#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_پنج#قسمت_پایانیاینو که گفت نمی دونم چرا انقدر استرس پیدا کردم که آقا طاها یه نگاه به من کرد یه نگاه به آقا محمد
و گفت وای وای مبارکه
منم عصبی شدم
و گفتم یعنی چی
😡لطفا نگه دارید از جدیت صدام ماشین رفت رو ترمز
نازنین گفت زینب عععع این چه حرفیه محمده بیچاره که چیزی نگفت
گفتم دیگه چی میخواستن بگن
حتما توقع داشتن جواب مثبت هم بگیرن
که آقا طاها اومد پایین
و گفت زینب خانوم من نمیدونستم محمد انقد سریع به شما اشاره میکنه گفتم یعنی چی ایشون با دو سه بار رفت
و آمد
و چند جلسه کلاس تو دانشگاه تصمیم گرفتن با من ازدواج کنن
بعد زدم زیر گریه که فکر کردن چون من دلشکسته ام میتونن بهم ترحم کنن
آقل طاها
و نازنین هم نه بابا الا
و بِلا اینجور نبوده
و نیست راستش محمد چند وقته که شما بیمارستان می اومدی
و با بنده کار می کردی شما رو دیده بود
و چند سری هم از من پرسید گفتم برای امداد یاری اومده
بعدشم من یه خواهر داشتم به اسم محدثه که چند سال پیش فوت کرد خیلی شبیه شما بود محمد خیلی از شما خوشش می اومد با اینکه چند بار بیشتر با شما هم کلام نشده بود از اون شب جواب نتایج کنکور به خودم گفته بود
و من گفتم بزاره سر یه فرصت مناسب نمی دونستم شما انقد ناراحت میشین وگرنه اصلا اینجور رفتار نمی کرد
خلاصه ببخشید ....
با همون نگاه غضب ناکم بهش نگاه کردم
و با اصرار های نازنین
و آقا طاها سوار ماشین شدم
و راه افتادیم
اون روز با اون همه اتفاق
و قضایا تموم شد
و من کلی از محمد بدم اومده بود که انقد بی مهابا اینجور احساساتشو ابراز کرده بود
خلاصه هرروز میرفتم تو دانشگاهو
و سعی می کردم باهاش چشم تو چشم نشم
ایشونم با همون خجالت
و ....
می اومد سر کلاس
و عصرا میرفت
دو ماه از این ماجرا گذشت
و من داشتم اماده میشدم برم دانشگاه اومدم سر کوچه که یهو چشمم خورد به نرگس جون مامانه آقا طاها که اومد جلو گفت زینب جان چند کلمه باهات حرف دارم
نمیدونم اون روز محمدمون بهت چی گفته که تو چشم دیدنشو نداری
ولی مادر بچه ی من آدمی نیست که به کسی از روی ترحم پیشنهاد آشنایی
و ازدواج بده
بچه م الان دو ماهه انقد تو لاک خودشه منو طاها
و باباش نگرانشیم تو حالا بزار بیاییم خواستگاری جواب منفی هم خواستی بده ولی اینکه بدون هیچ حرفی اینجور رفتار میکنی بچه م افسرده میشه
منم با خجالت گفتم نمیدونم ولی من
و ایشون به درد هم نمیخوریم
و باهاشون خداحافظی کردم
و رفتم تویکم مونده بود برسم به دانشگاه یه موتوری با دوتا سرنشین اومدن سمتم
و محکم کیفمو کشیدن منم رو زمین افتادم
و از شدت درد به خودم پیچیدم یهو نمیدونم آقا محمد از کجا سر رسید
و دوید دنبالشون من هم اصلا نای حرکت نداشتم...
چند دقیقه بعد با کیفم اومد
و رسید بالا سرم
و گفت حالتون خوبه من با تکون دادن سرم گفتم بله
بهم گفت اگه حالتون بده بریم بیمارستان
و من گفتم نه نیازی نیست
گفت که از تو کیفتون فقط یه سری پول
و چند تا کارت بانکی گم شده که کارتا به دردشون نمیخوره فقط پولاتون رفت
گفتم مهم نیست...
همچین پول زیادی هم نداشتم
آروم بلند شدم
و چادرمو که خاکی شده بود رو سرم درست کردم
و کیفمو گرفتم ازش
و تشکر کردم
دوباره برگشت سمتم
و گفت زینب خانوم راستش من بابت اون قضیه که چند وقت پیش گفتم معذرت میخوام من واقعا دوستتون دارم
بخدا دوستتون دارم
دیگه نمی دونم با چه زبونی بگم
یهو دلم لرزید داشت اینجور التماس می کرد گفت شاید من آدم لایقی براتون نیستم که اینجور رفتار کردین
گفتم نه اینطور نیست من یه سری مشکلات دارم دوست ندارم زندگی بقیه رو با مشکلاتم خراب کنم که یهو گفت من برای آرامش این قلب ضعیفتون همه کار میکنم
نمی دونم چرا یه علامت لبخند اومد رو صورتم
و گفتم باید اول یه سری حرف ها رو بزنیم
و من به خانواده ام بگم اگه راضی بودن باشه
برق تو چشماشو دیدم
و سرشو انداخت پایین
و بهم
و گفت خیلی ممنون بعدم خداحافظی کرد
و رفت بعد یه هفته اومدن خواستگاری
و روز عید قربان دقیقا ۵ ماه بعد خواستگاری عقدو عروسی کردیم بعد ازدواجم تازه فهمیدم عشق واقعی چیه
و از خدا ممنون بودم که انقد خوب هوامو داشت
#پایان#نویسنده_zeinab_z @AhmadMashlab1995