|
#ادامه✍🏻
|#قسمت_49_رمان❤️
مادرت ظرف اب رادستش رفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قراربودبه فرود گاه بیایند.
نگاهت را در جمع می چرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه با چشم ازت میپرسند
_ کی؟....کی مهمونه؟...
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم...
هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
از جا میپری و میگویـی
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟...دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صـدایتان نزدیک میشـودکه یکدفعه خودت بامردی با عمامه مشـکی و سـیمایـی نورانی جلوی درظاهرمیشـوید. مردرو به من
ســــلام میکند و ماتو مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضــــیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تا داخل بیاید. او هم کـفش
هایش را گوشـه ای جفت میکند و وارد خانه میشـود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشـاره میکنی که
_ حاجی بفرمایید برید بشـینید...
مام میایم
او میرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویـی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرود گاه بیان اینجا...
مادرت ظرف آب را به دستم میدهد و سمتت می آید
نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته...
لبخند میرنی و ر و بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس... ازش خواستم بیادقبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه....!
حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف ازدستم میفتد...
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم...
خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که... گـفتم شایدبعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میکشم
_ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خود تو شبیه عروسا کنی... میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم...
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد...
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست...
از اول
#اسمانی_بوده ...
امن یجیب
#قلب_من_چشمان_بی_همتای_توست⭕️کپی رمان ممنوع⭕️♡⊱|
@Majnone_Roghayeh315