💥💥💥#داستان_کوتاه جغدی كه خدا بود
یكی نبود و آن كه بود جغدی بود كه نیمه شب بی ستاره ای بر شاخه ی درخت بلوطی نشسته بود. دو موش صحرایی، می خواستند بی صدا و بدون این که توجهی به خود جلب کنند، از آنجا بگذرند. جغد گفت: "اهو!" موش ها، كه نمی توانستند باور کنند، در آن تاریكی ضخیم كسی قادر است آنها را ببیند، با ترس و تعجب پرسیدند: "با كی هستی؟" جغد گفت: "با تو."
موش ها متعجب باز گشتند و به سایر مخلوقات دشت و جنگل گفتند كه جغد عظیم ترین و عاقل ترین مخلوقات است، زیرا در تاریكی قدرت بینایی دارد و می تواند هر سوالی را پاسخ گوید، پرنده ای كه منشی بود، گفت: "در این باره تحقیق خواهم کرد."
و شب دیگری كه باز بسیار تیره و تار بود به سراغ جغد رفت و پرسید:
- "این چند تاست؟"
- " دو."
و پاسخ صحیح بود.
پرنده منشی پرسید: " من كی هستم؟"
جغد گفت: "تو؟ تو."
پرنده منشی پرسید: "انگور بر چه درختی است؟»
جغد گفت: "مو."
پرنده منشی با شتاب بازگشت و به دیگر موجودات گفت: "جغد واقعاً عظیم ترین و عاقل ترین حیوانات دنیاست ، چون در تاریکی می بیند و به هر سوالی جواب می گوید."
شغال مو قرمزی پرسید: "در روز هم می بیند؟"
موش صحرایی و سگ پودل یك صدا گفتند: "بله!" و بقیهٌ مخلوقات به این سؤال احمقانه که "در روز هم می بیند؟" به آوای بلند خندیدند و سر در پی شغال مو قرمز گذاشتند، او و دوستانش را از آن محوطه بیرون راندند. بعد پیکی نزد جغد فرستادند و از او دعوت كردند كه راهنما و راهبر آنان باشد.
هنگامی كه جغد میان جانوران هویدا شد نیمروز بود و خورشید درخشنده می تابید. او آهسته گام بر می داشت و این مطلب به او وقار و صلابتی بخشیده بود ؛ و با چشمان خیره درشتش اطراف و جوانب را می نگریست، و این قضیه حالت بزرگان را به او داده بود. مرغ فریاد كشید: "خداست!" و سایرین این شعار را استقبال کردند و همه فریاد کشیدند: "خداست!" و به این ترتیب هر كجا می رفت، همه به تبعیت از او می رفتند و وقتی با شیئی تصادم می كرد دیگران هم به آن تنه می زدند. آخر به میان جاده اصلی اسفالت رسید و از میان آن به راهش ادامه داد، بقیهٌ موجودات همچنان به دنبالش بودند. در این حیص و بیص عقاب كه جلودار کاروان بود، مشاهده کرد که ماشین باری بزرگی با سرعت 50 میل در ساعت به طرف آنها پیش می آید و به پرنده منشی خبر داد. پرنده منشی به جغد گزارش داد و گفت: " خطری در پیش است". جغد گفت: "اوهوا؟" پرنده منشی به او گفت: " آیا نمی ترسید؟ " و جغد كه ماشین باری را نمی توانست ببیند به آرامی گفت: "برو!"
موجودات دوباره فریاد کشیدند: "خداست!" و هنگامی كه ماشین باری آنها را زیر می گرفت، هنوز می گفتند: "خداست!"
بعضی حیوانات فقط مجروح شدند اما اکثر آنها من جمله جغد مردند.
نتیجهٌ اخلاقی: بسیاری از مردم را تا مدت های مدید می توان خر كرد.
نویسنده:
#جمیز_تربر مترجم:
#مهشید_امیرشاهیhttps://t.center/alahiaryparviz38