ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵

#قسمت_49_رمان
Канал
Логотип телеграм канала ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵
@MAJNONE_ROGHAYEH315Продвигать
19,15 тыс.
подписчиков
8,36 тыс.
фото
7,81 тыс.
видео
125
ссылок
‹بـِسم‌رَـب‌‌ِالّرقیہ‌...!𑁍› ‌‹شرو؏‌نوڪری:‌‌𝟮𝟲فر‌ـوردین𝟭𝟯𝟵𝟵!› ـ ـ ــــــــ‹❁›ــــــــ ـ ـ نفسش‌سخت‌گرفتھ‌اس در‌آغوش‌بکش،نوکر‌خستۀ‌رنجورِ‌بهم‌ریختھ‌را..(: ــ ـ ــــــــ‹❁›ــــــــ ــ ـ ‹ #شناسـنام‌ـہ⇣📓› @KANALMON315 #حذف‌‌آیدی‌و‌لوگو‌ممنوع🚫
ܩܟ̣ܝ݁ࡐ‌טּ‌ߊ‌‌ܠܝ‌ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ‌‌³¹⁵
|#قسمت_49_رمان_مدافع_عشق🥰🌱 روز هفتادو پنجم ... موقع بســتن ســاکت خودم کنارت بودم. لباســت را با چه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سـبزمتبرکبه حرم حضــرت علی (ع) میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم. تمام سـعیم در این بود که یک وقت…
|#ادامه✍🏻
|
#قسمت_49_رمان❤️

مادرت ظرف اب رادستش رفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قراربودبه فرود گاه بیایند.
نگاهت را در جمع می چرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه با چشم ازت میپرسند
_ کی؟....کی مهمونه؟...
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم...
هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
از جا میپری و میگویـی
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟...دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صـدایتان نزدیک میشـودکه یکدفعه خودت بامردی با عمامه مشـکی و سـیمایـی نورانی جلوی درظاهرمیشـوید. مردرو به من
ســــلام میکند و ماتو مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضــــیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تا داخل بیاید. او هم کـفش
هایش را گوشـه ای جفت میکند و وارد خانه میشـود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشـاره میکنی که
_ حاجی بفرمایید برید بشـینید...
مام میایم
او میرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویـی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرود گاه بیان اینجا...
مادرت ظرف آب را به دستم میدهد و سمتت می آید
نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته...
لبخند میرنی و ر و بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس... ازش خواستم بیادقبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه....!
حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف ازدستم میفتد...
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم...
خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که... گـفتم شایدبعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میکشم
_ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خود تو شبیه عروسا کنی... میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم...
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد...
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست...
از اول #اسمانی_بوده ...
امن یجیب #قلب_من_چشمان_بی_همتای_توست

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️
♡⊱|@Majnone_Roghayeh315
|#قسمت_49_رمان_مدافع_عشق🥰🌱

روز هفتادو پنجم ...
موقع بســتن ســاکت خودم کنارت بودم. لباســت را با چه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سـبزمتبرکبه حرم حضــرت علی (ع)
میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سـعیم در این بود که یک وقت با اشـک خودم را مخالف نشـان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم. سـاکت را که بسـتی،در اتاقت
را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و از روی میز سربندت را برداشتم
_ رزمنده اینوجا گذاشتی
بر گشـتی و به دسـتم نگاه کردی. سـمتت امدم ،پشـت سـرت ایسـتادم و به پیشـانی ات بسـتم... بسـتن سربندکه نه... باهر گره راه نفسم
را بستم...
اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام را روی کـتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم...
برمیگردی و نگاهم میکنی. با پشت دست صورتم را لمس میکنی
_ قرار بوداینجوری کنی؟...
لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ مراقب خودت باش...
دستهایم را میگیری
_ خدا مراقبه!...
خم میشوی و ساکت را برمیداری
_ روسریتو چادرت رو سرکن
متعجب نگاهت میکنم
_ چرا؟...مگه نامحرم هست؟
شما سرکن صحبت نباشه...
شانه بالامیندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام را برمیدارم و روی سرم میندازمو گره میزنم که میگویـی
_ نه نه... اون مدلی ببند...
نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی
همونیکه گرد میشه... لبنانی!
میخندم، لبنانی میبندم و چادر رنگی ام را روی سرم میندازم.
سمتت می ایم وبادست راستت چادرمرا روی صورتم میکشی
_ روبگیر... بخاطرمن!
نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.در حالیکه در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رومیگیرم و میپرسم
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عروس خانوم...
ذوق میکنم
_ عروس؟.... هنوز نشدم...
_ چرا نشدی؟.. .من دومادم شمام عروس من دیگه...
خیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم.
از اتاق بیرون میروی و تاکیدمیکنی با چادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هر طور که تو میخواهی باشـــد. از پله ها پایین میرویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایســـتاده اند و گریه میکنند.
تنها کسـی که بی خیال تمام عالم بنظر میرسـد علی اصـغر اسـت که مات و مبهوت اشـکهای همه گوشـه ای ایسـتاده.

⭕️کپی رمان ممنوع⭕️
♡⊱|@Majnone_Roghayeh315