|
#قسمت_50_رمان_مدافع_عشق🥰🌱همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم
زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟... مادر این چه کاریه؟میخوای دختر مردم بدبخت شه؟... نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه ارامت را به لبهای مادرت دوختهای.
دودستت را بلندمیکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارم چیکار میکنم... میدونم!
زهرا خانوم دودستش را از زیردستهایت بیرون میکشدو نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟... ببین داره چیکار میکنه!... صبر نمیکنه وقتی رفت و بر گشت دختر بیچار رو عقدکنه!
او هم شانه بالامیندازد و به من اشاره میکند که:
_ والازن چی بگم؟... وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دختر... عزیز دلم! من که بد تورو نمیخوام! یعنی تو جدن راضـی هسـتی؟... نمیخوای صـبر کنی وقتی علی رفت و بر گشـت تکلیفت رو
روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یک ان میزند پشت دستش
_ ای خدا!... جووناچشون شده اخه
صدای سجاد در راه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس رفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم. اواهسـ ـته پله ها
را پایین میایددقیق که میشــوم اثر درد را در چشــمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را
پر میکند. پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس...
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد با شنیدن این جمله هول میکند،پایش پیچ میخوردو از چندپله زمین میخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مر م بده! چت شد؟
سجادکه روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟... بالاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادر
و باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نخیر. مثل اینکه فقط این وسط منم کدارم حرص میخورم.
فاطمه که تا بحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گـفتم بیان...
زینب میپرسد
_ گـفتی برای چی باید بیان؟
_ نه! فقط گـفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم...
_ عه خب یچیزایـی میگـفتی یکم اماده میشدن
تووسط حرفشان میپری
_ نه بزار بیان یهوبفهمن! اینطوری احتمال مخالفت کمتره
شوهر زینب که در کل از اول ادم کم حرفی بود. گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب رادارد.هردو بهم می ایند.
تومچ دستم را میگیری و رو بهمه میگویـی
_ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم
⭕️کپی رمان ممنوع⭕️♡⊱|
@Majnone_Roghayeh315