📚رمان
#در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_پانزدهمیعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟!
وای چی داشتم میگفتم ...
فکر کنم کم کم دارم بقول سمیرا خل میشم...
از فکر و خیالاتم دست برداشتم،
در حالی که داشتیم به عباس نزدیک میشدیم
گفتم: سمیرا! جونِ هر کی دوست داری سنگین رفتار کن آبروم میره ها .. جون معصومه اون موهاتم بکن تو
خندید و گفت: باشه بابا بیا اصلا رومو هم میگیرم
_کوفت، جدی گفتم
_ عه خب بیا حالا ببین من چه خانم متشخصی میشم
نفسمو آروم دادم بیرون ..خدا به خیر کنه .. عباس تا متوجهمون شد سلام کرد
سمیرا زودتر از من گفت: سلام علیکم، خوب هستین شما، معصومه جون همیشه خیلی تعریفتونو میکنه، ماشاالله خیلی از تعریفاش بهترین
دست سمیرا رو محکم فشار دادم، این دختره امروز آبرومو نبره دست بردار نیست ...
عباس
در حالی که سرش پایین بود ابروهاش کمی از تعجب رفت بالا .. ای خدا بگم چیکارت کنه سمیرا
خواستم چیزی بگم که باز زودتر از من گفت: ای وای راستی خودمو معرفی نکردم، من سمیرا دوست معصومه هستم، واقعا تبریک میگم این پیوند رو به هردوتون، بخصوص به شما ..
باز دستشو فشار دادم که دو دقیقه ساکت شه که بلند گفت: عه چی گفتم مگه دارم تبریک میگم
عباس با لبخند سرشو آورد بالا نگاهش بهم افتاد که سرخ شده بودم از خجالت و استرسِ حرفای سمیرا، خنده اش گرفته بود این آقای
یاس!!
بزور لبخندی زدم و قبل اینکه سمیرا بیشتر از این بخواد ضایعم کنه رو به سمیرا گفتم: عزیزم فردا میبینمت، خداحافظ
نگاهی بهم انداخت و آروم جوری که من بشنوم کنار گوشم گفت: ای شووَر ندیده بدبخت بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: خداحافظ عزیــزم
و رو به عباس گفت: خداحافظ آقای یا...
سریع گفت: یعنی آقای عباس
و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو
عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر ..
چادرمو مرتب کردم و گفتم: کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه
سری تکون داد و گفت: بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم
- من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس
- نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم
در همین موردی که تو پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم
- باشه، فقط باید به مامانم بگم
در حالیکه
در ماشین رو باز می کرد گفت: خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه
با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده
، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،
آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
نگاهم به بیرون بود،
به خیابون ...
به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟
انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ...
چی می خواستن از این دنیا ..
پول؟؟ مقام؟؟ تفریح؟؟ دنبال چی بودن؟؟؟
چرا انقدر سرشون گرم بود،
گرمه هیچی!!
چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم
پرسیدم:
در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین ..
در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده
گفت:
در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم
باز گفت جواب مثبت!! احساس پشیمونی داره بهم دست میده
😒 پرسیدم: چه جوری؟!!!
- همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه
نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...
نیم نگاهی بهم انداخت و
پرسید: به نظرتون الان راضی میشن؟؟
شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش
- به کی؟؟
- به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش
کمی مکث کردم و گفتم: خدا رو میگم
با تعجب گفت: خدا!!
- اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...
چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...
بعد چند لحظه سکوت گفت: و شما چی؟؟؟
#ادامه_دارد...
✍نویسنده:گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995