شهید احمد مَشلَب

#قسمت_پایانی
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀 نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_نوزدهم درحسینیه مستقر شدیم.من و زینب و نرگس و گلی قرار گذاشتیم یک ساعت دیگه حرکت کنیم سمت حرم.دیگه پیاده روی تموم شد.حالا دو روز وقت داریم.... باید مشاممون رو پر کنیم از بوی حرم.برای روز…
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀

نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱

#قسمت_بیستم
#قسمت_پایانی
خیلی عجیب بود.ما میخواستیم بریم حرم امام حسین یعنی تابلو های حرم امام حسین رو هم دنبال کرده بودیم.
اما یهو دیدیم روبه روی حرم حضرت عباسیم.همین موقع که اومدیم از هم بپرسیم چرا سر از اینجا دراوردیم یکی از موکب های ایرانی یه مداحی گذاشت که جواب همه سوال هامون بود.
هیچ وقت یادم نمیره اون مداحی رو به رو حرم عباس...

وقتی مداح خوند:اذن دخول حرم تو با ابلفضله...
دست عطا و کرم تو با ابلفضله
حالمون خیلی عجیب بود.خیلی.
فهمیدیم یه چیزی رو.برای رفتن به حرم سردار باید اجازه سقا صادر بشه...
پس رفتیم برای اذن دخول حرم سردار از سقای‌ حرم.
بعد از این که با بدبختی هفت خان رستم گشت و تفتیش رو گذروندیم رسیدیم توی حرم.
حرم حضرت عباس...
حرم امید بچه های حسین.‌‌‌..
زبان من قاصره نمی تونم چیزی بگم.
من از عباس بگم؟
شما خودتون میفهمین.
من بگم آب...
من بگم نگاه بچه ها
من به همه گفته ام شما باب الحوائج هستی عباس...
توصیف حرم سقا از من بر نمیاد.فقط میتونم بگم احساس امنیت میکردم.امنیتی که عمو عباس برای سکینه داشت.برای رقیه بی قرار...

حالا هم این سینه بی قرار من را عمو عباس تسلا داد.کاش آن روز های سخت کنار رباب بود.کنار گهواره اش....
اصلا کاش پیش حسین اندکی می ماند.تا تسلا باشد برای کمر خم شده اش.مگر حسین چگونه می تواند،تک و تنها و بی یاور مدافع خیام باشد؟
تا عباس بود،کسی نگاه چپ به خیام نمی کرد چه برسد به اینکه شمری آید و گوشواره ای کنده شود و دامنی آتش گرفته...
حسین نبود.عباس هم.زینب چه می کرد تنها.
پیش عمو عباس بودن را دوست داشتم...

با هزار سختی از لابه لای جمعیت بیرون آمدیم و در بهترین دوراهی جهان قرار گرفتیم.پشت سر عباس و پیش رو حسین.جمعیت زیاد بود و ما همدیگر را گم کرده بودیم.

چه میشد من هم خودم را میان این زائر ها گم میکردم و دیگر برگشتی در راه نبود.اما من اشتباه می کردم.من پیش حسین پیدا میشدم...

من چه جوری برگردم از این بهشت.با چه دلی؟

وقتی برگشتم به اون کربلا نرفته ها میگم:

بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو

تموم کردن این داستان کار من نیست.شروعش هم نبود.شروعش با دعوت بود و پایانش....
بزاریم آخر داستان رضوان سادات ما باز بمونه‌.یعنی چی باز بمونه؟
توی بین الحرمین بهترین جای دنیا...
چه جوری آدم دلش میاد تموم بشه این لحظات.لحظات با حسین بودن.لحظاتی که کنار پسر فاطمه میگذره انقدر قشنگه که حتی توی داستان نمیشه تصور کرد که برگشتی هم درکار باشه چه برسه به وداع با حسین...کاری که زینب کرد و کمرش خم شد.وداع با حسین بن علی کار من نیست...
هممون از بچگی با بوی سیب بزرگ شدیم.
مادرهامون یاد دادن وقتی می خوری زمین بلند شو بگو یاعلی.وقتی کمرت درد میکنه پهلوت رو بگیر بگو یا زهرا.
ولی وقتی همه جونت درد میکنه کسی جز حسین به دادت نمیرسه...
ما از بچگی با این خانواده بزرگ شدیم.حب و عشق این خانواده تو قلب ما جا خوش کرده.بعضی ها هم مثل گلی داستان ما...توبه نامه گلی هارو خود حسین امضا می کنه

گناهاکاریم...درست...

ولی مگه حرم برای گناهکار جا نداره؟

آخر قصه ما دست خود امام زمان.
رضوان سادات هم بمونه تو بهترین دوراهی دنیا.

براتون آرزو میکنم هیچ وقت تو دوراهی نمونین جز دوراهی بین الحرمین...

که ندونی حرم سقای بی دست بری یا سردار بی سر...

و من الله توفیق
رضوان میم
۹۵/۱/۲۰
#پایان
j๑ïท⇨⇩
➺°.•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_چهار سوار ماشین شدیم و راه افتادیم آقای شمس مدام زنگ میزد ببینه ما کجاییم آقا طاها هم به سرعتش اضافه کرد داخل ماشین چادرمو محکم گرفته بودم و داشتیم تو راه میرفتیم که یهو آقا طاها به برادرش گفت محمد تو قصد ازدواج نداری محمد یهو شوکه…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_پنج
#قسمت_پایانی
اینو که گفت نمی دونم چرا انقدر استرس پیدا کردم که آقا طاها یه نگاه به من کرد یه نگاه به آقا محمد و گفت وای وای مبارکه
منم عصبی شدم و گفتم یعنی چی😡
لطفا نگه دارید از جدیت صدام ماشین رفت رو ترمز
نازنین گفت زینب عععع این چه حرفیه محمده بیچاره که چیزی نگفت
گفتم دیگه چی میخواستن بگن
حتما توقع داشتن جواب مثبت هم بگیرن
که آقا طاها اومد پایین و گفت زینب خانوم من نمیدونستم محمد انقد سریع به شما اشاره میکنه گفتم یعنی چی ایشون با دو سه بار رفت و آمد و چند جلسه کلاس تو دانشگاه تصمیم گرفتن با من ازدواج کنن
بعد زدم زیر گریه که فکر کردن چون من دلشکسته ام میتونن بهم ترحم کنن
آقل طاها و نازنین هم نه بابا الا و بِلا اینجور نبوده و نیست راستش محمد چند وقته که شما بیمارستان می اومدی و با بنده کار می کردی شما رو دیده بود و چند سری هم از من پرسید گفتم برای امداد یاری اومده
بعدشم من یه خواهر داشتم به اسم محدثه که چند سال پیش فوت کرد خیلی شبیه شما بود محمد خیلی از شما خوشش می اومد با اینکه چند بار بیشتر با شما هم کلام نشده بود از اون شب جواب نتایج کنکور به خودم گفته بود و من گفتم بزاره سر یه فرصت مناسب نمی دونستم شما انقد ناراحت میشین وگرنه اصلا اینجور رفتار نمی کرد
خلاصه ببخشید ....
با همون نگاه غضب ناکم بهش نگاه کردم و با اصرار های نازنین و آقا طاها سوار ماشین شدم
و راه افتادیم
اون روز با اون همه اتفاق و قضایا تموم شد و من کلی از محمد بدم اومده بود که انقد بی مهابا اینجور احساساتشو ابراز کرده بود
خلاصه هرروز میرفتم تو دانشگاهو و سعی می کردم باهاش چشم تو چشم نشم
ایشونم با همون خجالت و ....
می اومد سر کلاس و عصرا میرفت
دو ماه از این ماجرا گذشت
و من داشتم اماده میشدم برم دانشگاه اومدم سر کوچه که یهو چشمم خورد به نرگس جون مامانه آقا طاها که اومد جلو گفت زینب جان چند کلمه باهات حرف دارم
نمیدونم اون روز محمدمون بهت چی گفته که تو چشم دیدنشو نداری
ولی مادر بچه ی من آدمی نیست که به کسی از روی ترحم پیشنهاد آشنایی و ازدواج بده
بچه م الان دو ماهه انقد تو لاک خودشه منو طاها و باباش نگرانشیم تو حالا بزار بیاییم خواستگاری جواب منفی هم خواستی بده ولی اینکه بدون هیچ حرفی اینجور رفتار میکنی بچه م افسرده میشه
منم با خجالت گفتم نمیدونم ولی من و ایشون به درد هم نمیخوریم
و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم تویکم مونده بود برسم به دانشگاه یه موتوری با دوتا سرنشین اومدن سمتم و محکم کیفمو کشیدن منم رو زمین افتادم و از شدت درد به خودم پیچیدم یهو نمیدونم آقا محمد از کجا سر رسید و دوید دنبالشون من هم اصلا نای حرکت نداشتم...
چند دقیقه بعد با کیفم اومد و رسید بالا سرم
و گفت حالتون خوبه من با تکون دادن سرم گفتم بله
بهم گفت اگه حالتون بده بریم بیمارستان
و من گفتم نه نیازی نیست
گفت که از تو کیفتون فقط یه سری پول و چند تا کارت بانکی گم شده که کارتا به دردشون نمیخوره فقط پولاتون رفت
گفتم مهم نیست...
همچین پول زیادی هم نداشتم
آروم بلند شدم و چادرمو که خاکی شده بود رو سرم درست کردم و کیفمو گرفتم ازش و تشکر کردم
دوباره برگشت سمتم و گفت زینب خانوم راستش من بابت اون قضیه که چند وقت پیش گفتم معذرت میخوام من واقعا دوستتون دارم
بخدا دوستتون دارم
دیگه نمی دونم با چه زبونی بگم
یهو دلم لرزید داشت اینجور التماس می کرد گفت شاید من آدم لایقی براتون نیستم که اینجور رفتار کردین
گفتم نه اینطور نیست من یه سری مشکلات دارم دوست ندارم زندگی بقیه رو با مشکلاتم خراب کنم که یهو گفت من برای آرامش این قلب ضعیفتون همه کار میکنم
نمی دونم چرا یه علامت لبخند اومد رو صورتم و گفتم باید اول یه سری حرف ها رو بزنیم و من به خانواده ام بگم اگه راضی بودن باشه
برق تو چشماشو دیدم و سرشو انداخت پایین و بهم و گفت خیلی ممنون بعدم خداحافظی کرد و رفت بعد یه هفته اومدن خواستگاری و روز عید قربان دقیقا ۵ ماه بعد خواستگاری عقدو عروسی کردیم بعد ازدواجم تازه فهمیدم عشق واقعی چیه و از خدا ممنون بودم که انقد خوب هوامو داشت
#پایان
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سی_و_پنجم
#قسمت_پایانی

حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنه‌ای و #حاج_قاسمم

سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»

تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»

و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.

ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»

حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»

و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»

و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم #غیرت می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»

دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»

از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»

از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!»

دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.

مردم همه با پرچم‌های #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد.

بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.

#پایان


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد



@AhmadMashlab1995
Forwarded from عکس نگار
خاطرات #شهیداحمدمشلب
در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚

این قسمت
لبیک یاحسین
🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید)

حضور #احمد در سوریه مرا خیلی نگران می کرد، چون #احمد شجاع و بی باک بود و ترس برایش معنا نداشت و میگفت"امام علی (ع) گفته است؛کمربندت را محکم ببند که مرگ به سراغت خواهد آمد"

او یک بار به جای یکی از رزمندگان که خیلی خسته بود نگهبانی داده بود و دلش نیامده بود که او را بیدار کند. وقتی آن شخص متوجه شد که #احمد به جای او نگهبانی داده است خجالت کشیده و از احمد تشکر کرده بود. #احمد هم در جواب به او گفته بود:"برادر ! من از شما تشکر میکنم که به من اجازه دادی ثوابی ببرم"
#خاطرات_شهیداحمدمشلب
#قسمت_چهارم
#قسمت_پایانی
#لبیک_یاحسین
#سوریه
#زمینه_سازان_ظهور
#کربلا
🌿🌸کانال رسمی شهیدمَشلَب در تلگرام🌿🌸
https://t.center/AHMADMASHLAB1995