زندگی به سبک شهدا

#قلب
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
⭕️ دیکتاتورها و دیکتاتورچه های جهان به او حمله می کنند و #مردم از او حمایت می نمایند.
زرسالاران و پول مداران به او حمله می کنند و #مستضعفین حامی او هستند.

ذهن جاهلان بازی پیشه و دل مرده از فهم او کوتاه است و او در #قلب صاحبدلان پاک جای دارد.
چه نشانه های روشنی!

ای تمام وصیت حاج قاسم
دوستت دارم . . .

#خامنه_ای_عزیز_خوبان
اللهم احفظ قائدنا #امام_خامنه_ای
#حضرت_ماه

🆑 @shohada72_313
❁﷽❁

#امام_رضا 🌸

برده بالا مرا امام رضا‌♡
ازڪجا تا ڪجا امام رضا♡

در مفاتیح #قلب_ما حڪ شد
ذڪر رفع بلا امام رضا♡

#یا_انیس_النفوس_ادرکنی 😔🥀

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
🌐 @shohada72_313
#وقت_سلام 🤚

إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ،
وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ،
وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ،
وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ.
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى
الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا
بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً
عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .
يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى
فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .
يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،
أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ،
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ
مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

❣️ اینجا #قلب_ایران است؛ در حرم بمانید
کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
@shohada72_313
آیت الله مجتهدی(ره) :

👈 حدیث داریم #قلب هایمان به ده دلیل #مرده است و باعث شده دعاهایمان مستجاب نشود:

① خداوند متعال را شناختیم ولیکن
حقش را ادا نکردیم.🍃

② قرأن او را قرائت کردیم ولی
به آن عمل نکردیم.🍃

③ گمان بردیم پیامبر خدا رو دوست
داریم سپس سنتش را ترک نمودیم.🍃

④ نعمت خداوند را خوردیم ولی
شکرش را بجا نیاوردیم.🍃

⑤ گفتیم شیطان دشمن ماست ولی
با او در امور توافق کردیم.🍃

⑥ گفتیم بهشت حق است ولی برای
رسیدن به آن کوشش نکردیم🍃

⑦ گفتیم که جهنم حق است ولی از
آن نگریختیم.🍃

⑧ دانستیم مرگ حق است اما برای
آن آماده نشدیم.🍃

⑨ به عیب مردم مشغول گشتیم و
عیب خویش را فراموش کردیم🍃

⑩ و مردگانمان را دفن کردیم ولی
عبرت نگرفتیم!🍃

@shohada72_313
‍ زمین در آغوش آسمان آرام می‌گیرد آنگاه که در انتهای افق، به یکدیگر می‌رسند

به رسم #آسمان،گاهی هدیه ای به امانت در آغوش زمین جای می‌گیرد تا چراغی شود برای #هدایت و در نهایت این آسمان است که امانت خود را باز پس می‌گیرد!

#محمود_نریمانی از آن امانت هاست!

در زمستان ۱۳۶۶ #قلب زمین را گرم کرد
در #مکتب_حسین_علیه‌السلام درس عشقبازی آموخت
راهی شد تا ثابت کند هیچگاه در تاریخ، #حسین _علیه‌السلام تنها نخواهد ماند.
فدایی #حضرت_عقیله شد و جاودان در تاریخ

جریانِ خون به ناحق ریخته اش در شریان زمین، نبض تپنده ایست برای #بیداری، برای اثبات #حق از باطل.

گذشتن از #محمدهادی برای او،سخت بود اما جاذبه ای که از آسمان اورا به بالا می‌کشید قدرتمند تر از #عشق_زمینی است!

سهم محمدهادی از پدر، سنگِ مزاریست که مأمن تنهایی اوست و سهم زمین از محمود، نگاهیست که هیچگاه خاموش نمی‌شود.

در انتهای افق، آنجا که زمین در آغوش آسمان آرام می گیرد، پس از بیست و چند سال آسمان امانتش را تحویل گرفت.

شهید #محمود_نریمانی

🌷تولد : ۱۲ دی ۱۳۶۶
🌷شهادت : ۱۰ مرداد ۱۳۹۵.

◼️ #انتشار_حداکثری_با_شما👇
◼️ @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت6⃣5⃣ #بازیایی_که_برایم_ساخته_ای...؟؟ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ سال #نو که آمد، #احساسات جدید در #قلبها روییده بود.... #صدرا دنبال #بهانه بود برای #پیدا کردن #فرصتی برای بودن با #زن_و_فرزندش. #محبوبه خانم هم از #افسردگی…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت75⃣



#دست کوچک #پسرش را #بوسه میزد که درباز شد. #رها از گوشه ی #چشم قامت #مرد_خانه_را_دید.

برای چه #آمده ای مرد..؟ به #دنبال چه آمده ای..؟ #طلب چه داری از #من که #دنبالم می آیی..؟

صدرا: #خوابید..؟
رها: آره، خیلی #ناز میخوابه، از #نگاه کردن بهش #سیر نمیشم..!

صدرا: شبیه #پدرشه..!
رها: نه..! شبیه تو نیست..!

#صدرا_لبخندی_زد.

" #پدر بودنم را برای #طفلت باور کردی #خاتون..؟
#همسر بودنم را چه...؟
#همسر بودنم برای #خودت را هم #قبول داری..؟"

صدرا: #منظورم _سینا بود.

#رها_آهی کشید و بعد از چند
#دقیقه_سکوت_گفت:

_شما #ازدواج کنید #آیه باید بره..؟!

"به #بودِن من و #تو در آن #خانه می اندیشی عزیزدل..؟

می توانم دل خوش کنم به #بله گفتنت از سر #عشق...؟
میتوانم #دل_خوش کنم که تو #بله بگویی و
#بانوی_خانه_ام_شوی..؟"

صدرا: نه؛ #میمونن..!

خونه ی #معصومه که خالی بشه، #تمیزش میکنم و #جوری که دوست داری #آماده ش میکنیم...!


#آیه_خانم هم میشه #همسایه ی دیوار به #دیوارت، تا هر #وقت خودش و #تو بخواید هم #میمونه..!

رها: #باخونبس بودن من #چیکار میکنید..؟
جواب #فامیلتون رو چی میدی...؟


صدرا: #فعلا فقط به #جواب تو فکر میکنم..! #جواب_مثبت گرفتن از تو #سخت‌تر از روبه رو شدن با #اوناست..!

رها: #رویا_چی...؟!

صدرا: #رویا تموم شده #رها، باورکن..!

ازوقتی #اومدی به این #خونه، همه رو #کمرنگ کردی، تو #رنگ_زندگی من شدی، تو با
#اون_قلب_مهربونت..!

#رها منو #ببخش و #قبولم کن، به این فکر کن اگه این #اتفاقات نمی افتاد، هیچ وقت سر راه #هم_قرار نگرفته بودیم؛

#خدا بهم #نگاه کرده که تو رو #برام فرستاده...!


رها: شما، #چطور بگم... #نماز، #روزه، #محرم، #نامحرم....!

صدرا: یه #روزی گفتم از #جنس تو #نیستم و بهت #فکر نمیکنم اما #دروغ گفتم،

#همونموقع هم میخواستم #شبیه تو باشم و تو رو برای #خودم داشته باشم.


رها: #فرصت بدید #باورتون کنم..!

صدرا: تو #فرصت نمیخوای،
#آیه_میخوای..!
تا #آیه_خانم بهت نگه، تو #راضی نمیشی..!



َ "چقدر خوب #ناگفته_های قلبم را میدانی..!"
#صدرا تلفنش را به سمت #رها گرفت:

_بهش #زنگ بزن..! الان #دل_میزنی برای بودنش...!

رها #تلفن را گرفت و #شماره گرفت. #صدرا از #اتاق بیرون رفت.


رها: آیه..! #سلام..!
آیه: #سلام..! چی شده تو هی #یاِد من میکنی..؟
رها: کی #میای...؟


آیه: چی شده که #اینجوری بی تاب شدی...؟ به خاطر #آقا_صدراست...؟

رها: تو از #کجا میدونی...؟

آیه: #فهمیدنش سخت نبود. از #نگاهش، #رفتارش،

اصلا از اون #بچه_ای که به تو #سپرد معلوم بود که یک #دله شده، تو هم که میدونم هنوز #بهش_شک_داری..!


رها: من #نمیشناسمش...!
آیه: #بشناسش، اما بدون اون #شوهرته؛ تو #قلب_مهربونی داری،

#شوهرتو ببخش برای #اتفاقی که توش #نقش زیادی نداشته، #ببخش تا زندگی کنی...!

#مرد خوبیه... به #تو_نیاز داره تا بهترین #آدم دنیا بشه...!

#کمکش_کن_رها...!
رها: #کاش بودی #آیه...!


آیه: #هستم... تا تو #بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه #عروس شدی و من باید از #اون_خونه_برم..!

رها: نه؛ #معصومه داره #جهازشو میبره...! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا...!

تو هم تا هر #وقت بخوای میتونی #بمونی..!

آیه: پس تمومه دیگه، #تصمیماتون رو گرفتین...؟

#رها: نه #آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم #طلاق بگیرم و با #مادرم تو همون #واحد زندگی کنم....!


آیه:میدونی #طلاق منفورترین #حلاله‌خداست...؟!


#رها_فکر_طلاق_رو_نکن


#رها: ما خیلی با هم #فرق داریم....!
آیه: #فرق داشتن #بد نیست،

خودتم میدونی #زن و #شوهر نباید #عین هم
باشن، باید #مکمل هم باشن..!


رها: #اعتقاداتمون چی...؟


آیه: اون داره #شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با #بابام حرف زد.
#فهمیدم که داره تغییر #عقیده میده
#پسر_مردم از دست رفت..

هر دو #خندیدند. رها #دلش_آرام شده بود... خوب است که

#آیه_را_دارد..!



🌷نویسنده:#سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت6⃣4⃣ "رها به #روزهایی که می توانست #بدتر از #امروز باشند..! #اندیشید... به #مادرش که شد #زن_دوم مردی که یک #پسر_داشت... به #کتک_هایی که مادرش از #خواهرهای شوهرش میخورد...! به #رنجهایی که از #بددهنی مادر شوهرش …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت74⃣


آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب #مرخصی می گرفتی..؟


#آیه: نیاز دارم به کار...! #سرم_گرم باشه برام بهتره....!

#ساعت 10 #صبح_رها با #مراجعش مشغول صحبت بود.


در اتاق با #ضرب باز شد، #رها_چشم به سمت #در گرداند، #رویا بود.
_پس #اینجا_کار میکنی....؟


_لطفا #بیرون باشید، بعد از #اتمام_وقت ایشون، در
#خدمتتون_هستم....!


_بد نیست تو که #اینقدر_چادر دور خودت #پیچیدی، توی یه


#اتاق در بسته با #نامحرم نشستی...؟
#شیطون_نیاد_وسطتون...!



#رها_تشر_زد:


_لطفا #بیرون باشید #خانم..!
#خانم_موسوی... #خانم_موسوی...
لطفا با #نگهبانی_تماس بگیرید...!


#رویا_پوزخندی_زد:


_جوش نیار...! #حرف دارم #باهات؛ بیرون #منتظرم،
#معطلم_نکن...!


#رها_کلافه شده بود. #معذرت‌خواهی کرد و #مشاوره_ای که
#دقایق_آخرش بود را به #پایان رساند.


با رفتن مرد، #رویا وارد #اتاق شد....


_از #زندگی من برو #بیرون...!
_من توی
#زندگی_تو نیستم.


_هستی....! وقتی اسمت #توی_شناسنامه ی #صدراست یعنی
#وسط_زندگی_منی....!


_من به #خواست_خودم وارد زندگی
#آقای_زند نشدم که الان به #خواست_خودم برم بیرون...


_بلاخره که #صدرا_طلاقت میده، تو زودتر برو....!
_ #کجا_برم...!؟


_تو #کار داری، #حقوق داری، میتونی زندگی خودتو #بچرخونی.


از اون #خونه برو...! من #صدرا رو
#راضی_میکنم...

_هنوز نفهمیدید: #آقای_زند دیگه به حرف شما #زندگی_نمیکنه....!


_و این #تقصیر_توئه... تو #بری همه چیز درست میشه....!


#رویا_فریاد زد و #آیه نفس گرفت.
#رویا را شناخته بود.

از #مراجعش_عذرخواهی کرد و به سمت #اتاق_رها پا تند کرد.


تازه وارد #پنج_ماهگی شده بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد،در اتاقِ #رها را که باز کرد،
#چند_اتفاق_افتاد....


#رها رو گرداند سمت در و نگاه به #آیه دوخت. #رویا_آیه را دید
و #برافروخته تر شد و #فریاد زد:

_همهش #تقصیر شما دوتاست، #شوهرمو دوره کردید که از من #بگیریدش...!


#رها چشم از #آیه نگرفت.
نگاهش شرمنده ی #آیه_اش بود...


#رویا به سمت #رهایی رفت که ایستاه بود مقابل #میزش و نگاه به #آیه داشت.


با #کف دست به #سینه_ی_رها زد.
#رهایی که حواسش نبود و با آن #ضربه، به زمین افتاد و #چشم_هایش بسته شد.


#آیه جیغ زد و نگاهش #مات_رهای بی‌حرکت شد.

#خون روی زمین را که #قرمز کرد، #دکترصدر و #مشفق هم رسیدند...
#سایه که #رها را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق: #خانم_موسوی.. #خانم_موسوی... با اورژانس تماس بگیرید...!


تمام #مراجعان و کادر #درمانی آنجا جمع شده بودند.
دکتر #مشفق در حال #معاینه‌ی_رها بود، استاد #روانپزشکی_رها بود.
#پلیس_آمد،
#اورژانس_هم_آمد،


یکی #رویا رابُرد و دیگری #رها را....!
در #بیمارستان، #رها هنوز #بیهوش بود.


#آیه بالای سرش #دعا_میخواند و #گهگاه با #تلفن_رها به #صدرا زنگ میزد... هنوز #خاموش_بود.....!


#آیه به #پلیس هر آنچه را که دیده بود #گفته بود و اکنون منتظر
#همسر_رهابودند...!


#طرف_کدام_را_میگرفت..!؟
#زنش_یا_نامزدش...!؟


بعد از چند #ساعت بلاخره #تماس برقرار شد و #صدای_صدرا در
#گوشی_پیچید:


_رها الان کار دارم، تازه از #دادگاه اومدم بیرون...!

تا #نیم_ساعت دیگه یه #دادگاه دیگه دارم، خودم #بهت_زنگ میزنم...


قبل از آنکه #تماس را #قطع کند #آیه سخن گفت:
_ #آقا_صدرا...!


#قلب صدرا در #سینه اش فرو ریخت؛ از صبح #دلش_شور میزد و حالا...

چرا #آیه با تلفن #رها به او #زنگ زده بود...؟

#رهایش_کجاست...؟


_چی شده...؟ #رها کجاست....؟
_ #بیمارستان... بیاید...! بهتون #نیاز داره.


#صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم...!

صدرا #بیقرار بود، با #سرعت میرفت. به #بیمارستان که رسید، چشم #چرخاند برای دیدن #آشنا...
#کسی_نبود...!

از #اطلاعات درباره ی #رهای این #روزهایش پرسید و به #آیه رسید.....
_آیه خانم...!


#آیه نگاه به #صدرای_بیقرار کرد، میدانست #سوالش چیست، پس #منتظر نشد که
#او_بپرسد:


_ #بیهوشه، هنوز #به‌هوش نیومده؛
#ضربه_ی سختی به #سرش_خورده..!
_چرا....؟

#تصادف_کردید...؟


#تلفن_صدرا زنگ خورد. #پدر_رویا_بود.....! #چه_بد_موقع...!

صدا را #قطع_کرد اما
#دوباره_زنگ خورد...
کلافه از
#آیه_عذر_خواهی_کرد ؛و

#جواب_داد:




🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃 #قسمت4⃣4⃣ _فکر کنم #شما_اومدید با من #صحبت کنید..... _با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات #حرف_بزنم....؟؟ _شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتی‌ت باید از این #خونه بری، #اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟ _حقته...هرچی گفتم…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃


#قسمت54⃣



#شرمنده_ی_مرد_شهیدش...!


#آیه سرخ شدو لب گزید. #اشک_چشمانش را پر کرد.

رهاسکوت را شکست تا #قلب_آیه_اش نشکند.

این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند:


_ پا تو از #گلیمت درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم ؛با این که حق با تو نبوده و نیست....


بازم گفتم من #مداخله نکنم ؛اما وقتی به #آیه می رسی #دهنتو_آب_بکش ..!


اگه تو به هر #قیمتی دنبال #شوهری و برات مهم نیست اون مرد زن داره یا نه


تو #رسم و #آیین بعضی زندگی ها #ادب و #نجابت هنوز هست...!


#آیه با #رضایت_صاحب اونه که #اینجاست..
پس رفع #زحمت_کن...!

_صدرا این #دختره منو بیرون می کنه...!
#صدرا_رو_از_رویا_برگرداند:

_اونقدر امشب منو #شرمنده کردی که #دلم می خواد خودم از این #خونه بیرونت کنم..!


_مامان جون .... شما یه چیزی بگید..!
#صدرا حق من.. من اومدم #حقمو بگیرم..!


محبوبه خانم: اومدی #حقتو بگیری یا #آبروی منو ببری..؟ فکر می کردم #خانم تر از این حرفا باشی..!


#رویا با #عصبانیت رو برگردان سمت در:

_من می رم اما #منتظر_تماس پدرم باشید..!
صدرا: #هستم..!


رویا رفت و #آیه دست به #پهلویش_گذاشت.

آرام آرام #قدم به سمت در بر می داشت که #صدایی_مانعش_شد:

_من #شرمنده ی شما و #حاج_آقا شدم روم سیاه..!

صدرا ادامه ی حرف #مادرش را گرفت:
_به خدا #شرمنده ام #حاجی..!


#حاج_علی: شرمنده ی ما نباش..! #دختر من
برای #حق_خودش نیومده بود....

برای #مظلومیت_رها خانم بود که اومد....!

#حاج_علی که با #آیه_اش رفت،


#صدرا_نگاهش_به_رها_افتاد:

_تو هم #وکیل خوبی #هستیا....! به #درد_خودت نمیخوری


اما #اسم_آیه_خانم که میاد #وسط مثل یه #ماده #شیر_می_جنگی..!


#محبوبه خانم: حتما #دکتر_خوبی هم هست...! برای #خودش_حرف نمیزنه اما


#پای_دلش که #وسط بیاد میتونه #قیامت کنه،
#مثل_خاله_همدمته....!


رها: #شرمنده که #صدام بالا رفت، #ببخشید...!

#رها رفت و #جوابی به #حرفهای زده شده نداد، #تایید و #تکذیب نکرد،
#فقط_رفت...


"کجا رفتی #خاتون...؟ #دل به #صدایی دادم که در #پی_حقش این و آنسو #میرفت...!


#دل به #طلبکاریت خوش کرده بودم....!
#دل به #طالب من بودنت خوش داشتم....! #دلم_خوش شده بود؛
که پای #دلم_وسط نیامده از

#آنم_میشوی..!

#کجا رفتی # خاتونم....؟ چه کرده با دلت #این_آیه...؟


چه کرده که #بغضش میشود #فریادت...؟
چه کرده که #اشکش میشود #غوغایت...؟
چه کرده که
#مادر_میشوی_برایش...؟


چه کرده این #آیه_ی_روزهایت #خاتون..؟
به من هم #بیاموز که سخت درگیراین
#روزمرگی_هایت_گشته ام....!

#من_درگیر_توئم_رها......"


#رها رفت و نگاه #صدرا_مات جایی که #دقایقی قبل ایستاده بود،
#ماند....!


#رها که سر بر #بالین نهاد، #بغضش شد #اشک و #اشکش شد #هق_هق

برای #آیه_ای که تا آمد شد #پشتش...
#شد_پناه...!

برای #حرف های_تلخ رویایِ #همسرش اشک ریخت،
#رو_به_آسمان_کرد:

_خدا... #آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم
#میگم_شکر...!


#رها به روزهایی که میتوانست #بدتر از امروز باشند
#اندیشید.....



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت9⃣2⃣ _شنیدم.! من هنوز #عزادارم. هنوز #وصیتنامه‌ی شوهرم باز نشده.! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاداری ام تموم نشده حرف از #عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای #برادرمه! فخرالسادات: جای…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت03⃣

مامانت گفت با اون دختره امُّل رفتی قم!
دختره بی شخصیت توروهم مثل خودش کرده؟
تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟
صدای گریه‌ی رویا آمد. هق‌هق میکرد.
_گریه نکن دیگه! همسر دوست رها...

رویا با جیغ حرفش را قطع کرد:
_اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری!
_باشه... باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده،
من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ به‌خاطر اون اومدم!
_ باید منم میبردی!تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی!

رویا: داری برمیگردی؟
دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم!
مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در این زندگی خُرد میشد!
صدرا متوجه #اشک‌های_رها شد. چندبار برای به دست آوردن دل #رویا، #قلب_رها را شکسته بود؟ چندبار #رهایی که نامش در صفحه‌ی دوم #شناسنامه اش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از #قلبش درد گرفت... همانجایی که گاهی #وجدانش_جولان میداد..!

تلفنش دوباره زنگ خورد و نام #امیر نقش بست:
_چی شده که تو باز به من زنگ زدی..؟
_مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافه‌ام کرده، میخواد با #اون_دختره حرف بزنه..!
تقصیر خودش بود که #زنش را اینگونه صدا میزدند:
_منظورت #رها_خانومه دیگه؟
امیر: آره #همون..! این دختره #تلفن_نداره به خودش #زنگ_بزنم..؟
_داشته هم باشه به تو #ربطی_نداره،#گوشی رو بده دست احسان..!
امیر: حالا انگار چی هست..! گوشی دستت...

احسان: سلام عمو
_کی به تو سلام کردن یاد داده.؟ تو #خانواده نداریم کسی سلام کنه‌ها..!
احسان: #رهایی گفته هر کسی رو دیدم باید زودی #سلام کنم، سلام یه #عالمه_ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟

_با رها چیکار داری..؟
_عمو #گیر_نده دیگه..!
_این رو دیگه از #رها یاد نگرفتی..!
_نه از #بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟
صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید:
_سلام رهایی، کجایی..؟ اومدم خونه‌تون نبودی، رفتین

#ماه_عسل..؟
صدرا #قهقهه زد:
_احسان.؟!
رها #خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
_خب بابا میگه!
رها: نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود
برمیگردم!
احسان: حال منم بده!
رها: چرا عزیزم..؟
احسان با #بغض گفت:
_دیشب بابا از #رستوران غذا گرفت، #مسموم شدم.


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
╔══.✾✾. ═══
📡 @shohada72_313
═══.✾✾. ══╝
🍃وقتی #اخلاق و رفتارش را میدیدند،باورشان نمیشد،او نظامی باشدمردی ازجنس مهربانی،از تبار آسمانها...

🍃شهیدمدافع حرم رضاخرمی متولد ٢٩آبان۱٣۵٣،ازتهران درخانواده متدینی بدنیا امد،اهل #نماز_اول_ وقت بودواحترام زیادی به پدر،مادر خودمیگذاشت.واین دو،راه های رسیدنش به شهادت بودند...

🍃رفتارهایش زمینی نبود!به قول همسرش اگربه #مرگ طبیعی از،دنیا میرفت حیف میشد.وقتی همسرش از او میپرسید"اگر #شهیدشوی من چکارکنم؟میگفت مگرخون من ازبقیه شهدا،رنگین تراست؟"شهدای زیادی هستندحتی پیکرشان هم،برنگشته و #تنها_با_نابودی_رژیم_اسرائیل میتوان به پیکرشان دسترسی پیدا کرد...

🍃برای آسایش خانواده اش هرکاری را که میتوانست انجام میداد.از هم بازی شدن با #ابوالفضل چندماهه تا مَحرَم راز،رضوانه بودن.همه ازکارهایی بود،که ازصمیم #قلب انجام میداد.

🍃از ابتدای جنگ #سوریه در میدان رزم بود.درمیدان همیشه همرزمان خود را که زخمی شده بودند به عقب بر میگرداند. دوماه رجب و #شعبان را روزه گرفت تا شهادت نصیبش شود ....

زمینی شدنت مبارک مدافع عمه ی سادات(س)🌻


🌸به مناسبت سالروزتولد
#شهیدرضا_خرمی

📅تاریخ تولد : ٢٩ آبان ۱٣۵٣
📅تاریخ شهادت : ۱۴ خرداد ۱٣٩۵
🕊محل شهادت : خانطومان
🥀مزار شهید : تهران

#گرافیست_الشهدا

#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_می‌باشد
📡 @shohada72_313
🍃بهمن سال۱٣۵٧شهیداحمدکاکا که سربازگاردجاویدان بود به فرمان #امام،با اسلحه و مهمات،ازلشکرگارد فرارکرده و روزهای٢۱و٢٢بهمن را در کنارمردم، علیه عوامل #حکومت شاه میجنگد.بعدازپیروزی انقلاب،یک عده ازدوستانش که گرایش به افکار، منافق و چریک و فدایی داشتند دور وبرش راگرفته و باعث میشوندتا او از #انقلاب دور شود.

🍃روزی به پیشنهادو اصرار،برادرش که خیابانهای #تهران را نمیشناخت و تمایل داشت تا به دیدن #امام در جماران برودبا او همراه شد.دراین دیدار،امام در رابطه با #جوانانی که به گروهک منافقین می پیوستند، صحبت کردندوخطاب به آنان فرمودند:نمیخواهید آدم بشوید؟کی میخواهیدبرگردید؟بعداز'این #سخنرانی شهیداحمدگفته بود.مثل اینکه امام تنها به من نگاه میکردو میگفت:احمدِکاکا!تو نمیخوای #آدم بشی؟تاکی میخوای ادامه بدی؟من سرم رو برگردوندم و چندبار به اطرافم نگاه کردم،اما انگار چشم امام فقط به چشمای من افتاده بود.

🍃بعداز این ماجرا اول واردکمیته و بعد #استخدام سپاه شدو با آغاز جنگ به #جبهه رفت وسرانجام در ۱۱\٨\۱٣۶۱ درمنطقه عین خوش در #عملیات_محرم بر اثراصابت تیر مستقیم دشمن به #قلب_پاكش به خیل شهداپیوست و پیكرمطهرش در #آرامگاه گله محله آرام گرفت.

 

🌸به #مناسبت_سالروزشهادت
#شهید_سردار_احمد_کاکا🌷

📅تاریخ تولد:۱٣٣٧
📅تاریخ شهادت:۱۱آبان۱٣۶۱
🕊محل شهادت:عین خوش
🥀مزارشهید:گله محله

#گرافیست_الشهدا
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
📡 @shohada72_313
🍃چه بگویم که حتی #قلبِ در و دیوار خانه را که هر لحظه، بغض آلود شاهد زخم ها و سرفه های تو بودند، به تنگ آوردی...

🍃روزگار از تو می گوید ای برادر خوش لفظ دنیا، از یل #پهلوانی که سلامتی اش پلی شد برای رسیدن به امنیت #وطن و #ناموس، همانی که سی سال با تاول های بدنش خو گرفته بود و همدردی برای زخم های تنش شده بود. #جانبازی که با زخم های کهنه اش درس #شجاعت و شهامت را به خودی خود به کائنات میداد و با نفَس های بهاریش چون باران آسمان و زمین را بهم پیوند میداد، نَفَس هایی که نوایش از جبهه و #جنگ به یادگار مانده بود...

🍃علی آقا، به راستی که حقیقت این است تو همان نقطه ی اوج شکفتنی که #خدا تو را نخواست به یکبار از سر بگیرد. خواست که بند بندِ تو را شهید کند و امروز من زنجیر به اعتراف میگشایم که حقیقتا تو همان بهار سرسبز و زیبایی هستی که در تلاطم چون دریایی، همان دفتر خاطرات جنگی که چون #مهتاب به دل های چنگ زده دنیای ما می تابی و به خدا سوگند که راستی #معلمی هستی که خطر اعجاز را باعمل به ما آموختی همانی که تاول های به روی تخته‌ی پیکرش کلید حل معادله های زندگیمان شد.

آری یقیناً تو آن #ققنوس خوش پروازی هستی که تا اوج قله ی زیبایی پرواز کرد،خداخواست که ذره ذره همه ی تو را شهید کند.

#زمینی_شدنت_مبارک

🌸به مناسبت سالروزتولد
#شهیدعلی_خوش_لفظ

📅تاریخ تولد : ٨ آبان ۱٣۴٣
📅تاریخ شهادت : ٢٩ آذر ۱٣٩۶
🕊محل شهادت : جانباز دفاع مقدس که بعد از سالها در بیمارستان به شهادت رسید
🥀مزار شهید : مزار شهدای همدان

#گرافیست_الشهدا

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
📡 @shohada72_313
☆بسم الله الرحمن الرحیم☆

🍃از #کودکی خیالِ پریدن داشت، همان موقعها هم دلش میخواست بر فراز آسمان دستهایش را بازکندو #خدا راهمان جا میان ستاره های کوچک و بزرگ در #آغوش بگیرد.

🍃کم کم قدکشید.برای خودش بچه بسیجی شده بود؛هرچه میگذشت بیشتر برای اطرافیانش الگو میشدو قدم قدم به خدای قلبش میرسید. #قلبِ ناآرامش خدمت راطلب میکرد و دلش پر میکشید تا دمی در هوای #جبهه نفس تازه کند.خدا هم که منتظر اراده ی بندگان است. آرزوی پرواز میان آسمانها همراه با روحیه ی شهادت طلبی اش همراه شد؛دست اورا گرفت و باچند دست لباس و پوتین به #خلبانی درجبهه ها سپرد.

🍃#رفقایش بی تاثیرنبودند.هم رزمِ #مالک_ولی_زاده_داریوش_بسطامی و #کیومرث_سرمدی بودن راه به خدا رسیدن را..برایش هموارتر کرده بود؛ رفقایی که هرکدامشان به نحوی از شهادت استقبال کردند و در زمره ی #عشاقان جای گرفتند.

🍃حال،هفت آبان سالروزشهادت مردی است که #آسمان هارا فتح کرد؛کلید درهای #بهشت را از دست #خانوم_فاطمه ی زهرا(س)گرفت و با روسفیدی مقابل #امام_زمانش، قدم به #جنت خدا گذاشت.

🌸به مناسبت #سالروزشهادت
#شهید_مظاهر_رضاییان🌷

📅تاریخ تولد:۱٣۴۵
📅تاریخ شهادت:٧ آبان۱٣۶٢
🕊محل شهادت:زنجان
🥀مزارشهید:گلزارشهدای اسدآباد

#گرافیست_الشهدا

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
🌐 @shohada72_313
بسم ربّ الزهرا(س)

🌿درک اولین حضورش در شهریور سال ۱۳۲۷، قلب #مادر را سرشار از شور و اشتیاق کرد. پسرکی #باهوش و دوست داشتنی از دامان پاک او و همسرش به دنیا آمده بود. در بهترین مدرسه اردبیل درس خواند و #فارغ‌التحصیل شد.

🌿سال۴۵رؤیای پرواز، او را وارد هوانیروز کرد. چندی بعد نیز برای ادامه تحصیل راهی #ایتالیا شد. با شروع جنگ به #ایران برگشت. به قول خودش سربازان ایرانی #وطن_فروش نبودند. او آن بالا #خدا را یافته‌بود و حاضر نبود آن را با لذت‌های اندک زمینی عوض کند.

🌿مرام و مسلکش آسمان را هم عاشق خود کرده‌بود. آبان۵۹ مأموریت یافت که مایحتاج چند شهر را تامین کند اما دست تقدیر او را برای همیشه در #آغوش بی‌کران آسمان جای داد و پیکرش را برای تسلای #قلب خانوداه‌اش به دست زمین سپرد.
🌸به مناسبت #سالروزشهادت
#شهیدضیاالدین_ذاکر

📅تاریخ تولد : شهریور ۱٣٣۰
📅تاریخ شهادت : ۶ آبان ۱٣۵٩
🕊محل شهادت : شهرستان سردشت
🥀مزار شهید : بهشت زهرای تهران

#گرافیست_الشهدا

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
📡 @shohada72_313
🍃میگویند #لاله ها از جویبار خودسازی آب میخورند و اگر لاله ای نروید بهاری نمیاید و تو برای آمدن بهارِ #معرفت هر روز هزاربار #شهید شدی،بارها و بارها بینی شیطان را به خاک مالیدی و #شیطان را هر روز مایوس تر از روز قبل ساختی‌.👌

🍃آری درست است، به گمانم لاله ها از جویبار #خودسازی آب میخورند نه از آبراه #خودپرستی و تو چه نیک مصداق بارزی برای این کلامی. لاله ای که میشود #حسن_طهرانی_مقدم. آسمان شیشم آبان۱۳۳۸بود که چنین لاله ای شکوفا شد😍

🍃خوشابحالت ای امروزکه تولد چنین لاله ای را برای همیشه از آن #قلب خودساختی،آن روزکسی چه میدانست کودکی که تازه متولده شده،روزی نامش لرزه برجان دشمن می افکندو میشود #پدر_موشکی وطنش😎

🍃اماوصف تو ای شهید،وصف آن نیکوسرشتیست که خود را جدا از خط #ولایت_علی_و_آل_علی نمیدانست و ولایت مداری را سر مشق سِیر زندگیش کرد، #ولایتمداری...آری،همین کلمه برای تعریف چنین لاله ای بس است، ولایتمداری عاشق پیشه که‌ آمدنش، چون شمعی بود که عاشقانه هایش را برای روشنایی #وطنش به نمایان ‌گذاشت🌹

🍃ای شهید،اگرچه بایدسالروز آسمانی شدنت را تبریک بگویم اما هرچه باشدامروز سالروز زمینی شدنت است،تولدت مبارک ای مردخدایی❤️

#تولدت_مبارک❤️

#چنین_تولدی_میانه_میدانم_آرزوست
🌺به مناسبت سالروز #تولد
#شهیدحسن_طهرانی_مقدم

📅تاریخ تولد : ۶ آبان ۱۳۳۸
📅تاریخ شهادت : ۲۱ آبان ۱۳۹۰. ملارد
🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۲۴

#گرافیست_الشهدا

#در_ثواب_انتشار_شریک_باشید👇
📡 @shohada72_313
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃

🍃 #قرآن که می‌خوانی، وقتی به آیه ی «وَقالَ رَبُکُمْ ٱُدعونی اَسْتَجِبْ لَهُمْ» میرسی، سراسر وجودت #نور و آرامش می‌شود. خیال می‌کنم اصلا از همینجاست که #عاشقی ما با آن بالایی رقم می‌خورد. صدا زدن های ما و جانم گفتن های خدا؛ تنها باید چشم ها را بست و با دل توکل کرد.

🍃حمیدرضا هم از آن بنده هایی بود که بی ترس و نگرانی فرمان #زندگی اش را به دست بهترین راننده سپرده بود؛ از جاده ی هوی و هوس به خاکی زد و در مسیر مستقیم #خدا افتاد. خدا را خواند و آنقدر بر دعا و جهادش پافشاری کرد تا استجابت خدا مستقیم آمد و راه #قلب حمیدرضا را در پیش گرفت.

🍃هر چه پیش میروی و زندگی شهدای #مدافع_حرم برایت آشنا تر می‌شود، پی میبری که همه شان غلام عباس بودند؛ اصلا خود عباس بن علی رضایت نامه هایشان را امضا کرده و آن ها را به حریم خواهرش راه داده است.

🍃آخر عباس هم #جانباز بود و هم #باغیرت، مگر می‌شود در مکتب ابالفضل باشی و غیرت در وجودت ریشه نداند؟! مگر می‌شود معلمِ لحظه به لحظه ی #نفس کشیدنت ابالفضل باشد و تو منشِ جانبازی را نیاموزی؟!

🍃حمیدرضا شاگردبرتر این #مکتب نیز به مولایش اقتدا کرد و سر بلند، رجز خواند «کُلُنا عَباسَکَ یا زینَبْ» و آنقدر عباس وار جنگید تا نهایت روز #تاسوعا این ترکش ها بودند که #عاشقانه به سمت حمیدرضا می‌دویدند.

🍃آری! حمیدرضا به خود و خدای خودش قول شهادت داده بود، قول روسفید شدن. اینجا هم مرید ابالفضل بودن خودش را نشان داد، به عهدش وفا کرد و صدای لبیک گفتن هایش، تسکینی شد برای دل مهدیِ #صاحب_الزمان. خدایا! ما اینجا تورا می‌خوانیم. باشد که ما هم در این مکتب روسفید شده و شامل استجابت #خاص تو باشیم.

🌸به مناسبت #سالروزشهادت
#شهیدحمیدرضا_دایی_تقی

📅تاریخ تولد : ٢٩ شهریور ١٣۵٩
📅تاریخ شهادت : ٢ آبان ١٣٩۴
🕊محل شهادت : سوریه
🥀مزار شهید : گلستان شهدای اصفهان

#گرافیست_الشهدا
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭─🌷┅─╮
📡 @shohada72_313
╰─🌷┅─╯
♡بسم رب العالمین♡

🍃و چه بسیارند #پاک_مردانی که کسب و تجارت و داد و ستد آنها را از یاد خدا غافل نمی کند"* و بلکه دنیا برایشان، با همه پستی ها و بلندی هایش، میشود مشعلی برای لمس #خدا.

🍃پاک مردانی همچو #سجاد. سجاد نامی که به قول خودش، در تب و تاب ناله های بیتاب #کودکان_سوریه بود. سجادی که دوازده سال تمام، از صابرین جهاد فی سبیل الله بود و عشق، در میان امواج قلبش قدم میزد

🍃میدانی، زمان، مامن و منزل گاهیست برای آرزوهایی، که اکنون خاطره خوانده میشوند. خاطره هایی که نبضشان، هنوز در میان پیچ و خم #عشق حس میشود. زمان، هنوز بیاد دارد استخاره ات را، و خوب بخاطر سپرده است که آیه را #آیۀ_شهادت خواندی*🌹

🍃شاید، همین آیه بود که تو را راهی کرد. شاید طعم شیرین #شهادت، لحظه ای زیر پوستت دوید و دلگرم شدی، وقتی که خداوند در نشانه اش، تورا از #پرهیزکاران مسیر خودش خواند.

🍃براستی، چه کسی میداند، طوفان عشق، چگونه #قلب سجاد را فشرد که ساعتی قبل از تولد دومین طفلش، دل به دریا زد و راهی #سنگر_عشق شد🌺

پ.ن : استخاره همسر شهید ، آیه ۳۷ سوره نور
پ.ن : آیه ۱۲۳ سوره توبه

🌺به مناسبت #سالروزشهادت
#شهیدسجاد_طاهرنیا

📅تاریخ تولد : ۲۳ مرداد ۱۳۶۴
📅تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۴
🥀مزار شهید : گلزار شهدای رشت

#گرافیست_الشهدا
#مبلغ_باشیدبرکاتش_را_در_زندگیتان_ببینید
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
Photo
‍ ☆#مهدی_زین_الدین

قلم های بسیاری خوبی هایش را بر صفحه کاغذ #شهادت داده و کتاب ها دقایق زندگی اش را روایت گر بوده اند. #قلب های زیادی به امید شفاعتِ او می تپند و شلوغی همیشگی مزارش نشان از بی قراری دلهایی است که با فاتحه ای ، آرام می شوند

فرمانده ...
حال روزهایمان خوب نیست. نبض ایمانمان کندمیزندو توکلمان از نفس افتاده.روزگار #تکلیف بلاتکلیفی را برایمان دیکته میکندو از سنگینی بارِ گناه، کمر خم کرده ایم

نمازهایمان حسرت ِ اول وقت بر دل داشتند و حال به وقت بی خیالی، #قضا می شوند.ناله ی وجدانمان را نمیشنویم. گاهی ُمٌّ_بُكْمٌ_عُمْيٌ میشویم و یادمان میرود برای چه آمده ایم...

ازباقیمانده محبت #حسین در دل گاهی #زیارت_عاشورا می خوانیم با فراز ‌#إِنِّي_سِلْمٌ_لِمَنْ_سَالَمَكُمْ بغض میکنیم و با َرْبٌ_لِمَنْ_حَارَبَكُمْ دل میشکند.شرمنده #حسین زمان شده ایم که با اعمالمان خنجر به قلب اش می زنیم. از او دور شده ایم و دلمان گرم به دوستان حقیقی و مجازیِ بسیاری است که ما را سرگرم کرده اند به #گناهان. گناهانی که #حیا را بلعیده و وجدانمان را به مهمانی بی خیالی دعوت کرده اند. ظاهرمان آهِ حسرت بر دل دیگران می نشاند و باطنمان آهِ شرمندگی بر دل

ای شهیداین روزها کسی دلش برای دیگری نمی سوزد. #الجار_ثم_الدار را فراموش کرده ایم و ظلم کردن شده عادتمان. #دروغ و #تهمت اعمال روزانه زندگی شده و قلب های شکسته بسیاری را در پرونده اعمالمان بایگانی کرده ایم.
اینجا تکلیف را خیلی ها از یاد برده اند و بی خیالِ #قیامت ،به فکر #دنیا هستند

گناهان بسیارند و #بغض ها گلوگیر، راه فراری نداریم. نفسمان به تنگ آمده، زمین گیر شده ایم و #شهادت آرزوییست دست نیافتنی. فرمانده برگرد. اینجا زمین و زمان تو را کم دارد. بیا و با خودت #همت و #باکری را بیاور. نجات بده غرق شدگان در محاصره دنیا را....

به مناسبت سالروز #تولدشهید #مهدی_زین_الدین

تاریخ تولد: ۱۸ مهر ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۲۷ آبان ۱۳۶۳
مزار شهید : گلزار شهدا امامزاده علی بن جعفر قم
محل شهادت : سردشت

#کانال_زندگی_به_سبک_شهدا🥀
🆔 @shohada72_313
🍃زمین در آغوش آسمان آرام می‌گیرد آنگاه که در انتهای افق، به یکدیگر می‌رسند🙃

🍃به رسم #آسمان،گاهی هدیه ای به امانت در آغوش زمین جای می‌گیرد تا چراغی شود برای #هدایت و در نهایت این آسمان است که امانت خود را باز پس می‌گیرد!

#محمود_نریمانی از آن امانت هاست!🌹
.
🍃در زمستان ۱۳۶۶ #قلب زمین را گرم کرد🙂
در #مکتب_حسین_علیه‌السلام درس عشقبازی آموخت😍.
راهی شد تا ثابت کند هیچگاه در تاریخ، #حسین _علیه‌السلام تنها نخواهد ماند.
فدایی #حضرت_عقیله شد و جاودان در تاریخ

🍃جریانِ خون به ناحق ریخته اش در شریان زمین، نبض تپنده ایست برای #بیداری، برای اثبات #حق از باطل.

🍃گذشتن از #محمدهادی برای او،سخت بود اما جاذبه ای که از آسمان اورا به بالا می‌کشید قدرتمند تر از #عشق_زمینی است!

🍃سهم محمدهادی از پدر، سنگِ مزاریست که مأمن تنهایی اوست و سهم زمین از محمود، نگاهیست که هیچگاه خاموش نمی‌شود.🌹

🍃در انتهای افق، آنجا که زمین در آغوش آسمان آرام می گیرد، پس از بیست و چند سال آسمان امانتش را تحویل گرفت...

مردادماهِ ۹۵، به وقت پرواز محمود

نویسنده : #زهرا_قائمی

به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #محمود_نریمانی

📅تاریخ تولد : ۱۲ دی ۱۳۶۶
📅تاریخ شهادت : ۱۰ مرداد ۱۳۹۵.حماء سوریه

🥀مزار شهید: کرج
.
#گرافیست_الشهدا #دل_نوشته #طراحی #کربلا #مشهد #اربعین #حرم #جامانده

@shohada72_313
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_ششم

💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش #مقاومت می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟»

از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»

💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز

از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.

💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بی‌قراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم.

دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.

💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگ‌هایش نمانده است.

چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از #نفس افتادم.

💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.

زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.

💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.

شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم #باور نگاهم نمی‌شد.

💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.

با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.

💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»

دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوری‌ام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!»

💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.

#حیایم اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم.

💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد.

عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد.

💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.

پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت.

💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.

هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...


ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
Ещё