شهید احمد مَشلَب

#قسمت_چهل_و_چهار
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله #قسمت_چهل_و_سه برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میان بری را که از میان نخلستانی کوچک می گذشت در پیش گرفتم. ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم؛ لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد. دلم می خواست وارد حمام که می شدم، یقه مسرور…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_چهل_و_چهار

در آن لحظه، گویی برای نخستین بار، معنای《 پدربزرگ》 را می فهمیدم. بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یکدیگر کسی را نداشتیم ‌ او حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد. با نگاهش به من گفت:

《 من تنها به خاطر تو زنده ام و تو باید به خاطر من و به خاطر پدرت، زنده بمانی و زندگی کنی.
با این احساس به درون او راه یافتم و حدس زدم چه می خواهد بگوید.
--- مادر؟
لبخند زد و سر تکان داد.

--- آفرین درست فهمیدی. باید به کوفه بروی و مدتی نزد مادرت زندگی کنی تا آب ها از آسیاب بیفتد.

--- چرا پیش او؟ من جز تصویری مبهم، چیزی از آن زن به یاد ندارم.
--- من هم علاقه ای ندارم که به کوفه بروی و با او زندگی کنی؛ اما فعلا" چاره ای نیست.

--- شوهرش چه؟ فرض کنیم حاضر شوم به نزد او بروم. شوهرش که از این موضوع خوشش نخواهد آمد.

فراموش کرده اید که در کودکی مرا نپذیرفته و اجازه نداده که با مادرم زندگی کنم. این احتمال هم هست که کنجکاوی کند و بخواهد بداند برای چه پس از سال ها نزد مادرم رفته ام.
اگر از ماجرای من در حلّه بویی ببرد، به ماموران حکومت تحویلم خواهد داد. چه بسا بر مادرم نیز سخت بگیرد و او را اذیت کند.
امیدوار بودم پدربزرگم را قانع کرده باشم؛ ولی او گفت: من خودم همه اینها را می دانم؛ اما تو از اتفاقی که افتاده خبر نداری.
با آنچه آن روز از رشید، پسر وزیر، شنیده بودم، دیگر چیزی نمی توانست متعجبم کند. با این حال پرسیدم: برای مادرم اتفاقی افتاده است؟
--- برای او نه، برای شوهرش. نزدیک به یک ماه پیش، زنی خبر آورد که شوهر مادرت مرده و خانواده اش را بی سرپرست گذاشته.
او گفت که آنها درآمد و پس اندازی ندارند و در وضع خوبی به سر نمی بزند. احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد‌ لابد مادرت انتظار داشت که او و بچه هایش را به حلّه بیاورم و از آنها نگهداری کنم.
اگر پدرش هم زنده بود، این کار را نمی کرد. به وسیله همان زن، پولی برایش فرستادم و پیام دادم که چون هاشم او را فراموش کرده، بهتر است در همان کوفه بماند و چون می خواستم آرامشت به هم نخورد، چیزی در این باره به تو نگفتم.
من مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم‌ چگونه حاضر شده بود مرا در چهار سالگی رها کند و برود؟ در واقع، در آن هنگام، هم پدر و هم مادرم را از دست داده بودم.
نمی دانم اگر پدربزگم‌نبود، چه بلایی به سرم می آمد. گفتم: او می داند که شما ثروتمند هستید. منظورش این بوده که به او کمک کنید و شما هم این کار را کرده اید.
به هر حال بچه های او وضعیت بهتری از من دارند. آنها گرچه پدرشان را از دست داده اند، لااقل مادری بالای سرشان هست.
--- در هر صورت او مادر توست. شاید تقدیر خداوند این چنین است که اینک به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی .
این ، هم به سود اوست و هم به نفع تو. در آنجا در امان خواهی بود و از سویی می توانی به زندگی مادرت و بچه هایش سر و سامان بدهی و مواظبشان باشی.
--- ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش می کشید و می گفت:
《 در حق مادرت جفا می کنی که به او سر نمی زنی》 یک بار به او گفتم:《 او اگر به من علاقه ای داشت، برای یک دفعه هم که شده در طی این سال ها به دیدنم می آمد.》
ابوراجح گفت:《 شوهرش مرد خشن و سنگدلی است و اجازه نمی دهد که مادرت برای دیدن تو از کوفه به حلّه سفر کند.》
فرض کنیم حق با ابوراجح باشد. چرا پس از مرگ شوهرش به سراغ من نیامده؟
پدربزرگم ایستاد و گفت: حالا وقت این حرف ها نیست. هر لحظه ممکن است ماموران به اینجا بریزند و دستگیرت کنند.
من احتمال می دهم مادرت فکر می کند اگر اکنون به حلّه باز گردد و به نزد ما بیاید، فکر خواهیم کرد که پس از سالها، تنها به دلیل آنکه محتاج کمک بوده به سراغمان آمده است.
از پدربزرگ فاصله گرفتم و گفتم: بله، صحبت در این باره کافی است.
چون من هرگز حلّه را بدون ابوراجح و خانواده‌اش ترک نخواهم کرد.
پدربزرگم آهسته غرید: دیوانه شده ای؟ ابوراجح آدم بی دست و پایی نیست. بی گمان تا حالا با خانواده‌اش از این شهر بیرون رفته اند‌ بستن در حمام می تواند به این دلیل باشد.
آرزو کردم که کاش چنین بود؛ اما نمی توانست چنین باشد.
--- چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟
مگر اینکه بگوئیم مسرور این کار را کرده است.
مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته اش رسیده.
برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده‌اش از این شهر فراری شوند، مسرور به مرادش رسیده.
شاید او آن قدر که فکر می کنی پست نیست که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاهچال بیندازند.
به سوی در انباری رفتم و آن را باز کردم. کاملا" مصمم بودم.
--- تنها در صورتی این شهر را ترک خواهم کرد که جان ابوراجح و خانواده‌اش نیز در امان باشد.
#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_سه بدو بدو رفتم تو بغل نازنین دوتایی همدیگرو بغل کرده بودیم میچرخیدیم و با ذوق میخندیدیم بهترین خبری بود که شنیدم ما همینجور میخندیدیم و داداش طاها و آقا محمد هم با لبخند عمیقی بهمون نگاه میکردن از تو بغل نازنین بیرون اومدم…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_چهار
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم آقای شمس مدام زنگ میزد ببینه ما کجاییم
آقا طاها هم به سرعتش اضافه کرد
داخل ماشین چادرمو محکم گرفته بودم و داشتیم تو راه میرفتیم که یهو آقا طاها به برادرش گفت محمد تو قصد ازدواج نداری محمد یهو شوکه شد من نگاه به درختای جاده بود انگار مثلا گوش نمیدم نازنین یهو گفت داداش محمد مگه تو قصد ازدواج داری ایشونم با خجالت که انگار من بشنوم گفت زن داداش من که کسی رو سراغ ندارم یعنی چند وقته که یه نفرو میشناسم ولی فکر نکنم بتونم بهش بگم
آقا طاها گفت نوکر داداشمم هستم تو بگو کیه من خودم مامانو سه سوته میفرستم خواستگاریش یکم من من کرد و گفت البته هنوز شناخت کافی از هم نداریم منم مثلا انگار نمیشنوم سرمو گذاشتم رو صندلی و چشمامو بستم که یهو نازنین بهم دست زد و گفت زینب پاشو قراره جاری دار بشم گفتم مبارکه بسلامتی
آقا محمد یه جوری صداشو صاف کرد و گفت البته زن داداش یکم پیاز داغشو زیاد کرده من و اون خانوم هنوز شناختی از هم نداریم گفتم ان شاالله بعد شناخت هم ازدواج کنین اینو که گفتم آقا طاها زد رو شونه شو گفت یالا بگو کیه از بچه های دانشگاهه یا همسایه یا فک و فامیل اونم سرشو انداخت پایین گفت هنوز خودشم نمیدونه شاید اصلا جواب منفی داد من چجور از الان بگم کیه شاید خودش راضی نباشه
بعد آقا طاها با خنده یالا بگو ببینم کیه مگه ما غریبه ایم خلاصه کلی اصرار و اصرار اروم گفت غریبه ی غریبه که نیست از اون موارد هم که گفتی اولیه از بچه های دانشگاهه ....
بعد من تو ذهن خودم فکر می کردم یعنی کیه بعد با خودم گفتم بیخیال به من چه
آقا طاها گفت لطفا مسئله سازی نکن یه کلمه بگو کیه آقا محمد گفت :گفتم که از بچه های دانشگاه بعد نازنین رو کرد سمت من گفت زینب تو میشناسی گفتم نه بعد آقا محمد یهو گفت غریبه نیست اینجاست...
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995