#داستان_کوتاه قتل مشکوک
خیلی خب این قتلی مشکوک است. مقتول توی مزرعه ی کنار جاده ی شماره ۳۹ ایالات متحده افتاده است . دمر. صبح زود است. در افق سمت شرق جاده کپه ای ابر به چشم می آید اما آسمان بالای سر آبی است. آفتابزده، اما هنوز پیدایش نشده. ببینید. دلم میخواهد شما این چیزهایی را که میخواهم ببینید. سمت غرب کپهای ابر شکم داده بالای فلت آیرونز. گفتم که آسمان آبی است. اما گمان نمی کنم دقیقاً متوجه شده باشید. آبی روشن؟ آبی تند؟ از این فاصله قله لانگز پیک و مانت میکر را می بینی که برفپوش است و نور صبحگاهی آن را به رنگ نارنجی درآورده.
میبینی؟ کوههای نارنجی روشن را توی زمینه آسمان آبی می بینی؟ ابرهای سنگین را میبینی که روی فلت آیرونز شکم داده؟
اصلا میتوانی حس کنی. آن نور برای کسی که وسط زمین ایستاده چه معنی دارد؟ البته آنجا کسی نایستاده. فقط جسد است. آن هم دمر افتاده. آواز چکاوک هم بلند می شود، آنها فقط در حد خاصی از نور آواز می خوانند. در نور سحرگاهی یا کلاغ پر دم غروب. آوازشان اینطور است سه نت آرام و کوتاه بعد چهچهه ای بسیار تند و پیچیده که اصلا نمیتوان وصفش کرد. صدا را فقط یک لحظه می شود توی ذهن مجسم کنی، بعد محو می شود. میدانم به چه چیزی فکر می کنی .
به سراغ جسد می رویم قول می دهم، اما اول می خواهم مطمئن شوم که می توانی نور را ببینی، دو کپه ابر، کوههای نارنجی و آسمان آبی پشت آن. بهار آمده، پای تپه های سبز است. آفتاب بالا می آید و ابرهای بالای فلت آیرویز را بخار می کند. میبینی که تپه ها چقدر سبز است. چکاوک از خواندن میافتد .
جاده الف. م. با ۳۶ خیلی شلوغ است اما کسی جسد را ندیده. هر کسی میتوانست این جسد را ببیند. همین جا روی زمین افتاده. گویی مرد مرده را با گلوله از پشت زدهاند و او به رو افتاده است. دوروبر سوراخی که توی پیراهنش ایجاد شده خون زیادی دیده نمی شود. احتمالا آنطرف که گلوله بیرون آمده، باید حکایت دیگری باشد.
آیا او را اینجا کشته اند؟ آیا انتظارش را داشت؟ آیا دو نفر دستهای او را گرفته بودند و سومی تفنگ را رو به او گرفته بود؟ کالیبر تفنگ چند بوده؟ آیا طرف خردهفروش مواد بود؟ شاهد جنایتی دیگر؟ شوهری حسود؟ فاسق؟ شاید زنش او را کشته. شاید انتظارش را نداشت. شاید او را جای دیگری کشته اند به اینجا آوردهاندش انداخته اند و رفته اند . خاک زمین زراعی نرم است. رد پاهایی روی آن به چشم میخورد. با دیدن ردپاها شاید یکی پیدا شود و داستان را بگوید حداقل بخشی از آن را که می تواند. کالیبر تفنگ را هم تشخیص می دهند. جسد را شناسایی میکنند و زندگی اش را مرور می کنند، بعد هم نوبت بازجویی از مظنونین می رسد.
اما ما نمیکنیم.
این ماجرا از آن مشکوکها نیست. صورت او به خاک چسبیده اما کمی تاب دارد. این وقت سال، این موقع صبح بوی خاک و علف تازه چیز دیگری است.
دهان مرد باز است. زبانش لای دندان گیر کرده، انکار می خواست شبنم روی علفها را بچشد.
این نشانه چیزی نیست. همین است که هست. کاش می توانستم کلمهای برای آبی آسمان بیابم.
نویسنده:
#بروس_هالند_راجرز مترجم:
#اسدالله_امرایی@alahiaryparviz38