ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵

#قسمت_50_رمان
Канал
Логотип телеграм канала ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵
@MAJNONE_ROGHAYEH315Продвигать
19,15 тыс.
подписчиков
8,36 тыс.
фото
7,81 тыс.
видео
125
ссылок
‹بـِسم‌رَـب‌‌ِالّرقیہ‌...!𑁍› ‌‹شرو؏‌نوڪری:‌‌𝟮𝟲فر‌ـوردین𝟭𝟯𝟵𝟵!› ـ ـ ــــــــ‹❁›ــــــــ ـ ـ نفسش‌سخت‌گرفتھ‌اس در‌آغوش‌بکش،نوکر‌خستۀ‌رنجورِ‌بهم‌ریختھ‌را..(: ــ ـ ــــــــ‹❁›ــــــــ ــ ـ ‹ #شناسـنام‌ـہ⇣📓› @KANALMON315 #حذف‌‌آیدی‌و‌لوگو‌ممنوع🚫
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_50_رمان♥️

هردو با هم سلام و عذرخواهی میکنندبابت اینکه دیر رسیدند. چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایـی شده.
مادرم در حالی که کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب... فاطمه جون گـفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و با رعایت کمال ادب و احترام میگویـی
_ درسته! قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه... راستش...
مکث میکنی و نفست را با صدا بیرون میدهی
_ راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام... یه عاقداوردم تا بین منوتک دخترتون عقددائم بخونه! میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم....
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟...
_ چرا چرا! الان توضیح میدم که...
باز پدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!... پسرم ا گر شما خدایـی نکرده یچیزیت...
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشـــان در حال جوشـــیدن اســـت اما ا گر داد و بیدادنمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت اســـت و بس! بعد از ماجرای دعوا و
راضی کردنشان سر رفتن تو... حاال قضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویـی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه. اینجوری موقع رفتن من...
مادرم میگوید
_نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم رفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا ما اینجور میگیم. بالاخره دختر ماست. خامه...
زهراخانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنیدما هم این نگرانی ها روداریم... بالاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید
قرار نیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
هروقت بر گشتم این کارو میکنیم...
پدرم جوابش را میدهد
_ خب ا گر طول کشید...دختر من باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود. که یک دفعه حاج اقادر چارچوب درهال میاید
_ سلام علیکم! "این را خطاب به پدر و مادرم میگوید"
عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با ارامش بیشتری صحبت کنید؟
_ و علیکم السلام! حاج اقا یچیزی میگین ها...دخترمه
حاج اقا_ میدونم پدر عزیز... من تو جریان تمام اتفاقات هســتم ازطرف آســیدعلی..

ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیســت
اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم_ بالاخره دختر من باید منتظرش باشه!

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#قسمت_50_رمان_مدافع_عشق🥰🌱

همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم
زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟... مادر این چه کاریه؟میخوای دختر مردم بدبخت شه؟... نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه ارامت را به لبهای مادرت دوختهای.
دودستت را بلندمیکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارم چیکار میکنم... میدونم!
زهرا خانوم دودستش را از زیردستهایت بیرون میکشدو نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟... ببین داره چیکار میکنه!... صبر نمیکنه وقتی رفت و بر گشت دختر بیچار رو عقدکنه!
او هم شانه بالامیندازد و به من اشاره میکند که:
_ والازن چی بگم؟... وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دختر... عزیز دلم! من که بد تورو نمیخوام! یعنی تو جدن راضـی هسـتی؟... نمیخوای صـبر کنی وقتی علی رفت و بر گشـت تکلیفت رو
روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یک ان میزند پشت دستش
_ ای خدا!... جووناچشون شده اخه
صدای سجاد در راه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس رفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم. اواهسـ ـته پله ها
را پایین میایددقیق که میشــوم اثر درد را در چشــمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را
پر میکند. پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس...
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد با شنیدن این جمله هول میکند،پایش پیچ میخوردو از چندپله زمین میخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مر م بده! چت شد؟
سجادکه روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟... بالاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادر
و باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نخیر. مثل اینکه فقط این وسط منم کدارم حرص میخورم.
فاطمه که تا بحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گـفتم بیان...
زینب میپرسد
_ گـفتی برای چی باید بیان؟
_ نه! فقط گـفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم...
_ عه خب یچیزایـی میگـفتی یکم اماده میشدن
تووسط حرفشان میپری
_ نه بزار بیان یهوبفهمن! اینطوری احتمال مخالفت کمتره
شوهر زینب که در کل از اول ادم کم حرفی بود. گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب رادارد.هردو بهم می ایند.
تومچ دستم را میگیری و رو بهمه میگویـی
_ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️

♡⊱|@Majnone_Roghayeh315