💥💥💥#داستانکروستایی ساده دل
خواننده، علاقهمند میتواند این داستان را در بسیاری از موارد زندگی خود به کار بندد.
زمانی پینهدوزی بود که در دکان زیر شیروانی خود در یکی از روستاهای آندلس زندگی میکرد. وقتی کار میکرد. نور خورشید از تنها پنجره دکان به درون میتابید و استاد کفشدوز تیرهروز را نوازش میداد.
همانطور که گفتم این ماجرا در یکی از شهرهای جنوب اتفاق افتاد و خورشیدی که آن نواحی پربرکت را شست و شو میداد، تنها چند ساعت از روز نور خود را بر پینهدوز ما میافشاند.
پینهدوز بینوا از لای میلههای پنجره اتاق کوچک خود آسمان آبی را نظاره میکرد و همانطور که به کفشها میخ میکوبید و یا چرمش را کش میداد، آه میکشید و آرزوی شهر ناشناختهاش را در دل میپرورانید.
اغلب فریاد برمیآورد:
"چه روز خوبی است برای قدم زدن !"
و وقتی یکی از مشتریها چکمههای کثیف درشکهچی همسایه مقابل را برای تعمیر به دکان او آورد، پینه دوز پرسید:
"هوای بیرون خوبست؟"
" عالی است! تا حالا ماه آوریل به این خوبی نبوده. نه گرم و نه سرد. خورشید هم خیلی مجلل و باشکوه است."
مرد این بار عمیقتر از پیش آه کشید. چکمهها را گرفت و با خشم به گوشهای افکند و گفت:
"شما آدمها چه قدر خوشبخت هستید! برو شنبه بیا چکمهها را ببر"
و بعد برای آن که خود را تسکین بدهد، شروع به خواندن کرد:
اونی که نمیتونه
از آزادیش لذت ببره
نباید از مرگ بترسه
واسه این که پیشاپیش مردهس!
و آوازش را تا شب هنگام تکرار میکرد. بیشتر و بیشتر به آسمان مینگریست و آه میکشید اما از این که تاریکی را دیدهاست، تقریبا" خوشحال به نظر میآمد. غم او مانع از آن میشد که از هوای تازه شب لذت ببرد .
یک روز مردی که در همان ساختمان زندگی میکرد، به دکان پینهدوز آمد که کفشهایش را تعمیر کند. وقتی پینهدوز با اندیشه روستایی خود شکوه کرد که هرگز شهر را نخواهد دید، مرد در جوابش گفت:
"گاسپار، حق با تو است. به نظر من خوشبختترین مرد الاغسوارها هستند! "
"الاغ سوارها؟"
"بلى، منظورم آدمهایی است که جنسهایشان را با الاغ میفروشند. آنها دائما" میآیند و میروند و همیشه هم از هوای پاک لذت میبرند و بوی گلها را استشمام میکنند. آنها صاحب دنیا هستند. آری، به نظر من این مهمترین کار است!"
وقتی مشتری دکان پینهدوز را ترک گفت، گاسپار در اندیشهی عمیقی فرو رفت. آن شب خواب به چشمانش نیامد. اما صبح که فرارسید، تصمیمش را گرفته بود.
" فردا به برادرزادهام میگویم بیاید و مواظب دکان باشد. با پنجاه دلاری که پسانداز کردهام یک الاغ میخرم و شروع به کاسبی میکنم."
پینهدوز تیره بخت چنین کرد وهشت روز تمام با الاغ خود به این طرف و آن طرف رفت.
"چه روز قشنگی! چه هوای مطبوعی ! حالا حس میکنم که دارم زندگی میکنم. دیگر نمیتوانم بهترین روزهای زندگیام را در آن دخمه بگذرانم!"
گاسپار در اولین سفر خود، آواز خواند و گلهای کنار جاده را یکی یکی چید و دسته کرد. و همان طور که خودش اغلب آرزو کرده بود بیآن که کسی را ببیند، در جاده پیش میراند. اما ناگهان موقعی که میخواست به سمت دیگر جاده بپیچد ، سه مرد خودشان را به روی او افکندند و فریاد برآوردند: "بایست!"
یکی از آنان، الاغ او را گرفت و بر آن سوار شد و با شتاب در سرازیری جاده پیش راند. مرد دیگر گاسپار را نگاه داشت و سومی هرچه را که پینهدوز با خود داشت. از چنگش بدر آورد:
پول، لباس و همه چیز او را.
او را برهنه در جاده رها کردند و بعد برای آن که به دنبالشان نیاید، با چوبدستی خود پنجاه ضربه بر پیکرش وارد آوردند، به طوری که دندههایش کبود شد. پینه دوز از درد فریاد برآورد، اما هیچکس صدایش را نشنید.
این حادثه در روز روشن، ساعت سه بعد از ظهر و در ماه آوریل اتفاق افتاده بود .
گاسپار فریادهای هراسانگیزش را برآورد:
"ک - و - مک ! - دا - دا - رم - می - می میرم !"
ساعت پنج یک روستایی با گاری خود از آنجا گذشت. چادر شبی به او پوشانید، سوار گاریاش کرد و به شهر بازش گرداند و دم در خانهاش بر زمین نهاد.
برادرزاده و همسایگانش سخت تعجب کردند. پینهدوز مجروح و کتک خورده را به باد سئوال گرفتند، اما او به هیچکدامشان پاسخ نداد. اساسا" تا چند روز چیزی نمیشنید که جوابی به آن بدهد.
اما، یک روز ، تقریبا" ساعت سه بعد از ظهر صدای آدمهایی را روی پلکان شنید که از رفتن به شهر حرف میزدند:
"چه هوای خوبی! به پسر عموها بگو به شهر بیایند !"
اما گاسپار که در اتاق زیر شیروانی خود تنها نشسته بود، سرش را از روی استهزا بلند کرد و به آسمان نگریست:
"آری، چه هوای خوبی! الاغ سوارها چه کتک خوبی هم میخورند !"
نویسنده:
#اوسبیو_بلاسکومترجم:
#همایون_نور_احمرhttps://t.center/alahiaryparviz38