شهید احمد مَشلَب

#قسمت_چهل_و_یک
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_چهل رشید روی دیواره حوض نشست، دست در آب زد و گفت: پدرم در حومه شهر، مزرعه بزرگ و آبادی دارد که از پدرش به او ارث رسیده است. گاهی دلم می خواهد دارالحکومه را رها کنم و دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و دیگر هرگز به اینجا باز…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_چهل_و_یک

پس از چند لحظه که در سکوت گذشت، گفت: داستانش مفصل است.پدربزرگ مسرور ناصبی است. او آرزو داشته که مسرور، پس از ازدواج با ریحانه، صاحب حمام ابوراجح شود. نقشه آنها این بوده که مسرور، پس از ازدواج با ریحانه، با کمک پدربزرگش با توطئه ای ابوراجح را به سیاهچال بیندازند و دارایی اش را در اختیار بگیرند. قرار بود این کار چنان انجام شود که ریحانه متوجه نشود.
باورکردنی نبود. پرسیدم: تو اینها را چگونه فهمیدی؟ ابوراجح نیز نمی داند که پدربزرگ مسرور ناصبی است.
گفت: چند دقیقه ای تنها با مسرور حرف زدم و به این چیزها پی بردم.
آن قدر احمق است که زود سفره دلش را برایم باز کرد.
گفتم: می دانستم که قصد دارد به خاطر حمام با ریحانه ازدواج کند؛ اما تصور نمی کردم این قدر پلید باشد که بخواهد ابوراجح را که به جای پدرش است از میان بردارد.
حیف آن همه محبت و کمکی که ابوراجح به او و پدربزرگش کرده!
رشید گفت: مسرور به پدرم خبر داد که ابوراجح بارها در حمام، از صحابه پیامبر(ص) بدگویی کرده و دشمن سرسخت او و حاکم است.
به این هم اشاره کرد که ریحانه دختر با سوادی است و در خانه شان زن ها را علیه حکومت تحریک می کند.
--- لعنت بر این دروغ گوی خیانت کار!
--- و اما آنچه در باره تو گفت.
--- در باره من؟
بله او از اینکه به دارالحکومه می آیی اطلاع داشت. گفت که به خواست ابوراجح به اینجا می آیی تا برایش جاسوسی کنی.
البته پدرم به او القا کرد تا این حرف ها را بزند. پدرم فهمیده که تو و قنواء، دو نفر از شیعیان را از سیاهچال به زندان عادی انتقال داده اید.
وقتی این را به مسرور گفت، مسرور هم ادعا کرد که ابوراجح چنین چیزی را از تو خواسته و تو با گول زدن قنواء، آن را انجام داده ای تا ابوراجح حاضر شود دخترش را به تو بدهد.
به قنواء نگاه کردم و گفتم: اینها همه دروغ است. عجب توطئه خطرناکی چیده اند! ابوراجح اصلا" خبر ندارد که من به ریحانه علاقه دارم.
تنها به او گفته ام که دختری شیعه را دوست دارم. او هم گفت که از فکر چنین ازدواجی بیرون بیایم.
ولی مسرور گفت که قرار است این جمعه تو و پدربزرگت، ابونعیم به خانه ابوراجح بروید و ریحانه را خواستگاری کنید.حقیقت این است که ابوراجح از من خواست سری به سیاهچال بزنم و از صفوان و پسرش حماد خبری به دست آورم. هیچ کس نمی دانست که آنها زنده اند با مرده.
من هم چنان کردم و با قنواء به آنجا رفتیم. بر خلاف انتظارم و به گونه ای غیر قابل پیش بینی، قنواء دستور داد تا آنها را به زندان عادی منتقل کنند.
هنگامی که ابوراجح از نجات یافتن آنها از سیاهچال با خبر شد، به پاس قدردانی، از من و پدربزرگم دعوت کرد که جمعه میهمان آنها باشیم. همین.
رشید گفت: من اطمینان دارم که تو راست می گویی؛ اما جرمی کمتر از این هم برای ثابت شدن اتهام جاسوسی و سوء استفاده از خانواده حاکم برای کسب خبر و نجات دادن شیعیان از سیاهچال کافی است.
بی شک پدرم پس از این اتهام، ادعا خواهد کرد که تو قصد داشته ای در فرصتی مناسب، حاکم را نیز به قتل برسانی. به این ترتیب، او تو را از میان برخواهد داشت تا موضوع ازدواجت با قنواء کاملا" منتفی شود.
از سویی، چون کینه ابوراجح را به دل دارد، او را نیز نابود خواهد کرد و ریحانه و مادرش را به سیاهچال خواهد انداخت.
حاکم هم به خاطر کشف این توطئه و نجات جانش، پدرم را بیش از پیش به خود نزدیک خواهد ساخت و قنواء را که شریک جرم است و ندانسته در این توطئه شرکت کرده به ازدواج با من مجبور خواهد کرد.
دیگر توان ایستادن نداشتم. این بار من روی دیواره حوض نشستم. وزیر یک شیطان واقعی بود.
با آلت دست قرار دادن مسرور، کاری کرده بود که همه چیز به نفع خودش تمام شود. شک نداشتم که چنین آدم دسیسه گری در فکر آن بود که سرانجام حاکم را نیز از میان بردارد و خود به جای او بنشیند.
رشید گفت: من دیگر باید بروم.
قبل از رفتن، خطاب به من گفت: توصیه می کنم قبل از آنکه دستور دستگیری ات صادر شود، از این شهر بروی و در جایی پنهان شوی.
پرسیدم: پدرت در باره ابوراجح چه تصمیمی گرفته است؟

#ادامه_دارد

نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل بابا بود سلام پسرم. شما کجا موندین نکنه باز مارو دور زدین خودتون رفتین گردش و صدای خنده ی خودشو مامان اومد گفتم آره. ببخشید بابا شما مامان اینارو ببرین یه جای خوب ما هم یکم میگردیم بعد میایم بابا_ از دست شماها. باشه باباجون میبرمشون…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_یک

از زبان محمد:
همین که رفت پشت سرش یه پرستاره دیگه اومد داخل
پرستار با خوشرویی_ سلام من اومدم مسکنه مریضمونو بزنم
زینب خانوم سرشو بلند کرد و با ترس به پرستاره نگاه کرد. دوباره بغض کرد. چسبید به نازنینو خودشو تو بغلش قایم کرد
خندم گرفت اون وسط. معلومه خیلی از آمپول میترسه
طاها به شوخی_ خانم پرستار این آبجی کوچولوی من خیلی از آمپول میترسه حالشم بهتر شده لطفا بهش آمپول نزنین
وگرنه دوباره با من قهر میکنه
پرستار _ اا دختر به این بزرگی از این آمپول کوچولو میترسه؟ آخه اینکه ترس نداره عزیزم
زینب خانوم گفت: نمیخوام خوبِ خوب شدم اصلنشم دیگه درد ندارم
چشماشو مثل گربه ی شرک کرد و به نازنین نگاه کرد آجی جونم؟ زن داداش جونم؟ بگو آمپول نزنه بعد دوباره محکم
بغلش کرد
نازنین خندش گرفت شروع کرد به خندیدن
نازنین_ خانم پرستار مگه از رو جنازه ی من رد بشی بزارم به خواهر شوهر عزیزم آمپول بزنی
پرستار_ نمیشه که آقای دکتر گفته بزنم
زینب خانوم: خب دکتر گفت درد داری؟ منم گفتم آره ولی الان کاملاً خوب شده. آجی؟ داداش؟ بریم؟ حوصلم سر رفت
هممون خندیدیم
طاها پرستارو صدا کرد بُرد بیرون و راضیش کرد که بهش آمپول نزنه
طاها اومد تو یه ویلچر هم همراهش بود
طاها_ خب خب آبجی خانم باید بریم نوار قلب و اکو هم بدی اگه خوب بودی مرخص میشی
زینب خانومم رو به نازنین کرد و گفت آخ جون ویلچر سواری
منو طاها زدیم زیر خنده این دختر چقدر شیطونه آخه
تند از جاش بلند شد که نازنین کمکش کرد
با کمک نازنین نشست رو ویلچر
با مظلومیت_ آجی جونم منو هُل میدی؟
نازنین_ چرا که نه فدات شم. بزن بریم
و شروع به حرکت کرد
زینب خانوم خیلی خوشش اومده بود همینجور اروم میخندید نازنین هم که از خنده ی زینب خانوم ذوق کرده بود سرعتشو بیشتر کرد
_ چقدر ساده و بی آلایشه. دقیقا مثل بچه ها پاک و معصومه با کوچیکترین چیزی راحت میشه خندوندش
طاها برگشت سمتم و لبخند زد_ آره درست میگی. ولی به همون نسبت که با چیزای کوچیک میشه خندوندش، با
کوچیکترین چیزی هم ناراحت میشه. اون خیلی دل نازکه کاش دیگه هیچوقت دلش نشکنه به خاطر عرفان خیلی داغون
شد. سعی میکنه قوی باشه، بخنده ولی از چشماش معلومه همه ی خنده هاش الکین و از درون نابوده
برگشتم به زینب خانوم نگاه کردم داشت سرفه میکرد
از خنده ی زیاد نفس کم آورده بود
یه فکری از ذهنم گذشت
سرمو محکم تکون دادم و بهش نهیب زدم. این امکان نداره
طاها_ نازنین جان بسه دیگه. برای زینب خانوم خوب نیست زیاد بخنده
نازنین هم از حرکت ایستاد و آروم به سمت اتاقی که نوار قلب میگیرن رفت
در زد اومدن درو باز کردن
ویلچرو حرکت داد داخل اتاق
ما هم رفتیم داخل کنار ایستادیم نازنین زینب خانومو برد پشت پرده که گوشه ی سمت چپ اتاق بود
دوتا پرستار زن و یه مرد داخل اتاق بودن
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهل سپاه شیطان – از خدا شرم نمی کنی؟😠 … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ … مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونےشون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ …😡
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی


#قسمت_چهل_و_یک
سرطان


سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه😔 … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … .😞

وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم😨
توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم 😰


یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: "کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم" …
.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: "چیزی شده؟" …


باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود😱

بعد از نماز از مسجد زدم بیرون …
یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت …
حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟😥🙁 … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند😞


توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود …
توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد …


داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم
"… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه "…

پاهام دیگه حرکت نمی کرد😦 … تکیه دادم به دیوار …

"خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره"😔


چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ...
دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...😃


توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم🙃 ...

زیاد نبودیم ...
توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد😳 ... خیلی وقت بود نمی اومد ... .

اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت:
"حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟" ...

از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... .
"بسم... الله... الرحمن... الرحیم" ... صداش بریده بریده بود ...

- امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید😔 ...

دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ...
"هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید" ... جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .

- و الا عاقبت تون، عاقبت منه 😭...
گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... .

- من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم 😭...
موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم 💔... اینم تاوانش بود ...


شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛
"اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خانواده ام بشن و "... .

همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد😰😱 ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...


#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995