌خورد. نمی‌دانم، ولی او مرا به یاد تو می‌اندازد. منظورم طرز غذا خوردن، نشستن و نگاه کردن او است.»

نویسنده: #میشائلا_زویل
مترجم: #مهشید_میرمعزی
شعر ، ادبیات و زندگی
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
https://t.center/alahiaryparviz38
#داستانک

نامه‌ی بابام

من ده سالم بود که بابام مرد.
یادم نمی آد که اون راجع به سیاست یا جنگ و صلح باهام حرفی زده باشه. حتماً یه همچین گفتگوهایی بینمون شده، اما تا اون جایی که به ذهنم می رسه حرفاش تأثیر شدیدی روم نذاشته. بابام از یه خونواده ی درجه سه بود. تو عمرش هم هیج وقت فعالیت سیاسی نکرده بود.
جلوی من الان یه نامه سی به تاریخ چهارده دسامبر هزار و هشتصد و نود و چهار. بابام توی این نامه نوشته: «من کشته مرده ی این نیستم که خودمو قربونی ایده های سرخرمن حضرات عالیه کنم. بالعکس، وقتی فکرش رو می کنم دلم از همین الان به حال پسرم می سوزه که یه روزی بایست رُل مدافع سرزمین آبا و اجدادی رو بازی کنه. اگه نویسنده بودم می زدم رو دست خانوم سوتنر، کتابی به مراتب بهتر علیه جنگ می نوشتم. هرچی که باشه جنگ در نهایت یعنی آدمکشی مجاز. وقتی آدمایی که رأس کارن، گیر می کنن و دیگه نمی دونن چه سیاستی رو پیاده کنن و مشکلات اقتصادی رو چه جوری حل کنن، از پشت پستو عروسک میهن پرستی رو درمی آرن. کفش و کلاهش هم می کنن تا مترسکشون جورِ جور شه: آخه مترسک میهن پرستی یه پاپوش به اسم دشمنِ خونی و یه سرپوش به اسم شهامت طلبی لازم داره. معلومم هست که بعدش همه شون میگن راهشون راه حقه و پای خداهاشونو می کشن وسط. آخر سر هم این پدرا و مادر او بچه های از دنیا بی خبرن که بایست تاوان جنگ رو بدن. جناب آقای ارتشبد هفت تا مدال و یه ملک اربابی می گیره، اون وقت بازمانده های بینوای کشته ها اگه سه مارک ماهونه ای که بابت از دست دادن باباشون می گیرن نباشه، کارشون ساخته س. بابت پسرا هم پولی به کسی نمیدن. اونا مجانی ان.»
یاد بابام گرامی باد!
اون که مُرده، حالا بذار رئیس دفتر تبلیغات نازی ها بیاد بهش بد و بیراه بگه، بذار وزارت جنگ بیاد علیه ش اعلام جرم کنه: به خاطر انکار فضائل جنگ، بستن افترا به حکومت وقت و اختلال در امور صنعت سنگ قبرسازی آلمان.

نویسنده: #کورت_توخولسکی
مترجم: #محمد_حسین_عضدانلو
@alahiaryparviz38
#داستانک
📝نویسنده: سعید خدیوی؛ مهندس صنایع و عضو داوطلب فعالیت های اجتماعی.
....

روز ها پشت هم ميگذشت و او هر روز با ابتكار در كارش به پيشرفت خوبي ميرسيد. دو شیفت. صبح و شب. کار میکرد.

ديروز برای اولین بار در عمرش کلمه ای را از تلویزیون مغازه ای شنید. کلمه ای که معنایش را نمیدانست.
تمام وقت غذایش را به آن کلمه فکر کرد که آهنگ زیبایی داشت.
با شروع دوباره ي كار و
شيفت شب، كلمه ميان خواهش هايش از مردم براي خريد فال و پاك كردن شيشه، فراموش شد.
تا كمر توي سطل زباله بود كه با صداي پسري، به سختي خودش را بيرون كشيد و گفت:
«آقا كمك ميكني برم تو؟آخه بلند شدن جديدن»

آن پسر جوان با گوشي فيلم ميگرفت و سوال میپرسید.
جوابهای کودک اما مهم نبود، مهم سوژه بود و دوربين و صدا و زاويه.
در آخرين سوال پسرک آن كلمه ي قشنگ را شنید و با ذوق پرسيد:
«عمو اين يعني چي؟»

_«چي؟»
_«آرزو»
_«آخي...اي واي از ما»

دوربين را خاموش كرد. دستي به سر پسرك كشيد و رفت...

پسرک دوباره كلمه را فراموش کرد. دو شیفت کار کرد. صبح و شب. به زندگی ادامه داد بی آنکه بداند فيلمش از پر بازديد ترين ها شده.
...
#داستانک
#آخر_دنیا

پای او در ساحل زخــم و زيلـی شده بود. خرده شیشه های شکسته ی بطری ها پایش را شکافته بود.‌ فکر می کند، سِروساست و این که خونش تنها چیزی است که در آنجا به او تعلق دارد. کشوری خارجی که با کامیون دوستی به آنجا آمده بود، پیراهنی که به تن دارد مال خاطر خواهی خیلی قدیمی بود، شلوارک های شوره زده‌ی بی رنگ را توری خانه تا خورده پیدا کرد و خود خانه که مال عمویش بود. رد خون پاهایش در میان ماسه ها به شکل قلب روز والنتاین بود.
دوباره می گریخت، این بار پیاده، به سمت جنوب می دوید. از کانزاس خشن به خلیج مکزیک، به سمت کشور خودش می سرید به سمت پایین، به طرف خط استوا.
پیرزنی بی دندان در مرز، مجسمه ی قدیسی به او فروخت، فرشته ی نگاهبان اختلالات عصبی، خندید، اما بی قرار بود. آدم سالم خود به خود میخندد؟ زن مکزیکی سه تا دندان داشت، نه بیش تر، ببینم. آن همه 
دندان های عالم کجا رفته اند، حالا مانده است گیج و گول لابه لای زباله ها را می گردد، کیسه های زباله و پوسته های یک بار مصرف، به قدیس تازه اش متوسل می شود که نه سگ های ولگرد به او حمله کنند، نه ماهی گیرهایی که از توی قایق ها نومیدانه نگاه می کردند و نشسته بودند و با نخ های سبز شبرنگ تور می بافتند. توی خانه به بخاری تکیه می دهد و جورابی را به دور زخم می بندد - نه آب لوله کشی هست، نه شیشه ی پنجره ای و نه صندلی راحتی. روی بخاری یک دفترچه‌ی یادداشت است، ورود مهمان های سابق، تشکر آنها بابت جایی که می ماندند: آفتاب، نوشیدنی، خوشگذرانی. از علامت تعجب های آنان لذت می برد. سعی می کند تصور کند چه باید بنویسد، فردا، یکی مثل او بعد از گذران شب چه می نویسد. بیرون، آفتاب غروب هم پرتوافشانی اش را آغاز می کند. ردی از قلب های خونین قرمز را به او می رساند. سگهای هار زوزه می کشند.

نویسنده: #آنتونیا_نلسون
آنتونیا نلسون" متولد ۱۹۶۱ نویسنده ی امریکایی است. فارغ التحصیل دانشگاه آریزونا و دانشگاه کانزاس است و در ۱۹۸۶ از دانشگاه آریزونا فارغ التحصیل شده است. برخی از داستان هایش در مجله های معتبری مانند نیویورکر به چاپ رسیده اند. آثار نلسون برای اولین بار به همین قلم به فارسی ترجمه شده است.
مترجم: #اسدالله_امرایی