|
#ادامه_قسمت_45_رمان❤️چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی، آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد...
_آره.... ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شده...همه چیز...
سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یعدفه جمع میکنی
_خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی هااا! زشته عزیزم! اینکارا رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادااا اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه
میخندم و جواب میدهم
_چششششم ...عاقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن
_اونکه رو چشم! دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون...
ذوق زده لبخند میزنم که
ادامه میدهی
_البته بعد از شهادت! و بعد بلند میخندی لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگوییم
_خیلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
_خب منظور شمایی دیگه !... بعد شهادت شما میشی حوری...عزیزم
رویم را سمت شیشه بر میگردونم
_نخیر دیگه قبول نیست! قهر قهر تا روز قیامت!
_قیامت که توکرتم ولی حالا الان بقول خودت قهر نکن...گناه دارما ... یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم
در دلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه ...برای این نگاه خاصت
یعدفعه بلند میشم و از جایگاه کیف و ساکها کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون میآورم، سر جایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
_خب.. میخوام یه یادگاری بگیریم...زود باش بگو سیب...
میخندی و دستت را روی لنز می گذاری
_از قیافه کج وکوله من....؟
_نخیر... به سید توهین نکنا!
_اوه اوه چه غیرتی...
و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندانهایت پیدا میشود
_اینجوری خوبه؟
میخندم و دستم را روی صورتت میگذارم
_عههه نکن دیگه! تروخدا یه لبخند خوشگل بزن
لبخند میزنی و دلم را میبری
_بفرما خانوم...
_بگو سیب
_نه ... نمیگم سیب
_بازاذیت میکنی
_میگم ...میگم ...
دوربین را تنظیم میکنم
_یک ...دو ...سه..بگو
_شهیییید
قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود
⭕️کپی رمان ممنوع⭕️♡⊱|
@Majnone_Roghayeh315