شهید احمد مَشلَب

#قسمت_سی_و_هفت
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سی_و_شش سپس خطاب به من اضافه کرد: ما چه خوش شانس بودیم که شما به طور غیر منتظره به سیاهچال آمدید و در میان آن همه زندانی که قیافه‌هایشان دگرگون شده بود، حماد را شناختید. گفتم: به جای این حرف ها بگذارید قنواء ماجرای دیروز را…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_سی_و_هفت
من هم تو را مانند یک برادر دوست دارم و هر وقت برایت کاری از دستم بر آید، دریغ نمی کنم. اگر چنین نبود به حماد و پدرش کمک نمی کردم.

قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند. پرسیدم: حالا از چه ناراحتی؟
از آینده وحشت دارم. از این می ترسم که ناچار شوم با کسی زندگی کنم که نه او به من علاقه داشته باشد و نه من به او. برای همین، گاهی به مردم کوچه و بازار غبطه می خورم که زندگی بی آلایش و صادقانه دارند.

--- به خدا توکل. به نظر من بهتر است با پدرت و با رشید حرف بزنی و بگویی تنها با کسی ازدواج خواهی کرد که او را شایسته خودت بدانی.

به آب نمای میان باغ و چند نفری که اطراف آن بودند نگاه کردم. از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم. من هم مانند قنواء از آینده نگران بودم.

نمی توانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم. به خاطر او حاضر نبودم با قنواء که دختری سرزنده و باهوش بود ازدواج کنم. حق با ام حباب بود که گفته بود:

《 به خاطر ریحانه، قنواء را هم از دست خواهی داد 》.

دلم می خواست از آنجا بروم و به کارگاه پدربزرگم پناه ببرم. دارالحکومه به همین زودی برایم کسل کننده شده بود.

از بیکاری و ولنگاری بدم می آمد. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می داد. انسان چگونه می توانست با بی تفاوتی، در جایی به زندگی راحت خود مشغول باشد که در کنارش، ده ها نفر بی گناه در سیاهچال، بدترین لحظه ها را می گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیات خود نداشتند.

بیهوده نبود که قنواء می خواست از آنجا فاصله بگیرد و مانند مردم کوچه و بازار، زندگی کند. شاید برای همین بود که بارها با تغییر قیافه به میان مردم رفته بود تا از نزدیک شاهد صداقت و صمیمیت آنها باشد.

نمی دانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا برای قنواء دل بسوزانم.
برای امینه هم ناراحت بودم. معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اوست.

ناگهان از آنچه کنار آب نما دیدم، دهانم از تعجب باز ماند. مسرور را دیدم که با عجله از پله ها پایین می رفت. می خواست از دارالحکومه بیرون برود.

نتوانستم حدس بزنم که برای چه به دارالحکومه آمده بود و چرا با عجله آنجا را ترک کرد.


#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_شش که آقا محمد هم صحبت کرد و گفت سلام خانم خوبین؟ خندم گرفت از دست این آقاطاها در جوابش گفتم خیلی ممنون خوبم. جواب سلام آقا محمد رو هم دادم با حالت مسخره ای آه کشیدم و گفتم هعیی چه کنیم زندگیه دیگه باید بگذرونیم همشون خندیدن …
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_هفت

آقامحمدگفت آره دارم
دستشو برد سمت دکمه پخش
و پرسید کدوم آهنگش؟
قبل از اینکه بفهمم چی دارم میگم تند گفتم محمد
هر سه تاشون بهم نگاه کردن اولش نفهمیدم چرا ولی بعد فهمیدم اشتباه فکر کردن
از خجالت مُردم و گفتم ببخشید منظورم آهنگ محمد بود
نازنین و آقاطاها_ آهان 😆
آقامحمد هم با چند ثانیه تاخیر شروع کرد به گشتن تو آهنگاش
کمی بعد آهنگ مورد علاقم پیچید تو ماشین
لبخند نشست رو لبم
همه داشتن به آهنگ گوش میکردن اینو از قیافه هاشون میشد فهمید
میدونستم آهنگ 7 دقیقست
بعد از اینکه تموم شد آقا طاها بهم گفت من انقد دوست دارم یکی هی صدام کنه داداش
آقا محمد گفت ععع داداش من که همش صدات میکنم
آقا طاها گفت نه تو که جای خود داری و یه آهی کشید نفهمیدم غمه تو دلش چی بود که نمیدونم چرا من ناخودآگاه گفتم
من اجازه دارم بگم
اشک شوق تو چشمای آقا طاها برق زد گفت چرا که نه آبجی من از خُدامه منم هی گفتم داداش؟ داداش؟ داداش داداش
داداش طاها؟
همه زدن زیر خنده
آقاطاها باخنده گفت_ جانم آبجی
گفتم داداش کجا میریم حوصلم سر رفت
نازنین_ حوصله ات کجا رفت؟ وای زینب
قهقهه زد
چشمامو مثل گربه ی شرک کردمو نگاهش کردم گفتم وا چیه خب
خندش بیشتر شد
نازنین_ طاها میگفت خیلی شیطونی باور نمیکردم
اا داداش طاها من شیطونم؟
باخنده گفت نه پس من شیطونم. نازنین حالا الان شیطون نیست. این آبجی خانم یه کارایی میکنه که از دستش شکم درد
میگیری حالا اولشه قشنگ یخش باز نشده وگرنه اینقدر شیطونی میکنه از دسش روانی میشی. اوایلی که اومد
بیمارستان فکر میکردم چقدر مظلومه ولی بعدش دیدم نه اصلا اینطور نیست تمام پرسنل بیمارستان از دستش عاصی
شده بودن تا میدیدنش میگفتن یا صاحب الزمان الان دوباره معلوم نیست میخواد چه بلایی سرمون بیاره. نه تنها بقیه
سر خودشم بلا میاره
با اخم گفتم داداش
اقاطاها گفت چیه بزار بگم
ادامه داد و ماجرای اون روز زمین خوردنمو تعریف کرد
نازنین و حتی آقامحمد هم داشت میخندید آب شدم از خجالت
سرمو انداخته بودم پایین صورتم داغ داغ شده بود فکر کنم از سرخیه زیاد بود
حرفی نزدم
چند دقیقه بعد حس کردم نفسم داره تنگ میشه
وای نه خدا الان نه
خندشون کم کم داشت تموم میشد
حال من هم همینجور داشت بدتر میشد
قرصم تو کوله م بود
حالم بی نهایت بد بود
صدای آقا طاها اومد اوه اوه دوباره این آبجی خانم ما خجالت کشید
نازنین_ عععع زینب بابا با من راحت باش
صداشون میومد هرکدومشون یه چیزی میگفتن اما هنوز نفهمیدن من این وسط دارم جون میدم تا اینکه به خس خس
افتادم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_شش اولین نماز چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید😅 … تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم … کلی تمرین کردم … سخت تر از همه تلفظ بود🙄 … گاهی از تلفظ هام خنده ام…
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی

#قسمت_سی_و_هفت
من ترسو نیستم

برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم🤑… اما یه لحظه به خودم اومدم … "حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی…."😠💪

حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار 🙄و بعد از ساعت ها …


– باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو …😏


– به من نگو ترسو … اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم …🍔
اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم … و هنوز زنده ام …😏
تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم …💪

– فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی؟…
اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره😶
فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ …😏
محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن☝️
چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه☝️
پس به هر قیمتی باشه، سیستم ازشون دفاع می کنه …
فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه…😏
تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … .😶

احمق نشو کین🙁
دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ☝️
فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … .😏


اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود …☹️

وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه …
حنیف واسطه من بود …
من واسطه کین …
مهم انتخاب ما بود …👌



#ادامه_دارد...


@AhmadMashlab1995