شعر ، ادبیات و زندگی

#اسدالله_امرایی
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

#داستانک
بت پرستی

مری ساعت ها منتظر ماند. اشکالی نداشت. سرخپوست بود و هر چه رنگ و بوی سرخپوستی داشت، از اووو گرفته تا خاکسپاری و عروسی، صبوری می طلبید. این آزمون صدا، سرخپوستی نبود، اما وقتی اسمش را خواندند حاضر و آماده بود.
مرد انگلیسی پرسید: "ببینم چه ترانه ای می خوانی؟"
گفت: "همه ی دخترهای اردوگاه عاشق پَتسی کلاین هستند."
"خب می شنویم."
فقط بیت اول ترانه را خوانده بود، که مرد نگذاشت ادامه دهد.
گفت: " از تو خواننده در نمی آید. دیگر هیچ وقت نخوان."
می دانست که این لحظه را از تلویزیون ملی پخش می کنند. پی هر تحقیری را به تن مالیده بود.
"اما دوستانم، مربی صدا، مادرم، همه می گویند که من فوق العاده ام."
"دروغ می گویند."
مگر مری تا حالا در عمرش چند بار آواز خوانده بود؟ چند بار به او دروغ گفته بودند؟ جلو دوربین، مری یک حساب و کتاب بی رحمانه کرد، به سمت اتاق سبز دوید و در آغوش مادرش گریه کرد.
در این دنیا، یا باید دروغگوها را دوست بداریم، یا تنها زندگی کنیم.


نویسنده: #شرمن_الکسی
مترجم: #اسدالله_امرایی

https://t.center/alahiaryparviz38
#داستان_کوتاه

قتل مشکوک

خیلی خب این قتلی مشکوک است. مقتول توی مزرعه ی کنار جاده ی شماره ۳۹ ایالات متحده افتاده است . دمر. صبح زود است. در افق سمت شرق جاده کپه ای ابر به چشم می آید اما آسمان بالای سر آبی است. آفتاب‌زده، اما هنوز پیدایش نشده. ببینید. دلم می‌خواهد شما این چیزهایی را که می‌خواهم ببینید. سمت غرب کپه‌ای ابر شکم داده بالای فلت آیرونز. گفتم که آسمان آبی است. اما گمان نمی کنم دقیقاً متوجه شده باشید. آبی روشن؟ آبی تند؟ از این فاصله قله لانگز پیک و مانت میکر را می بینی که برف‌پوش است و نور صبحگاهی آن را به رنگ نارنجی درآورده.
می‌بینی؟ کوه‌های نارنجی روشن را توی زمینه آسمان آبی می بینی؟ ابرهای سنگین را می‌بینی که روی فلت آیرونز شکم داده؟
اصلا می‌توانی حس کنی. آن نور برای کسی که وسط زمین ایستاده چه معنی دارد؟ البته آنجا کسی نایستاده. فقط جسد است. آن هم دمر افتاده. آواز چکاوک هم بلند می شود، آنها فقط در حد خاصی از نور آواز می خوانند. در نور سحرگاهی یا کلاغ پر دم غروب. آوازشان اینطور است سه نت آرام و کوتاه بعد چهچهه ای بسیار تند و پیچیده که اصلا نمی‌توان وصفش کرد. صدا را فقط یک لحظه می شود توی ذهن مجسم کنی، بعد محو می شود. می‌دانم به چه چیزی فکر می کنی .
به سراغ جسد می رویم قول می دهم، اما اول می خواهم مطمئن شوم که می توانی نور را ببینی، دو کپه ابر، کوه‌های نارنجی و آسمان آبی پشت آن. بهار آمده، پای تپه های سبز است. آفتاب بالا می آید و ابرهای بالای فلت آیرویز را بخار می کند. می‌بینی که تپه ها چقدر سبز است. چکاوک از خواندن می‌افتد .
جاده الف. م. با ۳۶ خیلی شلوغ است اما کسی جسد را ندیده. هر کسی می‌توانست این جسد را ببیند. همین جا روی زمین افتاده. گویی مرد مرده را با گلوله از پشت زده‌اند و او به رو افتاده است. دوروبر سوراخی که توی پیراهنش ایجاد شده خون زیادی دیده نمی شود. احتمالا آنطرف که گلوله بیرون آمده، باید حکایت دیگری باشد.
آیا او را اینجا کشته اند؟ آیا انتظارش را داشت؟ آیا دو نفر دست‌های او را گرفته بودند و سومی تفنگ را رو به او گرفته بود؟ کالیبر تفنگ چند بوده؟ آیا طرف خرده‌فروش مواد بود؟ شاهد جنایتی دیگر؟ شوهری حسود؟ فاسق؟ شاید زنش او را کشته. شاید انتظارش را نداشت. شاید او را جای دیگری کشته اند به اینجا آورده‌اندش انداخته اند و رفته اند . خاک زمین زراعی نرم است. رد پاهایی روی آن به چشم می‌خورد. با دیدن ردپاها شاید یکی پیدا شود و داستان را بگوید حداقل بخشی از آن را که می تواند. کالیبر تفنگ را هم تشخیص می دهند. جسد را شناسایی می‌کنند و زندگی اش را مرور می کنند، بعد هم نوبت بازجویی از مظنونین می رسد.
اما ما نمی‌کنیم.
این ماجرا از آن مشکوک‌ها نیست. صورت او به خاک چسبیده اما کمی تاب دارد. این وقت سال، این موقع صبح بوی خاک و علف تازه چیز دیگری است.
دهان مرد باز است. زبانش لای دندان گیر کرده، انکار می خواست شبنم روی علف‌ها را بچشد.
این نشانه چیزی نیست. همین است که هست. کاش می توانستم کلمه‌ای برای آبی آسمان بیابم.

نویسنده: #بروس_هالند_راجرز
مترجم: #اسدالله_امرایی

@alahiaryparviz38
#داستانک
#آخر_دنیا

پای او در ساحل زخــم و زيلـی شده بود. خرده شیشه های شکسته ی بطری ها پایش را شکافته بود.‌ فکر می کند، سِروساست و این که خونش تنها چیزی است که در آنجا به او تعلق دارد. کشوری خارجی که با کامیون دوستی به آنجا آمده بود، پیراهنی که به تن دارد مال خاطر خواهی خیلی قدیمی بود، شلوارک های شوره زده‌ی بی رنگ را توری خانه تا خورده پیدا کرد و خود خانه که مال عمویش بود. رد خون پاهایش در میان ماسه ها به شکل قلب روز والنتاین بود.
دوباره می گریخت، این بار پیاده، به سمت جنوب می دوید. از کانزاس خشن به خلیج مکزیک، به سمت کشور خودش می سرید به سمت پایین، به طرف خط استوا.
پیرزنی بی دندان در مرز، مجسمه ی قدیسی به او فروخت، فرشته ی نگاهبان اختلالات عصبی، خندید، اما بی قرار بود. آدم سالم خود به خود میخندد؟ زن مکزیکی سه تا دندان داشت، نه بیش تر، ببینم. آن همه 
دندان های عالم کجا رفته اند، حالا مانده است گیج و گول لابه لای زباله ها را می گردد، کیسه های زباله و پوسته های یک بار مصرف، به قدیس تازه اش متوسل می شود که نه سگ های ولگرد به او حمله کنند، نه ماهی گیرهایی که از توی قایق ها نومیدانه نگاه می کردند و نشسته بودند و با نخ های سبز شبرنگ تور می بافتند. توی خانه به بخاری تکیه می دهد و جورابی را به دور زخم می بندد - نه آب لوله کشی هست، نه شیشه ی پنجره ای و نه صندلی راحتی. روی بخاری یک دفترچه‌ی یادداشت است، ورود مهمان های سابق، تشکر آنها بابت جایی که می ماندند: آفتاب، نوشیدنی، خوشگذرانی. از علامت تعجب های آنان لذت می برد. سعی می کند تصور کند چه باید بنویسد، فردا، یکی مثل او بعد از گذران شب چه می نویسد. بیرون، آفتاب غروب هم پرتوافشانی اش را آغاز می کند. ردی از قلب های خونین قرمز را به او می رساند. سگهای هار زوزه می کشند.

نویسنده: #آنتونیا_نلسون
آنتونیا نلسون" متولد ۱۹۶۱ نویسنده ی امریکایی است. فارغ التحصیل دانشگاه آریزونا و دانشگاه کانزاس است و در ۱۹۸۶ از دانشگاه آریزونا فارغ التحصیل شده است. برخی از داستان هایش در مجله های معتبری مانند نیویورکر به چاپ رسیده اند. آثار نلسون برای اولین بار به همین قلم به فارسی ترجمه شده است.
مترجم: #اسدالله_امرایی