شهید احمد مَشلَب

#قسمت_چهل_و_پنج
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_چهل_و_چهار در آن لحظه، گویی برای نخستین بار، معنای《 پدربزرگ》 را می فهمیدم. بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یکدیگر کسی را نداشتیم ‌ او حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد. با نگاهش به من گفت: 《 من تنها به خاطر…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_چهل_و_پنج


اگر ابوراجح کشته شود و ریحانه و مادرش به سیاهچال بیفتند، من چگونه می توانم خودم را ببخشم که در این شرایط تنها به فکر نجات جانم بوده ام. نه، اگر این اتفاق بیفتد، دیگر زندگی برای من معنا نخواهد داشت.
پدر بزرگ با التماس دست هایش را دراز کرد و گفت: کجا می خواهی بروی؟ از دست تو کاری ساخته نیست.
در آستانه در ایستادم و گفتم: به خانه ابوراجح می روم. اگر قرار است به کوفه با شهری دیگر بروم با آنها خواهم رفت.
پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد. خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم که آیا باز یکدیگر را خواهیم دید یا نه.
خدا خدا می کردم که ابوراجح و خانواده‌اش شهر را ترک نکرده باشند، وگرنه باید سرگردان شهرها و روستاها می شدم تا آنها را پیدا کنم. معلوم نبود سرانجام بتوانم آنها را بیابم.

هنگامی که خانواده ای مجبور می شد چنان مخفیانه زندگی کند که دست ماموران سمج به آنها نرسد، من چگونه می توانستم آنها را پیدا کنم. بگذریم از اینکه جست و جوی آنها نیز کار عاقلانه ای نمی توانست باشد.

ممکن بود ماموران مرا زیر نظر بگیرند و از طریق من آنها را به چنگ بیاورند.
تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه، ده ها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت.

اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم.‌اگر دستگیر می شدند، ابوراجح کشته می شد و ریحانه و مادرش به سیاهچال می افتادند.

چگونه ریحانه می توانست آن سیاهچال وحشت انگیز را تحمل کند؟ از خدا خواستم که اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاهچال محکوم شود، من هم در کنارش به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم.

این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا اینکه ریحانه با یکی مانند مسرور ازدواج کند. از این اندیشه که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ریحانه را به ازدواج با او مجبور کند، بر خود لرزیدم؛ هرچند ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفّت بار تن دهد.

او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود زندگی نمی کرد؛ اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده است. من و ابوراجح کشته می شدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید. چیزی بدتر از این قابل تصور نبود؛ هرچند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع پیدا کرده بود، ساکت نمی نشست.

در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده، آنچه مایه ی امید بود و گوشه ای از ذهنم را چون فانوسی در شب تاریک، روشن می ساخت، آن بود که شاید موفق به دیدن ریحانه می شدم. ممکن بود هنوز اینها در خانه باشند.

در این صورت می توانستم آنها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این گونه خیال کنم در هنگام فرار از حلّه، ماموران به تعقیب ما می پرداختند.

آن گاه من بالای صخره ای موضع می گرفتم و از ابو راجح و خانواده اش می خواستم تا وقتی من ماموران را به خود مشغول می کنم از آنجا دور شوند. ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند.از آن بالا می دیدند که چگونه من چند مامور را با تیرو گمانم از پا در می آورم.

ماموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند. در پایان مجبور می شدم شمشیرم را بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم.‌عاقبت بر اثر زخم های فراوان، از پای در آمدم. تردیدی نبود که در این صورت، ابوراجح، مشت بر سنگی می زد و می گفت: حیف که هیچ گاه نتوانستم این هاشم را آن گونه که بود بشناسم! او بهترین دوست من بود. ریحانه نیز اشک می ریخت و می گفت: او در کودکی نیز فداکار بود.

تنها خدا می توانست سرانجامی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه‌را برای من در نظر بگیرد. برای کسی که مرگ در کمینش نشسته بود و گذشته از این، نمی توانست با ریحانه ازدواج کند، چه سرانجام بهتری ممکن بود داشته باشد؟

وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح در میان آن قرار داشت. قلبم چنان تپید که انگار در سینه ام طبل نواختند. ور کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم.

درِ خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پستش به من بود. از اینکه هنوز کسی در آن خانه بود چنان خوشحال شدم که گویی همه دنیا را به من داده اند. شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد.

#ادامه_دارد

نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_چهار سوار ماشین شدیم و راه افتادیم آقای شمس مدام زنگ میزد ببینه ما کجاییم آقا طاها هم به سرعتش اضافه کرد داخل ماشین چادرمو محکم گرفته بودم و داشتیم تو راه میرفتیم که یهو آقا طاها به برادرش گفت محمد تو قصد ازدواج نداری محمد یهو شوکه…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_پنج
#قسمت_پایانی
اینو که گفت نمی دونم چرا انقدر استرس پیدا کردم که آقا طاها یه نگاه به من کرد یه نگاه به آقا محمد و گفت وای وای مبارکه
منم عصبی شدم و گفتم یعنی چی😡
لطفا نگه دارید از جدیت صدام ماشین رفت رو ترمز
نازنین گفت زینب عععع این چه حرفیه محمده بیچاره که چیزی نگفت
گفتم دیگه چی میخواستن بگن
حتما توقع داشتن جواب مثبت هم بگیرن
که آقا طاها اومد پایین و گفت زینب خانوم من نمیدونستم محمد انقد سریع به شما اشاره میکنه گفتم یعنی چی ایشون با دو سه بار رفت و آمد و چند جلسه کلاس تو دانشگاه تصمیم گرفتن با من ازدواج کنن
بعد زدم زیر گریه که فکر کردن چون من دلشکسته ام میتونن بهم ترحم کنن
آقل طاها و نازنین هم نه بابا الا و بِلا اینجور نبوده و نیست راستش محمد چند وقته که شما بیمارستان می اومدی و با بنده کار می کردی شما رو دیده بود و چند سری هم از من پرسید گفتم برای امداد یاری اومده
بعدشم من یه خواهر داشتم به اسم محدثه که چند سال پیش فوت کرد خیلی شبیه شما بود محمد خیلی از شما خوشش می اومد با اینکه چند بار بیشتر با شما هم کلام نشده بود از اون شب جواب نتایج کنکور به خودم گفته بود و من گفتم بزاره سر یه فرصت مناسب نمی دونستم شما انقد ناراحت میشین وگرنه اصلا اینجور رفتار نمی کرد
خلاصه ببخشید ....
با همون نگاه غضب ناکم بهش نگاه کردم و با اصرار های نازنین و آقا طاها سوار ماشین شدم
و راه افتادیم
اون روز با اون همه اتفاق و قضایا تموم شد و من کلی از محمد بدم اومده بود که انقد بی مهابا اینجور احساساتشو ابراز کرده بود
خلاصه هرروز میرفتم تو دانشگاهو و سعی می کردم باهاش چشم تو چشم نشم
ایشونم با همون خجالت و ....
می اومد سر کلاس و عصرا میرفت
دو ماه از این ماجرا گذشت
و من داشتم اماده میشدم برم دانشگاه اومدم سر کوچه که یهو چشمم خورد به نرگس جون مامانه آقا طاها که اومد جلو گفت زینب جان چند کلمه باهات حرف دارم
نمیدونم اون روز محمدمون بهت چی گفته که تو چشم دیدنشو نداری
ولی مادر بچه ی من آدمی نیست که به کسی از روی ترحم پیشنهاد آشنایی و ازدواج بده
بچه م الان دو ماهه انقد تو لاک خودشه منو طاها و باباش نگرانشیم تو حالا بزار بیاییم خواستگاری جواب منفی هم خواستی بده ولی اینکه بدون هیچ حرفی اینجور رفتار میکنی بچه م افسرده میشه
منم با خجالت گفتم نمیدونم ولی من و ایشون به درد هم نمیخوریم
و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم تویکم مونده بود برسم به دانشگاه یه موتوری با دوتا سرنشین اومدن سمتم و محکم کیفمو کشیدن منم رو زمین افتادم و از شدت درد به خودم پیچیدم یهو نمیدونم آقا محمد از کجا سر رسید و دوید دنبالشون من هم اصلا نای حرکت نداشتم...
چند دقیقه بعد با کیفم اومد و رسید بالا سرم
و گفت حالتون خوبه من با تکون دادن سرم گفتم بله
بهم گفت اگه حالتون بده بریم بیمارستان
و من گفتم نه نیازی نیست
گفت که از تو کیفتون فقط یه سری پول و چند تا کارت بانکی گم شده که کارتا به دردشون نمیخوره فقط پولاتون رفت
گفتم مهم نیست...
همچین پول زیادی هم نداشتم
آروم بلند شدم و چادرمو که خاکی شده بود رو سرم درست کردم و کیفمو گرفتم ازش و تشکر کردم
دوباره برگشت سمتم و گفت زینب خانوم راستش من بابت اون قضیه که چند وقت پیش گفتم معذرت میخوام من واقعا دوستتون دارم
بخدا دوستتون دارم
دیگه نمی دونم با چه زبونی بگم
یهو دلم لرزید داشت اینجور التماس می کرد گفت شاید من آدم لایقی براتون نیستم که اینجور رفتار کردین
گفتم نه اینطور نیست من یه سری مشکلات دارم دوست ندارم زندگی بقیه رو با مشکلاتم خراب کنم که یهو گفت من برای آرامش این قلب ضعیفتون همه کار میکنم
نمی دونم چرا یه علامت لبخند اومد رو صورتم و گفتم باید اول یه سری حرف ها رو بزنیم و من به خانواده ام بگم اگه راضی بودن باشه
برق تو چشماشو دیدم و سرشو انداخت پایین و بهم و گفت خیلی ممنون بعدم خداحافظی کرد و رفت بعد یه هفته اومدن خواستگاری و روز عید قربان دقیقا ۵ ماه بعد خواستگاری عقدو عروسی کردیم بعد ازدواجم تازه فهمیدم عشق واقعی چیه و از خدا ممنون بودم که انقد خوب هوامو داشت
#پایان
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995