|
#ادامه✍🏻
|#قسمت_62_رمان♥️
دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری
_ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_ یعنی چی؟…
_ هیچی!!…برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می ایم..
_ یعنی ممکنه..؟
_ اره..ممکنه قطعش کنن!…هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم
_ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا…پاعه!
لپم را میکشی
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور…
وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!!
سرم راکج میکنم
_ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم!
_ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان!
_ خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_ اره!! ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو ندارم…
اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده..
تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟…باحالی گرفته به پایت خیره میشوم…که ضربه ای ارام به دستم میزنی
_ اووو حالا نرو تو فکر!!…
تلخ لبخند میزنم
_ باورم نمیشه که برگشتی…
_ اره!!…
چشمهایت پراز بغض میشود
_ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم…اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم
_ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی…
نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری
_ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
میخندی…
سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت…
لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!!
انگشتم راروی لبت میکشم
_ بخند!!
میخندی…
_ بیشتر بخند!
نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی
_ دوسم داشته باش!
_ دارم!
_ بیشتر داشته باش!
_ بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!
_ مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود!
جلوتر می آیی و صورتم را……
⭕️کپی رمان ممنوع⭕️♡⊱|
@Majnone_Roghayeh315