📚رمان
#نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_هشت با کمک امینه بیرون آمد
و همچنان که می خندید شمشیر را از امینه گرفت. توی صندوق هیچ چیز نبود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، به کن
ار پنجره رفتم
و به بیرون چشم دوختم. قنواء خطاب به من گفت:
حالا تو باید به درون صندوق بروی. ما تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم
و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده اند.
بدون آنکه برگردم، گفتم: امنیه برای این نقش مناسب تر است.
--- بهتر است به آنچه گفتم گوش کنی وگرنه راهی سیاهچال خواهی شد.
گفتم: موافقم. اتفاقا" خیلی دوست دارم آنجا را ببینم، اگر قرار است کاری انجام ندهم
و فقط باعث تفریح
و سرگرمی شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم.
امنیه گفت: چرا سیاهچال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی دیگری هم دارد.
سیاهچال جای وحشتناکی است.
قنواء گفت: پدرم یک یوزپلنگ
و چند باز شکاری
و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه ی پشمالو
و یک طاووس دارد. من هم دو تا میمون
و چند طوطی سخن گو دارم. می خواهی آنها را ببینی؟
به طرف آنها چرخیدم.
--- به شرط آنکه دیگر از نمایش خبری نباشد
و من از فردا کارم را شروع کنم.
--- می پذیرم.
پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک
و بزرگی نگهداری می شدند، به اصطبل رفتیم
و اسب حاکم
و قنواء
و اسب های دیگر را دیدیم.
قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد
و گفت: فردا پس از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری خواهیم رفت.
نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همهی مردم حلّه از آن خبردار می شدند
و بدتر از همه به گوش ریحانه می رسید.
--- نه قرار بود دیگر از نمایش خبری نباشد. من برای کار به اینجا آمده ام.
قنواء آهسته گفت: من خود را به شکل پسری جوان در خواهم آورد. با آن قیافه حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. من بارها این کار را انجام داده ام.
--- مردم بالاخره می فهمند. همان طور که فهمیده اند تو در هیئت پسری فقیر، در بازار دست فروشی
و گدایی کرده ای.
قنواء مقابلم ایستاد
و با خشم گفت: مراقب باش! عاقبت کارت به سیاهچال
و شلاق خواهد کشید.
آن قدر خوب نقش بازی می کرد که نتونستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند.
--- به جای این حرف ها اگر دارالحکومه جای دیدنی دیگری دارد، بهتر است نشانم دهید.
به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم
و آنچه دیدنی بود دیدم. قنواء همچنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم. می گفت یکی- دو روز است که برای آن نقشه کشیده است
و دوست دارد انجامش دهد.
گفتم: بهتر است شما
و امینه، خودتان را به شکل پسرها در آورید
و با هم به سواری بروید.
گفت: نقشه ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم. بعد از پل عبور می کنیم
و تا نخلستانهای بیرون شهر، چهار نعل می تازیم
و باز می گردیم.
--- بعید نیست همین روزها کارم به سیاهچال بکشد. پس بهتر است قبلا" آنجا را ببینم.
--- پدرم به کارهای عجیب
و غریب من عادت دارد؛ ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاهچال رفته ام، تعجب می کند. بهتر است صرف نظر کنی.
--- تو می توانی بیرون بایستی تا من باز گردم. البته آنجا برای شما ترسناک است.
--- نمی خواهم فکر کنی که می ترسم؛ اما سیاهچال جای متعفن
و خطرناکی است.بعضی از زندانی ها بیماری های واگیردار دارند.
آنجا موش هایی دارد که گربه ها از دیدنشان بر خود می لرزند
و فرار می کنند. جای مرطوب
و نفس گیری است.
آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها در آنجا نه مرده اند
و نه زنده.
گفتم: دیدن آنجا برای من تجربه جالبی خواهد بود. من تنها به این شرط با تو به اسب سواری خواهم آمد که سیاهچال را ببینم.
قنواء به امینه گفت: ما به آنجا می رویم؛ اما تو مجبور نیستی بیایی.اگر بخواهی می توانی بروی.
--- رفتن به آنجا کار خوشایندی نیست.
امینه این را گفت
و پس از تعظیمی رفت.
قنواء گفت: فکر می کردم هیچ گاه مرا تنها نخواهد گذاشت.
از راهروی نیمه تاریکی گذشتیم
و در انتهای آن به دری چوبی رسیدیم که بست های فلزی بزرگی داشت. در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم.
#ادامه_دارد📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995