شهید احمد مَشلَب

#رمان_حجاب_من
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_چهار سوار ماشین شدیم و راه افتادیم آقای شمس مدام زنگ میزد ببینه ما کجاییم آقا طاها هم به سرعتش اضافه کرد داخل ماشین چادرمو محکم گرفته بودم و داشتیم تو راه میرفتیم که یهو آقا طاها به برادرش گفت محمد تو قصد ازدواج نداری محمد یهو شوکه…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_پنج
#قسمت_پایانی
اینو که گفت نمی دونم چرا انقدر استرس پیدا کردم که آقا طاها یه نگاه به من کرد یه نگاه به آقا محمد و گفت وای وای مبارکه
منم عصبی شدم و گفتم یعنی چی😡
لطفا نگه دارید از جدیت صدام ماشین رفت رو ترمز
نازنین گفت زینب عععع این چه حرفیه محمده بیچاره که چیزی نگفت
گفتم دیگه چی میخواستن بگن
حتما توقع داشتن جواب مثبت هم بگیرن
که آقا طاها اومد پایین و گفت زینب خانوم من نمیدونستم محمد انقد سریع به شما اشاره میکنه گفتم یعنی چی ایشون با دو سه بار رفت و آمد و چند جلسه کلاس تو دانشگاه تصمیم گرفتن با من ازدواج کنن
بعد زدم زیر گریه که فکر کردن چون من دلشکسته ام میتونن بهم ترحم کنن
آقل طاها و نازنین هم نه بابا الا و بِلا اینجور نبوده و نیست راستش محمد چند وقته که شما بیمارستان می اومدی و با بنده کار می کردی شما رو دیده بود و چند سری هم از من پرسید گفتم برای امداد یاری اومده
بعدشم من یه خواهر داشتم به اسم محدثه که چند سال پیش فوت کرد خیلی شبیه شما بود محمد خیلی از شما خوشش می اومد با اینکه چند بار بیشتر با شما هم کلام نشده بود از اون شب جواب نتایج کنکور به خودم گفته بود و من گفتم بزاره سر یه فرصت مناسب نمی دونستم شما انقد ناراحت میشین وگرنه اصلا اینجور رفتار نمی کرد
خلاصه ببخشید ....
با همون نگاه غضب ناکم بهش نگاه کردم و با اصرار های نازنین و آقا طاها سوار ماشین شدم
و راه افتادیم
اون روز با اون همه اتفاق و قضایا تموم شد و من کلی از محمد بدم اومده بود که انقد بی مهابا اینجور احساساتشو ابراز کرده بود
خلاصه هرروز میرفتم تو دانشگاهو و سعی می کردم باهاش چشم تو چشم نشم
ایشونم با همون خجالت و ....
می اومد سر کلاس و عصرا میرفت
دو ماه از این ماجرا گذشت
و من داشتم اماده میشدم برم دانشگاه اومدم سر کوچه که یهو چشمم خورد به نرگس جون مامانه آقا طاها که اومد جلو گفت زینب جان چند کلمه باهات حرف دارم
نمیدونم اون روز محمدمون بهت چی گفته که تو چشم دیدنشو نداری
ولی مادر بچه ی من آدمی نیست که به کسی از روی ترحم پیشنهاد آشنایی و ازدواج بده
بچه م الان دو ماهه انقد تو لاک خودشه منو طاها و باباش نگرانشیم تو حالا بزار بیاییم خواستگاری جواب منفی هم خواستی بده ولی اینکه بدون هیچ حرفی اینجور رفتار میکنی بچه م افسرده میشه
منم با خجالت گفتم نمیدونم ولی من و ایشون به درد هم نمیخوریم
و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم تویکم مونده بود برسم به دانشگاه یه موتوری با دوتا سرنشین اومدن سمتم و محکم کیفمو کشیدن منم رو زمین افتادم و از شدت درد به خودم پیچیدم یهو نمیدونم آقا محمد از کجا سر رسید و دوید دنبالشون من هم اصلا نای حرکت نداشتم...
چند دقیقه بعد با کیفم اومد و رسید بالا سرم
و گفت حالتون خوبه من با تکون دادن سرم گفتم بله
بهم گفت اگه حالتون بده بریم بیمارستان
و من گفتم نه نیازی نیست
گفت که از تو کیفتون فقط یه سری پول و چند تا کارت بانکی گم شده که کارتا به دردشون نمیخوره فقط پولاتون رفت
گفتم مهم نیست...
همچین پول زیادی هم نداشتم
آروم بلند شدم و چادرمو که خاکی شده بود رو سرم درست کردم و کیفمو گرفتم ازش و تشکر کردم
دوباره برگشت سمتم و گفت زینب خانوم راستش من بابت اون قضیه که چند وقت پیش گفتم معذرت میخوام من واقعا دوستتون دارم
بخدا دوستتون دارم
دیگه نمی دونم با چه زبونی بگم
یهو دلم لرزید داشت اینجور التماس می کرد گفت شاید من آدم لایقی براتون نیستم که اینجور رفتار کردین
گفتم نه اینطور نیست من یه سری مشکلات دارم دوست ندارم زندگی بقیه رو با مشکلاتم خراب کنم که یهو گفت من برای آرامش این قلب ضعیفتون همه کار میکنم
نمی دونم چرا یه علامت لبخند اومد رو صورتم و گفتم باید اول یه سری حرف ها رو بزنیم و من به خانواده ام بگم اگه راضی بودن باشه
برق تو چشماشو دیدم و سرشو انداخت پایین و بهم و گفت خیلی ممنون بعدم خداحافظی کرد و رفت بعد یه هفته اومدن خواستگاری و روز عید قربان دقیقا ۵ ماه بعد خواستگاری عقدو عروسی کردیم بعد ازدواجم تازه فهمیدم عشق واقعی چیه و از خدا ممنون بودم که انقد خوب هوامو داشت
#پایان
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_سه بدو بدو رفتم تو بغل نازنین دوتایی همدیگرو بغل کرده بودیم میچرخیدیم و با ذوق میخندیدیم بهترین خبری بود که شنیدم ما همینجور میخندیدیم و داداش طاها و آقا محمد هم با لبخند عمیقی بهمون نگاه میکردن از تو بغل نازنین بیرون اومدم…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_چهار
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم آقای شمس مدام زنگ میزد ببینه ما کجاییم
آقا طاها هم به سرعتش اضافه کرد
داخل ماشین چادرمو محکم گرفته بودم و داشتیم تو راه میرفتیم که یهو آقا طاها به برادرش گفت محمد تو قصد ازدواج نداری محمد یهو شوکه شد من نگاه به درختای جاده بود انگار مثلا گوش نمیدم نازنین یهو گفت داداش محمد مگه تو قصد ازدواج داری ایشونم با خجالت که انگار من بشنوم گفت زن داداش من که کسی رو سراغ ندارم یعنی چند وقته که یه نفرو میشناسم ولی فکر نکنم بتونم بهش بگم
آقا طاها گفت نوکر داداشمم هستم تو بگو کیه من خودم مامانو سه سوته میفرستم خواستگاریش یکم من من کرد و گفت البته هنوز شناخت کافی از هم نداریم منم مثلا انگار نمیشنوم سرمو گذاشتم رو صندلی و چشمامو بستم که یهو نازنین بهم دست زد و گفت زینب پاشو قراره جاری دار بشم گفتم مبارکه بسلامتی
آقا محمد یه جوری صداشو صاف کرد و گفت البته زن داداش یکم پیاز داغشو زیاد کرده من و اون خانوم هنوز شناختی از هم نداریم گفتم ان شاالله بعد شناخت هم ازدواج کنین اینو که گفتم آقا طاها زد رو شونه شو گفت یالا بگو کیه از بچه های دانشگاهه یا همسایه یا فک و فامیل اونم سرشو انداخت پایین گفت هنوز خودشم نمیدونه شاید اصلا جواب منفی داد من چجور از الان بگم کیه شاید خودش راضی نباشه
بعد آقا طاها با خنده یالا بگو ببینم کیه مگه ما غریبه ایم خلاصه کلی اصرار و اصرار اروم گفت غریبه ی غریبه که نیست از اون موارد هم که گفتی اولیه از بچه های دانشگاهه ....
بعد من تو ذهن خودم فکر می کردم یعنی کیه بعد با خودم گفتم بیخیال به من چه
آقا طاها گفت لطفا مسئله سازی نکن یه کلمه بگو کیه آقا محمد گفت :گفتم که از بچه های دانشگاه بعد نازنین رو کرد سمت من گفت زینب تو میشناسی گفتم نه بعد آقا محمد یهو گفت غریبه نیست اینجاست...
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_دو از زبان زینب: نازنین منو آورد پشت پرده ای که تو اتاق نصب شده بود رو تخت نشوندم و کمک کرد آماده شم نازنین_ خانم پرستار؟ میشه بیاین؟ آماده شد پرستار_ اومدم پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن نوار قلب تموم شد. گیره هارو کند منم…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_سه


بدو بدو رفتم تو بغل نازنین
دوتایی همدیگرو بغل کرده بودیم میچرخیدیم و با ذوق میخندیدیم
بهترین خبری بود که شنیدم
ما همینجور میخندیدیم و داداش طاها و آقا محمد هم با لبخند عمیقی بهمون نگاه میکردن
از تو بغل نازنین بیرون اومدم و رو کردم سمت داداش طاها و گفتم
داداش؟ بریم؟ دیر شدا
اونم گفت: بریم
تند دویدم سمت در
صدای خندشون بلند شد
نازنین_ آروم باش آجی جون
سرمو از اتاق بردم بیرون چشمامو ریز کردم و یه سرک کشیدم چندتا دکتر دیدم که داشتن رد میشدن ولی یکیشون از
همه عقب تر بودو تنها
یه لبخند شیطون اومد رو لبم
پاورچین پاورچین رو نک انگشتام راه افتادم سمتش
حواسش نبود
قدمامو باهاش تنظیم کردم و عین حرکاتشو تکرار میکردم هر طرف میرفت منم از پشتش میرفتم سرش تو پروندش
بودو داشت میخوندش یهو پیچید سمت چپ که منم تند همونکارو کردم و چشمم خورد به آقاطاها و آقامحمد و نازنین که از
خنده غش کرده بودنو داشتن به درو دیوار نگاه میکردن تا من لو نرم
خانم دکتره راه افتاد به همون سمتی که چرخیده بود
منم همینجور دنبالش رفتم
یه مرده که لباس پزشکی پوشیده بود داشت از جلو میومد سمتش
رسیدن به همدیگه. سلام احوالپرسی کردن که چون این دکتره هی جابه جا میشد خیلی شیک و مجلسی با مرده چشم تو
چشم شدم
مرده: شما کی هستین؟
زنه: با منی؟
مرده: نه خانم دکتر. با این خانمم و به من اشاره کرد
زنه هم برگشت عقب
منم که بدجور کِنِف شده بودم موندم چیکار کنم
سرمو برگردوندم سمت دیوار که مثلا دارم به بنر نگاه میکنم
یعنی آدم تو جوب بیفته ولی ضایع نشه
زنه: خانم شما کی هستین؟
خودمو زدم به نشنیدن
زنه:با شمام خانم
آروم و با تعجب سرمو برگردوندم سمتش
اا با منین؟
زنه: بله با شمام. جواب من چیشد؟
اومدم حرف بزنم که نازنین اینا اومدن جلو
نازنین: عزیزم اجی تو اینجایی؟ بیا بیا بریم گلم
زنه:صبر کن خانم ایشون هنوز جواب منو ندادن
عجب گیری کردما اینم ول کن نیست
نازنین دستشو کنار سرش تکون داد به معنای اینکه قاطی داره _شما ببخشید
چشمام گرد شد خواستم یه چیزی بگم که نازنین سریع السیر دستمو کشید
نازنین: با اجازه
اون دوتا هم راه افتادن دنبالمون
حین رفتن آقا طاها سریع رفت تسویه حساب کرد اومد
یادم باشه بعدا باهاش حساب کنم
وقتی از در بیمارستان خارج شدیم دستمو از تو دست نازنین محکم کشیدم بیرون
داد زدم _ چته دستمو شکوندی؟ ببینم چرا اون حرفو زدی ها هاا
نازنین_ آروم باش اجی جون
یه لبخند دندون نما زد_ اگه اونجوری نمیگفتم که ولت نمیکرد اونقدر میخواست موضوعو کش بده تا جنایی بشه. والا
با اخم گفتم باشه ولش بریم دیر شد
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_یک از زبان محمد: همین که رفت پشت سرش یه پرستاره دیگه اومد داخل پرستار با خوشرویی_ سلام من اومدم مسکنه مریضمونو بزنم زینب خانوم سرشو بلند کرد و با ترس به پرستاره نگاه کرد. دوباره بغض کرد. چسبید به نازنینو خودشو تو بغلش قایم کرد…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_دو

از زبان زینب:
نازنین منو آورد پشت پرده ای که تو اتاق نصب شده بود رو تخت نشوندم و کمک کرد آماده شم
نازنین_ خانم پرستار؟ میشه بیاین؟ آماده شد
پرستار_ اومدم
پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن نوار قلب
تموم شد. گیره هارو کند منم لباسمو درست کردم باز هم نازنین کمک کرد از رو تخت اومدم پایین بعد آروم از پشت
پرده اومدیم بیرون و نشستم رو ویلچر
اقاطاها و آقامحمدو دیدم که گوشه ی اتاق ایستادن راستش ازشون خجالت کشیدم مثلا قرار بود امروز بهمون خوش بگذره
من باعث شدم روزشون خراب بشه

دمغ شدم و از خجالت سرمو انداختم پایین. اخه من چرا اینقدر بدم خدا جون
آقاطاها گفت:نازنین نوار قلبو بده ببینم
گرفتو نگاهش کرد
خب خب نوار قلبت که عالیه باید ببینیم اکو چی میگه
چیزی نگفتم
آقاطاها :خوبی آبجی؟
صداش نگران بود. سرمو بلند کردم
یه لبخند مصنوعی زدم _ خوبم
آقاطاها: مطمئن؟ اخه خیلی دمغی
_ مطمئنه مطمئن. از شماهم بهترم
وارد اتاق اکو شدیم البته فقط خودم رفتم تو حتی نزاشتم نازنین بیاد اونا داخل اتاق بیرونی موندن من رفتم تو یه اتاق
دیگه
اکو هم تموم شد. تاحالا اکو نداده بودم این اولین بار بود اوندفعه که آقا طاها گفت برم اکو تصمیمشو داشتم ولی وقت نکرده
بودم که امروز یهو این اتفاق افتاد
ولی خیلی جالب بود صدای قلب خودمو میشنیدم
از اتاق اومدم بیرون که نازنین سریع اومد پیشم خواست دستمو بگیره کمکم کنه که مانع شدم
گفتم:خودم میام
نازنین: اا زینب هنوز حالت خوب نشده
گفتم:نه خوبم نگران نباش
هر کاری کرد راضی نشدم
رفتم رو صندلی نشستم چند دقیقه بعد جوابو بهمون دادن و باز آقاطاها برداشت ببینتش. اومد رو صندلی نشست. ساکت
داشت به برگه نگاه میکرد
بهش خیره شدم ببینم چی میگه راستش ترسیده بودم
برگشت سمتم و اونم بهم خیره شد
وقتی ترسو تو نگاهم دید لبخند زد
آقاطاها: آبجی هیچیش نیست
چشمام گشاد شد
و گفتم
واقعا؟ منکه بچه نیستم میخواین گولم بزنین؟
آقاطاها: نه ابجی گولت نمیزنم و با لبخند ادامه داد. مشکلت خیلی جدی نیست الان که اینو دیدم خیالم راحته
راحت شد. بهت اطمینان میدم اگه قرصایی که میدم بخوری خیلی زود خوب میشی و دیگه مشکلی نداری
گفتم مطمئنین داداش؟
اقاطاها: صد در صد
وای خدایا شکرت الهی شکرت عاشقتم خدای مهربونم
داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل بابا بود سلام پسرم. شما کجا موندین نکنه باز مارو دور زدین خودتون رفتین گردش و صدای خنده ی خودشو مامان اومد گفتم آره. ببخشید بابا شما مامان اینارو ببرین یه جای خوب ما هم یکم میگردیم بعد میایم بابا_ از دست شماها. باشه باباجون میبرمشون…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_یک

از زبان محمد:
همین که رفت پشت سرش یه پرستاره دیگه اومد داخل
پرستار با خوشرویی_ سلام من اومدم مسکنه مریضمونو بزنم
زینب خانوم سرشو بلند کرد و با ترس به پرستاره نگاه کرد. دوباره بغض کرد. چسبید به نازنینو خودشو تو بغلش قایم کرد
خندم گرفت اون وسط. معلومه خیلی از آمپول میترسه
طاها به شوخی_ خانم پرستار این آبجی کوچولوی من خیلی از آمپول میترسه حالشم بهتر شده لطفا بهش آمپول نزنین
وگرنه دوباره با من قهر میکنه
پرستار _ اا دختر به این بزرگی از این آمپول کوچولو میترسه؟ آخه اینکه ترس نداره عزیزم
زینب خانوم گفت: نمیخوام خوبِ خوب شدم اصلنشم دیگه درد ندارم
چشماشو مثل گربه ی شرک کرد و به نازنین نگاه کرد آجی جونم؟ زن داداش جونم؟ بگو آمپول نزنه بعد دوباره محکم
بغلش کرد
نازنین خندش گرفت شروع کرد به خندیدن
نازنین_ خانم پرستار مگه از رو جنازه ی من رد بشی بزارم به خواهر شوهر عزیزم آمپول بزنی
پرستار_ نمیشه که آقای دکتر گفته بزنم
زینب خانوم: خب دکتر گفت درد داری؟ منم گفتم آره ولی الان کاملاً خوب شده. آجی؟ داداش؟ بریم؟ حوصلم سر رفت
هممون خندیدیم
طاها پرستارو صدا کرد بُرد بیرون و راضیش کرد که بهش آمپول نزنه
طاها اومد تو یه ویلچر هم همراهش بود
طاها_ خب خب آبجی خانم باید بریم نوار قلب و اکو هم بدی اگه خوب بودی مرخص میشی
زینب خانومم رو به نازنین کرد و گفت آخ جون ویلچر سواری
منو طاها زدیم زیر خنده این دختر چقدر شیطونه آخه
تند از جاش بلند شد که نازنین کمکش کرد
با کمک نازنین نشست رو ویلچر
با مظلومیت_ آجی جونم منو هُل میدی؟
نازنین_ چرا که نه فدات شم. بزن بریم
و شروع به حرکت کرد
زینب خانوم خیلی خوشش اومده بود همینجور اروم میخندید نازنین هم که از خنده ی زینب خانوم ذوق کرده بود سرعتشو بیشتر کرد
_ چقدر ساده و بی آلایشه. دقیقا مثل بچه ها پاک و معصومه با کوچیکترین چیزی راحت میشه خندوندش
طاها برگشت سمتم و لبخند زد_ آره درست میگی. ولی به همون نسبت که با چیزای کوچیک میشه خندوندش، با
کوچیکترین چیزی هم ناراحت میشه. اون خیلی دل نازکه کاش دیگه هیچوقت دلش نشکنه به خاطر عرفان خیلی داغون
شد. سعی میکنه قوی باشه، بخنده ولی از چشماش معلومه همه ی خنده هاش الکین و از درون نابوده
برگشتم به زینب خانوم نگاه کردم داشت سرفه میکرد
از خنده ی زیاد نفس کم آورده بود
یه فکری از ذهنم گذشت
سرمو محکم تکون دادم و بهش نهیب زدم. این امکان نداره
طاها_ نازنین جان بسه دیگه. برای زینب خانوم خوب نیست زیاد بخنده
نازنین هم از حرکت ایستاد و آروم به سمت اتاقی که نوار قلب میگیرن رفت
در زد اومدن درو باز کردن
ویلچرو حرکت داد داخل اتاق
ما هم رفتیم داخل کنار ایستادیم نازنین زینب خانومو برد پشت پرده که گوشه ی سمت چپ اتاق بود
دوتا پرستار زن و یه مرد داخل اتاق بودن
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_نه از زبان محمد: وقتی زینب خانوم حالش بد شد خیلی ترسیدم و همش به طاها میگفتم زود باش یه کاری کن داره میمیره اما طاها هرچی میگشت قرصشو پیدا نمیکرد که یهو دیدم زینب خانوم به قلبش چنگ زدو بعد دستش افتاد و سرش هم متمایل شد به سمت…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل
بابا بود سلام پسرم. شما کجا موندین نکنه باز مارو دور زدین خودتون رفتین گردش و صدای خنده ی خودشو مامان اومد
گفتم آره. ببخشید بابا شما مامان اینارو ببرین یه جای خوب ما هم یکم میگردیم بعد میایم
بابا_ از دست شماها. باشه باباجون میبرمشون یه جای خوب بعد آدرسشو برات میفرستم
گفتم خیلی ممنونم بابا. کاری ندارین؟
بابا_ نه فقط مواظب باشین
گفتم چشم خداحافظ
بابا_ خداحافظ
گوشیو قطع کردمو دوباره به زینب خانوم نگاه کردم
زن داداش به زینب خانوم کمک کرد بشینه و بعد کولشو برداشت ازش پرسید قرصش تو کدوم زیپه اونم گفت و نازنین قرصو پیدا
کرد، در آورد گذاشت تو دهنش و خودشم بهش آب داد
طاها در ماشینو باز کرد که زینب خانوم هوا بخوره
گفتم داداش باید ببریمش بیمارستان یه چکاپ بشه
طاها سرشو تکون داد_ آره الان میریم
بعد همه ی شیشه های ماشینو پایین داد خواست بشینه پشت فرمون که نزاشتم و گفتم
من رانندگی میکنم
طاهاهم گفت باشه
نشستم پشت فرمون و راه افتادم سمت نزدیکترین بیمارستان
بعد از اینکه رسیدیم زن داداش به زینب خانوم کمک کرد
منم سریع ماشینمو پارک کردم دویدم پشت سرشون و با هم رفتیم تو بیمارستان
زینب خانوم رو بردنش اورژانس گفتن یه دکتر میاد معاینش کنه
هر سه تامونم رفته بودیم داخل کنار تختش بودیم
یه دکتر نسبتا مسن که میخورد خوش اخلاق باشه اومد داخل
دکتر_ سلام علیکم احوال شما چطوره فرزندانم؟ مثل اینکه مریضمون خیلی عزیزه که هر سه تاتون اینجا موندین
هیچکس حال حرف زدن نداشت فقط یه لبخند بهش زدیم
رفت سمت زینب خانوم نبضشو گرفت گوشیو گذاشت رو قلبش و بعد که گفتیم ضعف قلبی داشته و بیهوش شده گفت حتما
همین الان باید برین نوار قلب و اکو بگیرین
دخترم هنوزم درد داری؟
سرشو تکون داد و به زور زمزمه کرد_ بله یکم
خیلی خب به پرستار میگم برات یه مسکن بزنه. با اجازه
و رفت بیرون
زینب خانوم برگشت سمت طاها
و آروم و با بغض گفت داداش طاها؟

طاها گفت_ جانم ابجی؟
مظلوم گفت_ من بازم شیطونی کردم؟
طاها_ نه ابجی شیطونی نکردی
زد زیر گریه_ پس چرا بازم آمپول

طاها_ آبجی تو رو خدا گریه نکن به خاطر خودته اگه نزنی که خوب نمیشی
با گریه داد زد_ نمیخوام اصلا من میخوام بمیرم شما چرا نگرانی؟ چرا باید زنده باشم ها؟ برای چی؟ مگه زنده بودنو مردن
من برای کسی مهمه؟ اصلا کی گفت جونمو نجات بدین؟
شدیدا هق هق میکرد
و باز گفت آخه دردمو به کی بگم؟ به کی بگم که درکم کنه؟
با لحن خیلی دردناک که حالمو بدتر کرد ادامه داد_ به کی بگم چندوقت دیگه عقده عشقمه؟ آخ خدا
طاها از جاش بلند شد اومد اینور دیدم چشماش اشک افتاده سرشو انداخت پایین رفت کنار ایستاد. زن داداش رفت زینب خانوم رو
بغل کردو گذاشت تو بغلش خودشو خالی کنه

با اون حاله بدش چادر از سرش نیفتاد اصلا
خیلی خوشم اومد و تو دلم گفتم چه با حیاست...

یه پرستار اومد داخل
پرستار_ چه خبرتونه بیمارستانو گذاشتین رو سرتون
گفتم ببخشید خانم دیگه تکرار نمیشه
با اخم رفت بیرون
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_هشت تا اینکه به خس خس افتادم فکر کنم آقاطاها شنید چون یه دفعه داد زد زینب خانوم؟؟؟؟ آبجی زینب؟؟؟؟ فقط صداشونو میشنیدم هیچ حسی انگار نداشتم آقاطاها با داد میگفت نازنین سرشو بلند کن نازنین اومد سرمو بلند کرد مطمئنا صورتم کبود شده…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_نه

از زبان محمد:

وقتی زینب خانوم حالش بد شد خیلی ترسیدم و همش به طاها میگفتم زود باش یه کاری کن داره میمیره اما طاها هرچی
میگشت قرصشو پیدا نمیکرد
که یهو دیدم زینب خانوم به قلبش چنگ زدو بعد دستش افتاد و سرش هم متمایل شد به سمت چپ
وقتی این صحنه رو دیدم شکه شدم و منو زن داداش نازنین همزمان اسمشو صدا زدیم که طاها به زن داداش گفت بخوابونش
رو صندلی و معاینش کنم
طاها میگفت ایست قلبی نکرده فقط چون قرصشو نخورده قلبش یکم کند میزنه و بیهوش شده باید یکم ماساژ قلبی بهش بدی نازنین
و نازنین
شروع به احیا کرد
دعا میکردم خوب بشه نمیدونم چرا حالم اینقدر بد بود
از دیروز تو دانشگاه بگیر تا امروز همش کنارش بودم هرجا میرفتم جلوم میدیدمش نمیدونم حکمتش چیه ولی یه حسی
تو قلبمه که باعث میشه سر نمازام براش دعا کنم و الان که اینطور شده نگرانش باشم خیلی نگران
زن داداش داشت تمامه تلاششو میکرد

1 سیکل ماساژ. هر 30 ماساژ 1 سیکل و 2 تنفس بعد از هر سیکل
تموم شد طاها گفت که باید نبض گردنشم بگیره بعد زن داداش شالشو از رو گردنش کنار زد نبض گردنشو بگیره که سریع سرمو

برگردوندم جلو
بعد از هر 4 سیکل باید مجدد وضعیت بیمار بررسی بشه ولی اینجا بحث ایست قلبی نیست
صدای طاها پیچید تو گوشم که به نازنین اون کارهایی که لازم بود رو میگفت
طاها_ 1003 . 1002 . 1001 بعد که دورش دست زن داداش اومد شمردنشو عادی کرد. 6. 5 . 4 و تا 30 ادامه داد. بلافاصله
صدای تنفس دادن نازنین اومد
خیلی ترسیده بودم
حال هممون بد بود
امیدم فقط به خدا بود. چشمامو بسته بودم یکسره داشتم دعا میکردم
که یه دفعه صدای نفس نفس زدن اومد
با حیرت برگشتم به عقب نگاه کردم
خدایا شکرت وای خدا تو چقدر بزرگواری آخه
به طاها و زن داداش نازنین نگاه کردم خوشحال شده بودن زن داداش که همش داشت قربون صدقش میرفت
و میگفت وای زینبی الهی من قربونت برم آجی. الهی من فدات شم عزیز دلم تو خوب شدی
و پشت سرش خدارو شکر میکرد.
گوشیم زنگ خورد از جیبم درش آوردم
اوه اوه باباست
به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه ی پیش بود که زینب خانوم تنگیه نفس گرفت و از اونموقع ما اینجا موندیم و بابا اینا رفته بودن
مثل اینکه تازه فهمیدن ما پشتشون نیستیم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_هفت آقامحمدگفت آره دارم دستشو برد سمت دکمه پخش و پرسید کدوم آهنگش؟ قبل از اینکه بفهمم چی دارم میگم تند گفتم محمد هر سه تاشون بهم نگاه کردن اولش نفهمیدم چرا ولی بعد فهمیدم اشتباه فکر کردن از خجالت مُردم و گفتم ببخشید منظورم آهنگ…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_هشت

تا اینکه به خس خس افتادم

فکر کنم آقاطاها شنید چون یه دفعه داد زد
زینب خانوم؟؟؟؟
آبجی زینب؟؟؟؟
فقط صداشونو میشنیدم هیچ حسی انگار نداشتم
آقاطاها با داد میگفت نازنین سرشو بلند کن
نازنین اومد سرمو بلند کرد مطمئنا صورتم کبود شده
ترسید_ یا حسین. زینب زینبی چی شدی
داشت گریه میکرد
آقا طاها با تمام قدرت ماشینو زد کنار
همینجور داشتم خس خس میکردم
یهو درِ سمت من باز شد
آقاطاهامیگفت زینب خانوم زینب خانوم صدامو میشنوی قرصت کجاست؟
با همون حالم اروم دستمو به سمت کولم گرفتم
کوله رو که کنارم بود محکم کشید
داشت تند تند داخلشو میگشت
خس خسم بیشتر شد
صدای گریه ی نازنین هم بلندتر شد و صدای ترسیده ی آقامحمد هم میومد
میشنیدم داشت به طاها التماس می کرد داداش یه کاری کن داره میمیره
اقا طاها هم تویه هول ولا میگفت نیست نیست خدایا این قرصات کجان زینب خانوم
دیگه نمیتونستم تحمل کنم حس کردم قلبم تواناییشو از دست داده
دستمو محکم گذاشتم رو قلبم و چنگ زدم به قلبم و یه دفعه تمام توانم رفت دستم افتاد پایین و سرم متمایل شد به
سمت چپ
لحظه ی اخر فقط صدای داد اون سه نفر بود که پیچیده بود تو گوشم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_شش که آقا محمد هم صحبت کرد و گفت سلام خانم خوبین؟ خندم گرفت از دست این آقاطاها در جوابش گفتم خیلی ممنون خوبم. جواب سلام آقا محمد رو هم دادم با حالت مسخره ای آه کشیدم و گفتم هعیی چه کنیم زندگیه دیگه باید بگذرونیم همشون خندیدن …
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_هفت

آقامحمدگفت آره دارم
دستشو برد سمت دکمه پخش
و پرسید کدوم آهنگش؟
قبل از اینکه بفهمم چی دارم میگم تند گفتم محمد
هر سه تاشون بهم نگاه کردن اولش نفهمیدم چرا ولی بعد فهمیدم اشتباه فکر کردن
از خجالت مُردم و گفتم ببخشید منظورم آهنگ محمد بود
نازنین و آقاطاها_ آهان 😆
آقامحمد هم با چند ثانیه تاخیر شروع کرد به گشتن تو آهنگاش
کمی بعد آهنگ مورد علاقم پیچید تو ماشین
لبخند نشست رو لبم
همه داشتن به آهنگ گوش میکردن اینو از قیافه هاشون میشد فهمید
میدونستم آهنگ 7 دقیقست
بعد از اینکه تموم شد آقا طاها بهم گفت من انقد دوست دارم یکی هی صدام کنه داداش
آقا محمد گفت ععع داداش من که همش صدات میکنم
آقا طاها گفت نه تو که جای خود داری و یه آهی کشید نفهمیدم غمه تو دلش چی بود که نمیدونم چرا من ناخودآگاه گفتم
من اجازه دارم بگم
اشک شوق تو چشمای آقا طاها برق زد گفت چرا که نه آبجی من از خُدامه منم هی گفتم داداش؟ داداش؟ داداش داداش
داداش طاها؟
همه زدن زیر خنده
آقاطاها باخنده گفت_ جانم آبجی
گفتم داداش کجا میریم حوصلم سر رفت
نازنین_ حوصله ات کجا رفت؟ وای زینب
قهقهه زد
چشمامو مثل گربه ی شرک کردمو نگاهش کردم گفتم وا چیه خب
خندش بیشتر شد
نازنین_ طاها میگفت خیلی شیطونی باور نمیکردم
اا داداش طاها من شیطونم؟
باخنده گفت نه پس من شیطونم. نازنین حالا الان شیطون نیست. این آبجی خانم یه کارایی میکنه که از دستش شکم درد
میگیری حالا اولشه قشنگ یخش باز نشده وگرنه اینقدر شیطونی میکنه از دسش روانی میشی. اوایلی که اومد
بیمارستان فکر میکردم چقدر مظلومه ولی بعدش دیدم نه اصلا اینطور نیست تمام پرسنل بیمارستان از دستش عاصی
شده بودن تا میدیدنش میگفتن یا صاحب الزمان الان دوباره معلوم نیست میخواد چه بلایی سرمون بیاره. نه تنها بقیه
سر خودشم بلا میاره
با اخم گفتم داداش
اقاطاها گفت چیه بزار بگم
ادامه داد و ماجرای اون روز زمین خوردنمو تعریف کرد
نازنین و حتی آقامحمد هم داشت میخندید آب شدم از خجالت
سرمو انداخته بودم پایین صورتم داغ داغ شده بود فکر کنم از سرخیه زیاد بود
حرفی نزدم
چند دقیقه بعد حس کردم نفسم داره تنگ میشه
وای نه خدا الان نه
خندشون کم کم داشت تموم میشد
حال من هم همینجور داشت بدتر میشد
قرصم تو کوله م بود
حالم بی نهایت بد بود
صدای آقا طاها اومد اوه اوه دوباره این آبجی خانم ما خجالت کشید
نازنین_ عععع زینب بابا با من راحت باش
صداشون میومد هرکدومشون یه چیزی میگفتن اما هنوز نفهمیدن من این وسط دارم جون میدم تا اینکه به خس خس
افتادم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_پنج تو دلم گفتم ای بابا محمد هم که اومده براشون دست تکون دادم کنارم وایسادن سلام احوالپرسی کردیم. گفتم میتونین بیاین جلوی خونه؟ وسیله ها سنگینن اونا هم قبول کردن و اصرار کردن سوارشم که گفتم نه نزدیکه حرکت کردم سمت خونه اونا هم…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_شش
که آقا محمد هم صحبت کرد و گفت
سلام خانم خوبین؟
خندم گرفت از دست این آقاطاها در جوابش گفتم خیلی ممنون خوبم.
جواب سلام آقا محمد رو هم دادم
با حالت مسخره ای آه کشیدم و گفتم هعیی چه کنیم زندگیه دیگه باید بگذرونیم
همشون خندیدن
آقاطاهاگفت از دست تو آبجیه شیطون
آقا طاها پشت فرمون بود. ماشینو به راه انداخت
2 دقیقه بعد از محل خارج شدیم
گفتم اجازه هست شیشه رو بدم پایین؟
عادتمه میشینم تو ماشین باید شیشه رو تا آخر بدم پایین آخه هم نفسم میگیره و هم دوست دارم باد به صورتم بخوره
آقامحمد دقیقا رو صندلیه جلوی من نشسته بود
جواب داد_ راحت باشین
نمیدونم چرا آقامحمد جواب داد مگه ماشین مال طاها نیست؟
گفتن ممنون
شیشه رو تا آخر دادم پایین و دستمو به صورت خوابیده گذاشتم رو پنجره ی ماشین
آستین چادرم که عربی بود و براق جلوی باد تکون میخورد و من عشق میکردم
کلاً عاشق چادر بودم و همیشه وقتی باد تکونش میداد لذت میبردم
نازنین_ بابا یه حرفی چیزی چرا همتون ساکتین مثلا اومدیم گردش که شاد باشیما
هممون نگاهش کردیم
نازنین_ چیه چرا نگاه میکنین مگه دروغ میگم
آقاطاها_ خب راست میگه خانمم این از محمد که سِر و ساکت نشسته سر جاش اینم از آبجی زینب که بادو به ما ترجیه میده
سرمو انداختم پایین گفتم ببخشید
شیشه رو تا آخر دادم بالا حواسم نبود که نباید اینکارو بکنم
نازنین برگشت سمتم و اومد کنارم نشست
دستامو تو دستش گرفت
نازنین_ وای دختر ببین چطور دستات یخ کرده
چیزی نگفتم فقط لبخند زدم
آقا طاها از تو آینه نگاهمون کرد
و گفت: این آبجی خانم ما خیلی بی خیاله به تنها چیزی که فکر نمیکنه خودشه
گفتم نه
آقاطاها_ مگه دروغ میگم؟ اصلا بیخیال این حرفا آهنگ درخواستی ندارین؟
گفتم من دارم
آقاطاها گفت چی؟
گفتم حامد زمانی داری؟
آقاطاها رو کرد سمت داداشش و گفت محمد؟ آهنگو داری؟
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_چهار ۵ دقیقه بعد جوابش اومد نازنین_ چیزایی که گفتی به طاها گفتم این جوابو داد منم برات کپی کردم اولاً بهش بگو آبجی خانم مگه من مُردم که میخوای با آژانس بیای. به مامان هم گفتم فردا آماده باش با زینب خانوم اینا بریم گردش کلی خوشحال…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_پنج


تو دلم گفتم ای بابا محمد هم که اومده

براشون دست تکون دادم کنارم وایسادن سلام احوالپرسی کردیم. گفتم میتونین بیاین جلوی خونه؟ وسیله ها سنگینن
اونا هم قبول کردن و اصرار کردن سوارشم که گفتم نه نزدیکه
حرکت کردم سمت خونه اونا هم پشت سرم اومدن
وقتی رسیدم رفتم در زدم اخه مامان پایین بود زنگ نزدم
آقا طاها و آقامحمد و نازنین هم که تو ماشین نشسته بودن داشتن به خونه نگاه میکردن
نمای خونمون خیلی قشنگه و جلب توجه میکنه
مامان سریع درو باز کرد سبد هم دستش بود
رفتم داخل کولمو از رو پله برداشتم گذاشتم رو دوشم
اومدم بیرون درو قفل کردم دیدم نرگس جون (مامان آقا طاها و محمد)داره با مامان احوالپرسی میکنه و آقای شمس هم سبدمونو میزاره صندوق
عقبه ماشین شاسی بلندش
رفتم جلو نرگس جون بغلم کرد و باز کلی بوسم کرد. آخرش من دلیل اینهمه محبتشو نفهمیدم
نازنین اینا هم پیاده شده بودن
نمیدونستیم تو کدوم ماشین باید بشینیم
که یهو نازنین گفت زینب بیا تو ماشین ما
سرمو تکون دادم رفتم سمتش
نرگس جون گفت: پس فاطمه خانم هم میان تو ماشین ما و در عقبو باز کرد به مامان تعارف زد پشت سرشم خودش رفت
نشست
خیالم از بابت مامان راحت شد
نازنین در ماشینو باز کرد_ بفرمایین بشینین
گفتم نه اول تو برو
نازنین_ تعارف میکنی؟
خندیدم _ نه بابا تعارف چیه اصلا؟ برو برو بشین دیگه
نازنینم خندید و رفت نشست
منم سوار شدم
سلام کردم
همزمان هردوشون برگشتن سمتم
آقاطاها_ سلام بر خواهر گرام. حال شما احوال شما؟ مارو نمیبینید خوش میگذره؟
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_سه رفتیم یه جا نشستیم چند دقیقه بعد استاد اومد دوباره همونجوری شروع به نوشتن کردم کل روز اول دانشگاه همینطور گذشت ساعت 6 غروب بود که کلاسمون تموم شد زنگ زدم ماشین بیاد دنبالمون و بعد رفتیم نماز خوندیم .... یک ساعت بعد خونه بودم…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_چهار


۵ دقیقه بعد جوابش اومد
نازنین_ چیزایی که گفتی به طاها گفتم این جوابو داد منم برات کپی کردم
اولاً بهش بگو آبجی خانم مگه من مُردم که میخوای با آژانس بیای. به مامان هم گفتم فردا آماده باش با زینب خانوم اینا بریم
گردش کلی خوشحال شد و بابارم راضی کرد. مکان هم چند جا میریم هم زیارتی هم تفریحی. فردا صبح ساعت 8 در
خونتونیم آدرستونم که بلدم خودم
منم نوشتم:عالیه ممنون. در ضمن شما هم بهش بگو ممنونم آقا داداشِ مهربون
استیکرخندید و فرستاد و در کنارش نوشته بود:چشم حتما
گوشیو گذاشتم رو تخت و رفتم پیش مامان بهش گفتم قبول نمیکرد میگفت چرا گفتیو من حوصله ندارمو زشته با اونا
بریم غریبن و......
بالاخره بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد البته با اجازه ی بابا
یه لیست بلند بالا از خوراکی و هله هوله نوشتم دادم به بابا و فرستادمش مغازه
نیم ساعت بعد برگشت 4تا نایلون دستش بود
پریدم تو نایلونارو نگاه کردم
چیپس. لواشک. قهوه. نسکافه.ویفر و هزارجور هله هوله ی دیگه
مواد ماکارانی هم گفته بودم خرید و الان میخوام ماکارانی درست کنم برای فردا
گفتم:دستت درد نکنه بابایی
پریدم بوسیدمش
بابا خندیدو اونم بوسم کرد
شروع کردم به درست کردن
2 ساعت بعد تموم شد
مامانو صدا زدم بیا ببین خوبه؟
مامان اومد تو آشپز خونه به ماکارانی نگاه کرد
و گفت: قیافش که خوبه
یکم ازش خورد_ مزشم خوبه آفرین
لبخند زدم. وقتی مامان میگه خوبه یعنی خیلی خوبه
و گفت 5 دقیقه دیگه زیر قابلمرو خاموش کن
گفتم چشم
از آشپزخونه رفت بیرون منم وایسادم وقتی غذا کامل پخت زیرشو خاموش کردم رفتم بیرون
خوراکیا و وسایلی که میخواستم همرو برداشتم رفتم از تو اتاق کولمو آوردم
و همونطور که فیلم نگاه می کردیم گذاشتمشون تو کوله
ماکارانی هم که صبح گرم میکنم میدم مامان بزاره داخل سبد
لباسامم آماده گذاشتم
رفتم مسواک زدم گرفتم خوابیدم
......

با صدا و تکون دادنای بابا از خواب بیدارشدم
سلام ساعت چنده؟
بابا_ سلام دختر گلم الان اذان میگن
یه خمیازه کشیدم و بلند شدم مامان هم بیدار شده بود داشت از اتاق میومد بیرون
رفتم وضو گرفتم اومدم نمازمو خوندم.

بعد دو ساعت صبحانه خوردم بعدشم رفتم به مامان کمک کردم میوه و این چیزارو که برداشته بود
باهم گذاشتیم تو سبد
مامان ماکارانیم گذاشت گرم بشه
ساعت 7 شده بود رفتم لباس بپوشم
مانتو آبی آسمانیم که خیلی خیلی قشنگ بود با شلوار لی آبی تیره و شال همرنگشو پوشیدم
کوله و کتونیمم همونایی که مدل لی هستن انتخاب کردم
کاملا که آماده شدم به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه به 8
سریع رفتم بیرون دیدم مامان آمادست چادرمم سر کردم سبدو برداشتم از پله ها بردم پایین
اووف نفسم در اومد
دوباره اومدم بالا کولمو برداشتم که گوشیم زنگ خورد
نازنین بود
سریع جواب دادم
الو سلام نازنین جون
نازنین_ سلام عزیزم ما رسیدیم محلتون
باشه عزیزم ما آماده ایم االن میایم جلوی خونه
نازنین_ باشه
گوشیو قطع کردم به مامان گفتم بیاد پایین خودمم رفتم سر کوچه که راهنماییشون کنم آخه وسیلمون زیاد بود نمیشد
اینهمه راه دوتایی بیاریمشون
رسیدم سر کوچه همزمان دیدم
رسیدم سر کوچه همزمان دیدم یه ماشین داره میاد جنسیس کوپه بود. نمیدونستم خودشونن یا نه دقت که کردم دیدم
پشتشم یه ماشین شاسی بلنده
نزدیکتر که شدن آقاطاها و محمدو رو صندلی های جلو تشخیص دادم
تو دلم گفتم ای بابا محمد هم که اومد
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_دو همه ی وسایلام بااون برخورد اتفاقی پخش زمین شده بود خم و شد برشون داشت بلند وشد و گرفت سمتم و عذر خواهی کرد نگاهش کردم آقا محمد بود منم در جواب گفتم خواهش میکنم. ازش گرفتم و تشکر کردم رفتم کنار از سر راهش رفتم پیش مریم از خجالت…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_سه
رفتیم یه جا نشستیم چند دقیقه بعد استاد اومد دوباره همونجوری شروع به نوشتن کردم
کل روز اول دانشگاه همینطور گذشت
ساعت 6 غروب بود که کلاسمون تموم شد
زنگ زدم ماشین بیاد دنبالمون و بعد رفتیم نماز خوندیم
....
یک ساعت بعد خونه بودم
خیلی گشنم بود عصرونه خوردم تا شام آماده بشه
بعدم رفتم درسای امروزو خوندم چون حوصلم سر رفته بود
یک روز درمیون دانشگاه داریم یعنی پس فردا
الان درس بخونم فردا هم که بیکار هوراا
دو ساعت بعد
آخیش تموم شد...خسته شدم اینقدر درس خوندم
یه فکری به سرم زد
گوشیمو برداشتم پیامو نوشتم
سلام نازنین جون خوبی؟ چه خبر؟ اقا طاها خوبه؟
2 دقیقه بعد جوابش اومد
نازنین_ سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ خبر سلامتی. طاها هم خوبه سلام میرسونه تو چه خبر؟
دوباره تایپ کردم
تشکر منم خوبم. سلامت باشن،خبری نیست. راستی فردا چه کاره ای؟
نازنین_ هیچی بیکار چطور؟
دوباره نوشتم: هیچی میخواستم بگم میای فردا از صبح تا غروب بریم بیرون؟ البته با خانواده
نازنین_ صبر کن به طاها بگم ببینم چی میگه
پیامک بعدی:باشه بگو اگه قبول کرد منم به مامانم میگم بابام که نمیاد ما دوتا تنها بودیم گفتم بریم یه جایی
نازنین_ باشه چند دقیقه دیگه بهت خبر میدم
پیامک بعدی:باشه منتظرم
مامان صدام کرد
مامان:زینب؟ بیا شام
گوشیو گذاشتم رو میز کنار تختم
رفتم شام خوردم ظرفارم جمع کردم 20 دقیقه بعد برگشتم تو اتاقم
نشستم رو تخت و تکیه دادم
گوشیمو برداشتم باز کردم پیام اومده بود از طرف نازنین
نازنین_ زینب جونم طاها قبول کرد گفت اتفاقا مونده بودم فردا چیکار کنم
براش نوشتم :
میشه ساعت و محلو بهم بگی که با ماشین هماهنگ کنم؟ میخوام به مامانمم بگم. راستی نرگس جون مامان آقا طاها و
اقای شمسم میگین بیان؟ دوست دارم دوباره ببینمشون
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_یک نازنین پشت گوشی جیغ کشید گفتم آرومتر چرا جیغ میکشی گوشم کر شد. آره فکر کنم آقامحمد فهمیده بود دارم راجع به اون حرف میزنم آخه یه بار که برگشتم سمتش دیدم داره لبشو میگزه معلوم بود سعی داره جلوی خندشو بگیره خدا بگم چیکارت نکنه…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_دو
همه ی وسایلام بااون برخورد اتفاقی پخش زمین شده بود خم و شد برشون داشت بلند وشد و گرفت سمتم و عذر خواهی کرد نگاهش کردم آقا محمد بود
منم در جواب گفتم
خواهش میکنم.
ازش گرفتم و تشکر کردم
رفتم کنار از سر راهش
رفتم پیش مریم از خجالت آب شده بودم
مریم_ خاک تو سر دستو پا چلفتیت
من:به من چه اون خورد بهم
با هم رفتیم بیرون یه نیمکت تو حیاط دیدم همونجا نشستیم
چیپسامونو باز کردیم شروع کردیم به خوردن
وقتی همه ی خوراکی هامونو خوردیم و یکم حرف زدیم موقع اذان شد
من: مریم بریم نماز
مریم_ بریم
مریم باحجاب نیست اما همیشه نمازشو میخونه نميدونم چرا چادری نیست تا حالا نشده در مورد حجاب و چادری شدن باهاش حرف بزنم ...
با هم رفتیم نمازخونه رو پیدا کردیم
وضو داشتم ولی تجدید وضو کردم
مریم وضو گرفت و بعد رفتیم داخل نمازخونه
چادرمو با چادر نماز عوض کردم، مریمم یه چادر سر کرد و شروع کردیم به نماز خوندن
نمازمون تموم شد
خیلی آروم شدم
نشستم تسبیحمو از گردنم در آوردم و شروع کردم به ذکر گفتن
اصولا جاهایی که میدونم ممکنه با دیدن تسبیح تو دستم مسخرم کنن میندازمش به گردنم
تسبیحمو بوسیدم و دوباره انداختم به گردنم
دعا کردم. با خدای خودم دردو دل کردم
مریم گفت تموم نشد؟
از جام بلند شدم مهر و چادرو گذاشتم سر جاشون و چادر خودمو سر کردم
_ بریم
مریم گفت چه عجب
رفتیم بیرون که همزمان آقا محمد از طرف مردونه اومد بیرون
ای بابا عین جن میمونه هرجا میریم هست عجب گیری کردیما
رفت سمت کلاس که ماهم بهش رسیدیم درو باز کرد و کنار کشید مریم رفت تو بعدم من
آروم تشکر کردم
و گفت خواهش میکنم
پشت سرم اومد داخل و درو بست
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی بالاخره بعد از کلی استرس رسیدیم گفتم وااو مَری اینجا چِگَدر بزرگه مریم_ کوفتِ مَری آدم باش گفتم اه تو هم یه چیزایی میگیا مگه فرشته ها میتونن آدم باشن مریم_ البته از فرشته داریم تا فرشته گفتم تو حسودی چشم دیدن نداری پس هیس شو مریم_…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_یک

نازنین پشت گوشی جیغ کشید گفتم آرومتر چرا جیغ میکشی گوشم کر شد. آره
فکر کنم آقامحمد فهمیده بود دارم راجع به اون حرف میزنم آخه یه بار که برگشتم سمتش دیدم داره لبشو میگزه معلوم بود
سعی داره جلوی خندشو بگیره خدا بگم چیکارت نکنه نازنین آبرو برام نزاشتی
از اونطرف خط صدای خنده ی نازنین و آقا طاها اومد
گفتم ای نامرد صدامو گذاشتی رو اسپیکر آقا طاها هم گوش داد؟
خندید_ آره. با عرض معذرت
در زدن. استاد اومد داخل
گفتن استاد اومد. فعلاً خداحافظ
طبق معمول قبل از اینکه صدای خداحافظیش بیاد قطع کردم
گوشیو گذاشتم تو کیفم دیگه از خجالت به آقامحمد نگاه نکردم
استاد شروع کرد به حرف زدن. خودشو معرفی کرد! استاد کامرانی !
استاد کامرانی_ خب شما با من آشنا شدید حالا نوبت منه. از همینجا تک تک بلندشید اسم فامیلی سن و رشته ی
تحصیلیتونو بگین
کم کم بچه ها بلند میشدن خودشونو معرفی میکردن تا نوبت رسید به آقامحمد و گفت محمد شمس هستم 21 ساله رشته ی معماری
تازه فهمیدم رشتش چیه و چند سالشه
نوبت من شد

از جام بلند شدم
زینب زارعی هستم 17 ساله رشته ی کامپیوتر
استاد سرشو تکون داد. نشستم
مریم بلند شد مریم کریمی 17 ساله رشته ی کامپیوتر
اونم نشست
بالاخره همه خودشونو معرفی کردن
استاد از قوانین کلاسش گفت
1- بعد از اینکه وارد کلاس شد دیگه هیچکسو راه نمیده
2- هر جلسه امتحان پس باید اماده باشیم
3- از هرچیزی که سر کلاس میگه باید نکته برداری کنیم
4- موقع درس هیچ حرفی بجز درس زده نمیشه
و........... کلی چیزه دیگه که از بس زیاد بودا یادم رفت
استاد کامرانی_ خب همه چیزو گفتیم. یک ساعت هم از کلاس مونده پس بریم سراغ درس
کولمو باز کردم یه دفتر سیمی که روش عکس پیشی ملوس داشت و جامدادیمو در آوردم زیپ کولرو بستم
جامدادیو باز کردم مثل همیشه به خودکارام نگاه کردم و رنگایی که حس کردم دلم میخواد آوردم بیرون
آبی پررنگ، صورتی و بنفش

استاد شروع کرد به درس دادن منم همزمان هرچی میگفت مینوشتم دستم اونقدرام تند نیست ولی یه عادتی دارم.
دبیرستان معلما که داشتن حرف میزدن حفظ میکردم سریع و بعد مینوشتم الانم دقیقا دارم همینکارو میکنم
سرم پایین بود و داشتم مینوشتم
نکته به نکته خط به خط همرو نوشتم
استاد کامرانی_ خب وقته کلاس تمومه خسته نباشید
مریم_ آخیش مُردم اینقدر نوشتم
سرمو بالاخره از رو دفتر بلند کردم یه لحظه چشمم به آقامحمد خورد که داشت به دفترم نگاه میکرد
نگاهم سنگین نیست ولی فکر کنم حسش کرد چون سرشو بلند کرد
وقتی نگاه سوالیمو دید به حرف اومد
لبخند زد_ ببخشید رنگارنگ بودن جزوتون نظرمو جلب کرد داشتم نگاه میکردم
خندم گرفت. همیشه بچه ها بهم میگفتن جزوه هات خیلی جالبن و به آدم روحیه میدن با اینهمه رنگی که استفاده میکنی
چیزی نگفتم فقط لبخند زدم
مریم_ کلاس بعدیمون چیه؟
من:فکر کنم ادبیات
مریم_ همینجا باید بمونیم؟
من:نمیدونم والا
برگشتم سمت آقامحمد و گفتم ببخشید برای کلاس ادبیات باید همینجا بمونیم؟

دوباره برگشت سمتم بله استاد میاد همینجا ولی تا اون موقع یک ساعت فرجه داریم میتونید این مدتو همینجا بمونید،
برید سلف و یا تو حیاط
گفتم:سلف کجاست؟
گفت: تو حیاط سمت چپتون یه چندتا درخت کاج میبینید از کنار همونا که برید میرسید به سلف
گفتم:باشه خیلی ممنونم
گفت:خواهش میکنم
گفتم: مریم بریم سلف یه چیزی بخوریم گشنمه
مریم_ بریم
بلند شدیم راه افتادیم سمت حیاط
رفتیم به همون سمتی که آقامحمد گفته بود
تو راه مریم راجع به آقامحمد پرسید که براش توضیح دادم
گفتم:اوو ماشاالله چه خبره
سلف پر از آدم بود
وایسادیم یکم خلوت شد رفتیم جلو نگاه کردیم ببینیم چی دارن
من یه چیپس فلفلی و آب معدنی و کاکائو گرفتم
مریمم مثل من
بعد از حساب کردن اومدیم برگردیم که خوردم به یه نفرو هرچی دستم بود افتاد زمین سریع خم شد برشون داشت بعد
بلند شد گرفت سمتم و عذرخواهی کرد نگاهش کردم آقامحمد بود


#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_نه الان ساعت 12:30 ولی از اونجایی که من خیلی کُند کارامو انجام میدم رفتم لباسامو آماده گذاشتم چادر و شالمم اتو زدم خلاصه این چند ساعتم گذشتو آماده شدم با آژانس رفتم دنبال مریم باهم رفتیم بازار باهم قرار گذاشتیم هرچی خریدیم مثل…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی
بالاخره بعد از کلی استرس رسیدیم
گفتم وااو مَری اینجا چِگَدر بزرگه
مریم_ کوفتِ مَری آدم باش
گفتم اه تو هم یه چیزایی میگیا مگه فرشته ها میتونن آدم باشن
مریم_ البته از فرشته داریم تا فرشته
گفتم تو حسودی چشم دیدن نداری پس هیس شو
مریم_ برو بابا
گفتم مریم کدوم طرف باید بریم
مریم_ نمیدونم
گفتم بیا از یه نفر بپرسیم
دور و برمو نگاه کردم یه دختررو دیدم رفتم سمتش مریمم کشیدم دنبال خودم ازش پرسیدم ترم اولیای کامپیوتر
کلاسشون کجاست؟ بهم گفت و راه افتادیم سمت کلاس
اووف بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا کردیم کلاسو
من :گفتم تو در بزن
مریم_ اصلاً حرفشو نزن
من: اه مریم
میدونستم هرچی بگم فایده نداره،
در زدم و بعد بازش کردم
سرمو بردم داخل به جایگاه استاد نگاه کردم فهمیدم استاد نیست
یه عالمه دختر و پسر نشسته بودن و با باز شدن در برگشته بودن سمت ما
داشتم آب میشدم از خجالت
به زور و زحمت در حالی که سرمون پایین بود زیر اون همه چشم رفتیم داخل
دنبال جا گشتیم همه پر بودن
همینجور داشتم نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به....
خودش بود
آقامحمد بود داداش دکتر طاها شمس
ابروهام بالا رفتن دیدم دوستش بهش یه چیزی گفت اونم سرشو برگردوند سمت من
ابروهای اونم بالا رفتن
یه لبخند اومد روی لبش و اروم سلام کرد منم با یه لبخند محجوب سرمو تکون دادم
چشمم افتاد به دوتا صندلیه خالی دقیقا کنار آقامحمد بقیه ی جاهارم نگاه کردم هیچ جا خالی نبود فقط همون دوتا بودن
سرگردون به مریم نگاه کردم
گفتم مریم فقط اونجا خالیه
بهش نشون دادم
مریم_ خب حالا بریم بشینیم
دو نفری رفتیم همون سمت
من جلو بودم و مریم پشت سرم پس وقتی رسیدیم من دقیقا مونده بودم جلوی صندلی کناریه آقامحمد
مستاصل داشتم به صندلی نگاه میکردم که آقامحمد برگشت نگاهم کرد
گفت:بفرمایید بشینید
گفتم: ببخشید
اروم نشستم
گفت: خواهش میکنم
صدای گوشیم بلند شد از کیفم در آوردمش نازنین بود
گذاشتم رو گوشم
و گفتم سلام نازنین جون
نازنین_ سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر رسیدین دانشگاه؟
گفتم ممنون تو خوبی؟ آره الان دانشگاهیم
نازنین گفت ممنونم عزیزم. سر کلاسی؟
گفتم آره ولی استاد نیست
نازنین_ اشکال نداره الان میاد. میگم راستی محمدو ندیدی تو دانشگاه
صدامو آروم کردم _ چرا ایشونم همینجا نشستن
نازنین باخنده_ همینجا کجاست؟
کنارم رو صندلی
نازنین گفت محمد کنارت نشسته؟
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_هشت از زبان محمد: وقتی اشکشو دیدم یه حالی شدم بعدشم که خداروشکر میکرد خیلی خوشم اومد الانم که از ذوق کردنش خودش سرخو سفید شد فهمیدم چقدر خجالتی و باحیاست حالم یه جوری بود نمیدونم چرا طاهاگفت: زینب خانم میدونین محمدم تو همون…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_نه

الان ساعت 12:30 ولی از اونجایی که من خیلی کُند کارامو انجام میدم رفتم لباسامو آماده گذاشتم چادر و شالمم اتو
زدم
خلاصه این چند ساعتم گذشتو آماده شدم با آژانس رفتم دنبال مریم باهم رفتیم بازار
باهم قرار گذاشتیم هرچی خریدیم مثل هم باشه
اول رفتیم چادر فروشی من یه چادر عربی خیلی خوشگل گرفتم
بعد از یکم گشتن یه کوله پشتی چشممو گرفت
_ مریم؟ اون کوله رو ببین
برگشت همونجایی که نشون دادم به کوله نگاه کرد
_قشنگه؟
مریم_ آره خیلی قشنگه
برداشتمش قشنگ همه ی زیر و بم کولرو دید زدیم و وقتی خوشمون اومد دوتا ازش خریدیم و اومدیم بیرون
یه راست رفتیم لوازم التحریر چندتا خودکار و مداد نُکی هم گرفتیم
گفتم خب لباس هم که داریم. دیگه چیزی نمونده؟
مریم_نه تموم شد
_گفتم پس بریم یه چیزی بخوریم
هردو همزمان_ ذرت مکزیکی
گفتم بدو بریم که ذرت خونم کم شده
با خنده رفتیم داخل کافی شاپی که همیشه میریم آخه اونجا ذرتم دارن
تا سفارشمونو بیارن حرف زدیمو از دانشجو شدن ذوق مرگ شدیم
تا خوردنمون تموم بشه ساعت 7 شد
حساب کردیم اومدیم بیرون
زنگ زدم آژانس دوباره بیاد دنبالمون
_مریم بیا بریم تا ماشین میاد یه فیلم بخرم
مریم_ وای تو خسته کردی فیلمو. تو این فیلم فروشرو آخرش میلیاردر میکنی ببین کی گفتم
گفتم مریم جونم بیا بریم دیگه
مریم_ باشه قیافتو اونجوری نکن
گفتم آخ جون. عاشقتم
خندید
رفتیم دوتا فیلم گرفتم که آژانس اومد سریع نشستیم د برو که رفتیم
رسیدیم خونه ی مریم اینا
مریم_ کاری نداری؟
گفتم نه. پس هفته ی دیگه میبینمت
مریم_ باشه. خداحافظ
منم خداحافظی کردم
رفت تو درو بست
چند دقیقه بعد منم رسیدم خونمون
این دو هفته خیلی بی قرار بودم و استرس داشتم برای دانشگاه ولی بلاخره با هر زور و زحمتی که بود گذشت هرچند
برام چند قرن گذشت
ساعت 10 صبح کلاس دارم و الان ساعت 8
تو ماشین نشستیم در حال رفتن به دانشگاه دو ساعت زودتر راه افتادیم اخه 1 ساعت تا دانشگاه فاصله داریم
به نازنین پیامک دادم که تو راهم
اونشب که رفتیم خونه ی آقا طاها اینا با نازنین دوست شدم شمارشو ازش گرفتم میدونست خیلی ذوق دارم گفت هروقت
داری میری بهم پیام بده من از 6 صبح بیدارم منم بهش پیام دادم که کلی باهام شوخی کرد
ازش خیلی خوشم اومده دختر خیلی خوبیه
یه نگاه به مریم کردم. خندم گرفت
لباس ست لی و شال همرنگشون به اضافه ی کتانیه لی پوشیده بودیم باکوله ای که دو هفته پیش گرفتیم
همه ی اینارو باهم گرفته بودیم برای همین تصمیم گرفتیم همینارو بپوشیم تیپمون کاملا شبیه هم شده بود البته اگه چادر
منو فاکتور بگیریم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_هفت یکم گوش دادم دیدم صدای گوشیه منه رفتم سمت کیفم آوردمش بیرون مریم بود گذاشتم رو گوشم من:بله؟ مریم_ سلا خوبی؟ زینب نگاه کردی؟ من:ممنون. چیو؟ مریم_ کنکورو دیگه! من:صدام بلند شد_ وای مریم اصلا یادم نبود. ما مهمونی هستیم…
#رمان_حجاب_من

#قسمت_بیست_و_هشت

از زبان محمد:
وقتی اشکشو دیدم یه حالی شدم بعدشم که خداروشکر میکرد خیلی خوشم اومد الانم که از ذوق کردنش خودش سرخو
سفید شد فهمیدم چقدر خجالتی و باحیاست
حالم یه جوری بود نمیدونم چرا
طاهاگفت: زینب خانم میدونین محمدم تو همون دانشگاهی که شما قبول شدین درس میخونه؟
زینب خانوم گفت:واقعا؟
طاهاگفت:_بله واقعا مگه نه محمد
با خنده سرمو تکون دادم
هممون با هم رفتیم بیرون و نشستیم رو مبل
به مامانو باباش با خوشحالی خبر داد اوناهم خیلی خوشحال شدن
بقیه ی ساعتایی که بودن همینجوری گذشتو ساعت یازدهو خورده ای بود که رفتن
مامان همینجور داشت از زینب خانوم تعریف میکرد مثل اینکه خیلی خوشش اومده بود اخه زینب خانوم رفتار و حجابش خیلی شبیه
خواهرم محدثست
آخ آبجی کوچولو
آبجی محدثه ی من 15 سالش بود دقیقا 2 سال کوچیکتر از من که موقع برگشتن از مدرسه تصادف کرد و.....
اون روزا خیلی وحشتناک بودن هممون با مرگ محدثه نابود شدیم
بعد از 4 سال طاها گفت یه دختر تو بیمارستانه که خیلی خُلقیاتش شبیهِ محدثست. همه چیزهایی هم که ازش میدونست
حتی ماجرای قلبشو برامون گفت ما هم بی قرار شدیم که زودتر ببینیمش و ماجرای امشب پیش اومد
خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد تا صبح رو تخت این پهلو اون پهلو شدم
یه دفعه دیدم صدای اذان میاد
صبح شده بود. رفتم وضو گرفتم نماز خوندم
آروم شدم
گوشیمو برای ساعت 8 زنگ گذاشتم. دراز کشیدم رو تخت خیلی زود خوابم برد

از زبان زینب:
بلند شدم نماز صبحمو خوندم رفتم شروع کردم به ورزش کردن
تا 6 ورزش کردم بعد رفتم صبحانه آماده کردم با بابام دو نفری خوردیم
لباسمو عوض کردم دوباره گرفتم خوابیدم تا 9 .....
با صدای گوشیم چشمامو باز کردم. دستمو دراز کردم خاموشش کردم
از جام بلند شدم که دوباره خوابم نگیره
در حالی که خمیازه میکشیدم رفتم بیرون صورتمو شستم
نشستم رو مبل
هیچ کاری نداشتم انجام بدم حوصلم شدید سر رفته بود تا حدی که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار
رفتم لبتابمو آوردم وارد سایت رمان شدم ببینم چه خبره
تا 11:30 تو سایت بودم بعدم رفتم نهار خوردم
بعد از نهار دوباره دیدم حوصلم سر رفته زنگ زدم به مریم
مریم_ الو
من:سلام مریم خوبی؟چیکارا میکنی؟ چه خبرا؟ خانواده خوبن؟ سلام برسون. مریم باورت میشه ما دانشجو شدیم؟ راستی
مریم حوصلم سر رفته در حد چی میای بریم بازار دور بزنیم برای دانشگاه هم یکم وسیله که لازم داریم بخریم؟چرا
حرف نمیزنی؟
مریم_ حرفات تموم شد؟
من:نه بابا کلی حرف دارم ولی حیف شارژم داره تموم میشه. تو هم زیاد حرف نزن فقط بگو میای. یا نه هم نداره باید بیای
گفته باشم
مریم_ عجب رویی داری تو. باشه به مامانم بگم
من: 5 دقیقه دیگه بهم خبر بده فعلاً
مریم_ خداحافظ
چند دقیقه بعد زنگ زد گفت مامانم اجازه داد
منم گفتم 4 آماده باشه
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
Ещё