ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵

#ادامه
Канал
Логотип телеграм канала ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵
@MAJNONE_ROGHAYEH315Продвигать
19,15 тыс.
подписчиков
8,36 тыс.
фото
7,81 тыс.
видео
125
ссылок
‹بـِسم‌رَـب‌‌ِالّرقیہ‌...!𑁍› ‌‹شرو؏‌نوڪری:‌‌𝟮𝟲فر‌ـوردین𝟭𝟯𝟵𝟵!› ـ ـ ــــــــ‹❁›ــــــــ ـ ـ نفسش‌سخت‌گرفتھ‌اس در‌آغوش‌بکش،نوکر‌خستۀ‌رنجورِ‌بهم‌ریختھ‌را..(: ــ ـ ــــــــ‹❁›ــــــــ ــ ـ ‹ #شناسـنام‌ـہ⇣📓› @KANALMON315 #حذف‌‌آیدی‌و‌لوگو‌ممنوع🚫
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_پایانی_رمان♥️

_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ اره! استاد باعصاش!!
میخندم
_ عصاشم میترسم چشم بزنن…
لبخندت محو میشود
_ چشم خوردم ریحانه!..
چشم خوردم که برای همیشه جاموندم…
نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست…
کمدلباسو دیدم …لباس نظامیم هنوز توشه…
نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات…
بس بود گریه های دردناکت…
سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند…
همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم…
_ علی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی…
خدابرات خواسته…
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!….
حتمن صلاح بوده!
اصلن…اصلن…
به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش…
_ اصلن… تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی…
مدافع زندگیمون!…
مدافعِ …
اهسته میگویم:
_ من!
خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!!
میخندی
_ ای حسود!!!….
معنادار نگاهت میکنم
_ مثل باباشه!!
_ که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم…
یکدفعه بلندمیگویم
_ وااای علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
عجب استادی ام من!خداحفظم کنه…
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند…
چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای..
سیدخواستنی_من!
سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیزدل!
یادیک چیز می افتم…
بلند میگویم
_ ناهار چی درست کنم؟؟؟…
ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_ عشق!!!!…
بوق میزنی و میروی…
به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم.
همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم
دردلم میگذرد
حتما دفاع از زندگی

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_62_رمان♥️

دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری
_ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_ یعنی چی؟…
_ هیچی!!…برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می ایم..
_ یعنی ممکنه..؟
_ اره..ممکنه قطعش کنن!…هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم
_ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا…پاعه!
لپم را میکشی
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور…
وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!!
سرم راکج میکنم
_ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم!
_ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان!
_ خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_ اره!! ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو ندارم…
اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده..

تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟…باحالی گرفته به پایت خیره میشوم…که ضربه ای ارام به دستم میزنی
_ اووو حالا نرو تو فکر!!…
تلخ لبخند میزنم
_ باورم نمیشه که برگشتی…
_ اره!!…
چشمهایت پراز بغض میشود
_ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم…اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم
_ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی…
نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری
_ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
میخندی…
سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت…
لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!!
انگشتم راروی لبت میکشم
_ بخند!!
میخندی…
_ بیشتر بخند!
نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی
_ دوسم داشته باش!
_ دارم!
_ بیشتر داشته باش!
_ بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!
_ مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود!
جلوتر می آیی و صورتم را……

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵
|#قسمت_61_رمان_مدافع_عشق😍🌱 چشمهایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت… سرما به قلبم نشسته…و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم. چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که…
|#ادامه✍🏻
|#قسمت_61_رمان♥️

درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست…لبخند پردردت را میبینم…چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم.
یک پایت را بالا گرفته ای..!! ” حتمن اسیب دیده!” پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند… لباس رزم و…نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشود…ازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم
_ علی!!؟..
لبهایت بهم میخورد
_ جون علی…
موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده.

چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی…بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود… دوس دارم ازسرتا پایت را … دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است!! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم…آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری…ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی!
پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده… سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید
_ ای باباااااا…بسه دیگه مردم ازبس وایسادم …بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید!! …
هردو میخندیم ….خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!…
ادامه میدهد
_ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه..
درضمن بارون داره شدید میشه ها..
تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی
_ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش…باید یسر ببرمت جنگ ادم شی..

سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید… چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری!
_ اقاسجاد…اجازه بدید من کمک کنم!
میخندد
_ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه…
نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_60_رمان♥️

اسمع و افهم….
اسمع و افهم..
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده!
سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد.
خم میشود و چیزی درگوشت میگوید…
بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم…نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!…برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی …برو دل کندم …برو!!
این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم.
حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم…مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد ….
یکدفعه میگویم
_ بزارید یبار دیگه ببینمش…
کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم…
منم دوست دارم!
وسنگ لحد رامیگذارد…
زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد..
مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد…
باهربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند
چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم!
باد چادرم را به بازی میگیرد…
چشمهایم پراز اشک میشود…و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند…
_ ببخش علی! … اینا اشک نیست…
ذره ذره جونمه…
نگاهم خیره میماند….
تداعی اخرین جمله ات…
_ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه!
روی خاک میفتم…

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_58_رمان♥️

“پشت سرش برم که خیلی ضایع است!”
به اطراف نگاه میکنم…
چیزی به سرم میزند
_ مامان زهرا!؟…اب اوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم میکند
_ اب بعد نون پنیر؟
_ خب پس شربت!
زهراخانوم میگوید
_ اره ! شربت ابلیمو میچسبه…بیا بشین برم درست کنم.
ازفرصت استفاده میکنم و سمت خانه میروم.
_ نه ! بزارید یکمم من دختری کنم واسه این خونه!
_ خداحفظت کنه !
درراهرو می ایستم و به هال سرک میکشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تکان میدهد
_ بیاید اینجا…
نگاهش درتاریکی برق میزند
بلند میشود و دنبالم به اشپزخانه می اید.یک پارچ از کابینت برمیدارم
_ من تاشربت درست میکنم کارتون رو بگید!
و بعد انگار که تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم
_ اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می اید، پارچ رااز دستم میگیرد و زل میزند به صورتم!! این اولین بار است که اینقدر راحت نگاهم میکند.

_ راستش…اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمه پیدا کردم….دومن فکرکردم شاید بهتره اول بشما بگم!…شایدخود علی راضی تر باشه..
اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_ من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابا بگم…حس کردم همسرازهمه نزدیک تره…
طاقتم تمام میشود
_ میشه سریع بگید …
سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی میکند…یکلحظه نگاهم میکند…”خدایا چرا گریه میکنه..”
لبهایش بهم میخورد!…چند جمله را بهم قطارمیکندکه فقط همین را میشنوم _…امروز..خبرررسید …علی…شهید…
و کلمه اخرش را خودم میگویم
_ شد!
تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود.برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم چیزی دروجودم مرد!
نگاه اخرت!…جمله ی بی جوابت…
پاهایم تاب نمی اورد.روی زمین میفتم… میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور…و دوباره میخندم…چیزی نمیفهمم…
” دروغ میگه!!…تو برمیگردی!!…مگ من چند وقت ….چندوقت …تورو داشتمت..”
گفته بودی منتظر یک خبر باشم…
زیر لب با عجز میگویم
_ خیلی بدی…خیلی!

فضای سنگین و صدای گریه های بلند خواهرها و مادرت…
ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد! ..
این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
حاشا اینکه از راه تو
حتی لحظه ای برگردیم…
یازینب..

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_57_رمان♥️

فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند
_ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم…
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. ” بوی علی رو میدی…” این را دردلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند
_ خوبه دیگه بسه…
بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم.
سمت دراتاق میرود که میگویم
_ تو برو …من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام
_ اخه سجاد نیستا!
_ میدونم! ولی بلاخره که میاد…
شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم…همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام … باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد
_ حقا که تو ریحانه منی!
سر میگردانم….هیچ کس نیست…!
وجودم میلرزد…سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ ریحانه؟…ریحمدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب:
انه ی من…؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست!
اما کجا..؟

به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود.
اززیر در…درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم…
باز هم صدای تو
_ بیا!…
اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم
_ خدایا…چرااینجوری شدم! بسه!
سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می ایم … یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را…
تبسمی تلخ…سرم میسوزد از یاد تو!
یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد.
صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد
_ دل بکن ریحانه…ازمن دل بکن!
بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
| #ادامه✍🏻
|
#قسمت_56_رمان♥️

دلشوره ی عجیبی دردلم افتاده.قاشقم را پراز سوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هرقاشقی که میخورد به به

و چه چه ای میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز رو بااب و تاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی دروجودم افتاده. یکدفعه تصویر مردی که بالباس رزم اسلحه اش راروی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزند و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم.زنهایی که باچادر مشکی خودشان را روی تابوت میندازند…و همان لحظه زیر نویس مراسم پرشکوه شهید….
یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل روکنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون روخاموش میکنم.مادر وپدرم هردو زل میزنند به من. بادودست محکم سرم را میگیرم و ارنجهام روروی میز میگذارم.
” دارم دیوونه میشم خدا…بسه!”
مادرم درحالیکه نگرانی درصدایش موج میزند دستش را طرفم دراز میکند
_ مامان؟…چت شد ؟
صندلی را عقب میدهم.
_ هیچی حالم خوبه!
از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض به گلویم میدود.
” دلتنگتم دیوونه! ”
به اتاق میروم و درراپشت سرم محکم میبندم. احساس خفگی میکنم.
انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم.
تمام اتاق دور سرم میچرخد.اخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم…همان روزی که بدلم افتاد برنمیگردی.
.
پنجره اتاقم را باز میکنم.و تاکمر سمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق..بدون بازدم! نفسم را درسینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد.
” دلم برای عطر تنت تنگ شده!
این چند روز چقدر سخت گذشت…”
خودم رااز لبه پنجره کنار میکشم.و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تورا ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ های سر میخورد. پشت میز مینشینم.دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم دراز میکنم و سرانگشتم را روی عددها میگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا…فردا….
درسته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تاعاشقت کنم!
فردا همان روز نودم است…یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی..نود روز نفس کشیدن بافکر تو!

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_55_رمان♥️

اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالیکه دستهایش را بادامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند
_ کیه؟…
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟….خوبی؟؟؟….
اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی…
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟…الو…
و دوباره…
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!..
سرم را تکان میدهم…
_ ریحانه…ریحانه؟…
بغض راه صحبتم را بسته…بزور میگویم
_ جان ریحانه…؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی…
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تاکسی پیشم نیست…میخواستم بگم…
دوست دارم!…
دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم…بوق اشغال!
دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود…
برمیگردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم
صدای هق هق من و ….لرزش شانه های مادرت!

حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدای تامرزها بیاید
اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده…اینکه دیگر طاقت ندارم…
اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای ازتو جدا بود…اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهراخانوم همانطور که کتفم را میمالد تاارام شوم میپرسد
_ چی میگفت؟..
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده….
اب دهانم را بزور قورت میدهم
_ ببخشید تلفن رو ندادم…
میگفت نمیشه زیاد حرف زد…
حالش خوب بود…
خواست اینو بهمه بگم!
زیر لب خدایاشکری میگوید.و به صورتم نگاه میکند
_ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه میکنی؟
به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_ بهمون دلیلی که پلک شماخیسه..
سرش را تکان میدهد و ازجا بلند میشودو سمت حیاط میرود
_ میرم گلهارو آب بدم..
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد
دستم را روی شانه اش میگذارم…
_ اروم باش ابجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم..
شانه اش را اززیر دستم بیرون میکشد
_ من نمیام…تو برو..
_ نه تو نیای نمیرم!…
سرش را روی زانو میگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه..

نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|#قسمت_54_رمان❤️

مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد
_ زحمت چیه!…میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز…
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه….فاطمههه…
صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه…..ناااامرد.. پله هارا دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود…چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم..
محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم..
چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی…..و لب میزند ” شعوری”
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازوام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی…
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ ببخشید!…
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
دراتاقت بسته است!…
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!…سجاد کجاست؟
_ داداش!؟…واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!…
خنده ام میگیرد…
راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود!
⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت53_رمان♥️

کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم…
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!…
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی…
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم …دهانم سوخت!..وبعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم…
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام…ازتو…از لحن ارام صدایت…از شیرینی نگاهت…
زیر لب زمزمه میکنم
” دیگه نمیتونم علی!” غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم…
هق هق میزنم…
” نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟!…نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! ”
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم…
نمیدانم چقدر…
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم…
حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم…
غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده…
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی..
باچشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوعه…میدونم دوس داری! برای همین درست کردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان…
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره…هرچی صلاحه مادرجون
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد…
دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت…شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_52_رمان♥️

پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم.شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی
_ حالا بگو آممم…
و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم …میخندی و لپم راارام میکشی.
_ خب حالا وقتشه…
دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری
انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. ازدور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می آوری
_ خب خانوم دست چپتو بده بمن…
باتعجب نگاهت میکنم
_ این مال منه؟
_ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم
_ چرااینقد زحمت….
خب…چراهمونجا دستم نکردی
لبخندت محو میشود.چادرم راکنار میزنی و دست چپم را میگیری و بالا می آوری
_ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پابند خودم کنمت…حتی بعدازینکه ….
دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشمهایم راتنگ میکنم
_ بعد چی؟
_ حالا بده دستتو
دستم را پشتم قایم میکنم
_ اول تو بگو!
بایک حرکت سریع دستم رامیگیری و بزور جلو می آوری
_ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم…
با دردنگاهت میکنم.سرت را پایین انداخته ای.حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری
_ وای چقد تو دستت قشنگ تره!!
عین برگ گل …ریحانه برازندته…
نمیتوانم بخندم…فقط به تو خیره شده ام.حتی اشک هم نمیریزم.
سرت را بالا می آوری و به لبهایم خیره میشوی
_ بخند دیگه عروس خانوم…
نمیخندم…شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم.

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_51_رمان❤️
خدایا ازتو ممنونم!
من برای داشتن حلالم جنگیدم..
و الان ….
با کنار چادرم اشکم راپاک میکنم. هرچه به اخر خطبه میرسیم.نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن ازین ساده تر! حقا که توهم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات رادوست داشتم.
به خودم می آیم که
_ ایاوکیلم؟…
به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم وبا اشاره لب میگویم
_ مرسی بابا…مرسی ماما
و بعد بلند جواب میدهم
_ بااجازه پدر م مادرم ،بزرگترای مجلس و…و اقا امام زمان عج بله!
دستم رادردستت فشار میدهی.
فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم.
شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان…
نگاهم میکنی
_ حالا شدی ریحانه ی علی!
گوشه ای ازچادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم.لبخندت عمیق است.به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم.دوست دارم جلوتربیایم وروی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیرچشمی به دستم نگاه میکنی.
_ ببینم خانومی حلقت کجاست؟
لبم را کج میکنم و جواب میدهم
_ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس…
دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت
_ اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟…پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم رانشانت میدهم
_ بااین..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه!
ذوق میکنی
_ همممم…قربون خانوم !
خجالت زده سرم را پایین میندازم.
خم میشوی و ازروی عسلی یک شکلات نباتی ازهمان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری.اهمیتی نمیدهم و ذهنم رادرگیر خودت میکنم.
حاج اقا بلند میشود و میگوید
_ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
بالحن معنی داری زیر لب میگویی
_ ان شاءالله!
نمیدانم چرا دلم شور میزند!اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید ازتو میگویم ان شاءالله.
همه ازحاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم.فقط تو تادم درهمراهش میروی.وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیـے و ازهمان وسط حیاط اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی.ماهم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تابه فرودگاه بیاییم.یکدفعه میخندی و میگویی
_ اووو چه خبرشد یهو !؟میدویید اینور اونور ! نیازی نیست که بیاید.نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل شه اونجا…..
مادرم میگوید
_ این چه حرفیه ماوظیفمونه
تو تبسم متینی میکنی
_ مادرجون گفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار میکند
_ یعنی نیایم؟….مگه میشه؟
_ نه دیگه شمابمونید کنار عروس ما!
باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم.

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_50_رمان♥️

هردو با هم سلام و عذرخواهی میکنندبابت اینکه دیر رسیدند. چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایـی شده.
مادرم در حالی که کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب... فاطمه جون گـفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و با رعایت کمال ادب و احترام میگویـی
_ درسته! قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه... راستش...
مکث میکنی و نفست را با صدا بیرون میدهی
_ راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام... یه عاقداوردم تا بین منوتک دخترتون عقددائم بخونه! میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم....
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟...
_ چرا چرا! الان توضیح میدم که...
باز پدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!... پسرم ا گر شما خدایـی نکرده یچیزیت...
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشـــان در حال جوشـــیدن اســـت اما ا گر داد و بیدادنمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت اســـت و بس! بعد از ماجرای دعوا و
راضی کردنشان سر رفتن تو... حاال قضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویـی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه. اینجوری موقع رفتن من...
مادرم میگوید
_نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم رفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا ما اینجور میگیم. بالاخره دختر ماست. خامه...
زهراخانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنیدما هم این نگرانی ها روداریم... بالاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید
قرار نیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
هروقت بر گشتم این کارو میکنیم...
پدرم جوابش را میدهد
_ خب ا گر طول کشید...دختر من باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود. که یک دفعه حاج اقادر چارچوب درهال میاید
_ سلام علیکم! "این را خطاب به پدر و مادرم میگوید"
عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با ارامش بیشتری صحبت کنید؟
_ و علیکم السلام! حاج اقا یچیزی میگین ها...دخترمه
حاج اقا_ میدونم پدر عزیز... من تو جریان تمام اتفاقات هســتم ازطرف آســیدعلی..

ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیســت
اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم_ بالاخره دختر من باید منتظرش باشه!

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵
|#قسمت_49_رمان_مدافع_عشق🥰🌱 روز هفتادو پنجم ... موقع بســتن ســاکت خودم کنارت بودم. لباســت را با چه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سـبزمتبرکبه حرم حضــرت علی (ع) میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم. تمام سـعیم در این بود که یک وقت…
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_49_رمان❤️

مادرت ظرف اب رادستش رفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قراربودبه فرود گاه بیایند.
نگاهت را در جمع می چرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه با چشم ازت میپرسند
_ کی؟....کی مهمونه؟...
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم...
هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
از جا میپری و میگویـی
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟...دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صـدایتان نزدیک میشـودکه یکدفعه خودت بامردی با عمامه مشـکی و سـیمایـی نورانی جلوی درظاهرمیشـوید. مردرو به من
ســــلام میکند و ماتو مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضــــیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تا داخل بیاید. او هم کـفش
هایش را گوشـه ای جفت میکند و وارد خانه میشـود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشـاره میکنی که
_ حاجی بفرمایید برید بشـینید...
مام میایم
او میرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویـی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرود گاه بیان اینجا...
مادرت ظرف آب را به دستم میدهد و سمتت می آید
نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته...
لبخند میرنی و ر و بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس... ازش خواستم بیادقبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه....!
حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف ازدستم میفتد...
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم...
خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که... گـفتم شایدبعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میکشم
_ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خود تو شبیه عروسا کنی... میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم...
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد...
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست...
از اول #اسمانی_بوده ...
امن یجیب #قلب_من_چشمان_بی_همتای_توست

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️
♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵
|#قسمت_48_رمان_مدافع_عشق🥰🌱 همـانطور کـه لقمه ام را گاز میزنم و لی لی کنان سـمت خانه میایم که پدرت را از انتهای کوچه میبینم که با قدم های آرام می آید در فکر فرو رفته... حتمن باخودش در گیر شده! جمله اخر من در درگیرش کرده.. چندقدم دیگر لی لی میکنم که صدایت…
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_48_رمان❤️

_ خسیس نباش دیه
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم
_ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم... انداره اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد!
کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم. پشت بندش سرم را تکان میدهم و میگویم
_ به به!... اینجوری بایدبخوری! یادبگیر...
پشت چشمی برایم نازک میکند. پاکت را از جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بندکـتونیـے ام را باز میکنم که تو به حیاط میایی و باچهره ای جدی صدایم میکنی
_ ریحانه؟... بیا تو بابا کارمون داره
با عجله کـتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم.در راهرو ایستاده ای که بادیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می ایی .
حسین اقا سرش پایین است و پشت میزناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم. بدون اینکه سرش را بالابگیرد شروع میکند
_ علی...بابا! ازدیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم... فنجان چایش را برمیدارید و داخلش با بغض فوت میکند
بغض مردجنگی که خسته است...
ادامه میدهد
_ برو بابا...برو پسرم....
سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزدو قلبم تیرمیکشد
خدایا... چقدر سخته!
_ علی... من وظیفم این بودکه بزرگت کنم... مادرت تربیتت کنه! اینجور قدبکشــی... وظیفم بودبرات یه زن خوب بگیرم... زندگیت رو سامون بدم.
پسر... خیلی سخته خیلی خودم نرفته بودم... هیچ وقت نمیزاشتم توبری!... البته... تو خودت بایدراهت رو انتخاب کنی...
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ماهردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی.
_ چاکرتم بخدا...
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد
_ ولی بایدبه خانواده زنت اطلاع بدی بعدبری... مادرتم با من...
بلندمیشود و فنجانش را برمیداردو میرود.هردو میدانیم که غرور پدرت مانع میشودتا ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم...
او که میروداز جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم را فشار میدهی
_ دیدی؟؟؟... دیدی رفتنی شدم رفتنی...
این جمله را که میگویـی دلم میترکد...
#رفتنی_شدی
به همین راحتی؟....
پدرت به مادرت گـفت و تا چندروز خانه شده بودفقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم. اما مادره بالاخره بسختی پذیرفت.
قرار گذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم. و همین هم شد.

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_47_رمان❤️

نفست را دوست دارم...
خنده ات نا گهان محو میشود و غم به چهره ات مینشیند
_ ریحانه... حلال کن منو!
جا میخورم،عقب میروم و میپرسم
_ چی شد یهو؟
همانطور که با انگشتانت بازی میکنی جواب میدهی
_ تو دلت پره... حقم داری! ولی تا وقتی که اینو..." دسـتت را روی سـینهات میگذاری درسـت روی قلبت..." این تو سـنگینه... منم پام
بسته اس...
اگه تو دلت خالی کنی...
شک ندارم اول توثواب شهادت رو میبری
از بس که اذیت شدی
تبسم تلخی میکنم ودستم را روی زانوات میگذارم
_ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم... خیلی وقته
نفسـت را با صـدا بیرون میدهی، از لبه پنجره بلندمیشـوی و چندبار چندقدم به جلوو عقب برمیداری. اخر سـر سـمت من رو میکنی و
نزدیکم میشوی.
با تعجب نگاهت میکنم. دســتت را بالا میاوری و با سـ ـرانگشـ ـتانت موهای سـ ـایه انداخته روی پیشـ ـانی ام را کمی کنار میزنی.
خجالت میکشم وبه پاهایت نگاه میکنم لحن ارام صدایت دلم را میلرزاند
_ چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم... منیکه تا چندوقت پیش بدنبال این بودم که ... حالا...
خم میشـوی سـمت صـورتم و به چشـمهایم زل میزنی. با دودسـتت دوطرف صـورتم را میگیری و لبهایت را روی پیشـانی ام میگذاری...
آهسته و عمیق !
شـــوکه چند لحظه بی حرکت می ایســـتم و بعد دســـتهایم را روی دسـ ـ ـتانت میگذارم. صـ ـ ـورتت را که عقب میبری دلم را میکشـ ـ ـی.
روی محاسنت از اشک برق میزند
باحالتی خاص التماس میکنی
_ حلال کن منو

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#قسمت_47_رمان_مدافع_عشق😍🌱

بایک دست لیوان آب را سمتت میگریم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم.
_ بیا بخور این وعلی...
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان
_ نه نمیخورم... سردرد من با اینا خوب نمیشه
_ حالاتوبیا اینوبخور!
دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی
_ گـفتم که نه خانوم!... بزارهمونجا بمونه
لیوان و قرص را روی میزتحریرت میگذارم و کنارت می ایستم
نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده
میدانم مسئله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده
کافیست پدرت بگویدبرو تا توباسربه میدان جنگ بروی
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد
لبه ی پنجره مینشینی
یادهمان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی و من...
بی اراده لبخند میزنم.
من هنوز موفق نشده نشده ام تا تورا ببوسم
بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست
پر است از احساس محبت ...
بوسهای که تنها بایدروی پیشانی ات بنشیند
سرم را کج میکنم ،به دیوار میگذارمو نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم
قصدداری دیگرکوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری
البته این تعبیر خودم است
میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی
_ چیه؟چرا میخندی ؟...
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم
شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت
_ وا چی شده؟...
موهایم را پشت شانهام میریزمو روبرویت مینشینم.طرف دیگرلبه پنجره. نگاهم میکنی
نگاهت میکنم...
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی
قند در دلم السکا میشود
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم
چند تار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد،میخندی و به سمت صورتم فوت میکنی
|#ادامه✍🏻15:15

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️
♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه_قسمت_46_رمان♥️

مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط به اشکهایش اجازه میدهدتا صورت ردو سفیدش را ترکنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکه برو!
توروی زمین رو بروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره...
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میـدوزی شـ ـ ـ ـ ـازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگـه دختر مردم کشـــــکـه؟... اون هیچی مگـه جنـگ بچـه بـازیـه!... من چـه
میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...
تو حق نداری که بری
منم رضایت ندم پا تو از در این خونه بیرون نمیزاری
بلندمیشودبرودکه توهم پشت سرش بلندمیشوی ودستش را میگیری
_ قربونت برم خودت گـفتی زن بگیربرو!... بیا این زن! " و بمن اشاره میکند"
چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را از دستت بیرون میکشد
میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم... چیزی میتونی بگی؟...
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش همین که گفتم حق نداری!!
سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم
_ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفومیزنی؟...
یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعداز چندثانیه دوباره به سمت راهرو میرود...

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#ادامه_قسمت_45_رمان❤️

چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی، آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد...
_آره.... ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شده...همه چیز...
سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یعدفه جمع میکنی
_خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی هااا! زشته عزیزم! اینکارا رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادااا اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه
میخندم و جواب میدهم
_چششششم ...عاقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن
_اونکه رو چشم! دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون...
ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهی
_البته بعد از شهادت! و بعد بلند میخندی لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگوییم
_خیلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
_خب منظور شمایی دیگه !... بعد شهادت شما میشی حوری...عزیزم
رویم را سمت شیشه بر میگردونم
_نخیر دیگه قبول نیست! قهر قهر تا روز قیامت!
_قیامت که توکرتم ولی حالا الان بقول خودت قهر نکن...گناه دارما ... یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم
در دلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه ...برای این نگاه خاصت
یعدفعه بلند میشم و از جایگاه کیف و ساکها کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون میآورم، سر جایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
_خب.. میخوام یه یادگاری بگیریم...زود باش بگو سیب...
میخندی و دستت را روی لنز می گذاری
_از قیافه کج وکوله من....؟
_نخیر... به سید توهین نکنا!
_اوه اوه چه غیرتی...
و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندانهایت پیدا میشود
_اینجوری خوبه؟
میخندم و دستم را روی صورتت میگذارم
_عههه نکن دیگه! تروخدا یه لبخند خوشگل بزن
لبخند میزنی و دلم را میبری
_بفرما خانوم...
_بگو سیب
_نه ... نمیگم سیب
_بازاذیت میکنی
_میگم ...میگم ...
دوربین را تنظیم میکنم
_یک ...دو ...سه..بگو
_شهیییید
قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵
|#قسمت_44_رمان_مدافع_عشق🥰🌱 در دفتر پاسخگویی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند در میزنیم و آهسته وارد میشویم... _سلام علیکم روحانی کتابش را میبندد _وعلیکم سلام....بفرمائید _میخواستم بیزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج آقا! لبخند میزند و بمن…
|#قسمت_45_رمان_مدافع_عشق😍🌱

ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند
چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم...
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست!همین جاست...
میدانی آقا؟دلم برایت تنگ میشود..
خیلی زود!...نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها میآیم...تنها!
کاش میشد نرفت...هنوز نرفته دلم برایت می تپد
یعنی چنگ به گلویم می اندازد..
#خداحافظ_رفیق
اشک از کنار چشمم روی چادرم می چکد
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی میدانم هم خوشحالی و هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز رفتنت و ناراحت بخاطر دو چیز...
اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی...میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم میخواهم دلگرمی ات باشم
_علی؟
_جان؟
_بسپار بخدا
لبخند میزنی و دستم را میگیری
زمان حرکت غروب بود وما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم، توبا عجله ساک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشت سرت تقریبا می دویدم بلیط ها را نشان میدهی و میخندی
_بله ریحانه جا میمونی
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترسانی که الان جا میمانیم
واگن اتوبوسی بود ومن مثل بچه ها گفتم حتمن باید کنار پنچره بشینم، توهم کنار امدی و من روی صندلی ولو شدم. لبخند میزنی و کنارم مینشینی
_خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت را رصد میکنم نزدیک می آیم و در گوشت آرام میگوییم
_توکه باشی همه چیز خوبه...
|#ادامه 15:15

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
Ещё