|
#قسمت_45_رمان_مدافع_عشق😍🌱ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند
چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم...
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست!همین جاست...
میدانی آقا؟دلم برایت تنگ میشود..
خیلی زود!...نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها میآیم...تنها!
کاش میشد نرفت...هنوز نرفته دلم برایت می تپد
یعنی چنگ به گلویم می اندازد..
#خداحافظ_رفیق اشک از کنار چشمم روی چادرم می چکد
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی میدانم هم خوشحالی و هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز رفتنت و ناراحت بخاطر دو چیز...
اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی...میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم میخواهم دلگرمی ات باشم
_علی؟
_جان؟
_بسپار بخدا
لبخند میزنی و دستم را میگیری
زمان حرکت غروب بود وما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم، توبا عجله ساک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشت سرت تقریبا می دویدم بلیط ها را نشان میدهی و میخندی
_بله ریحانه جا میمونی
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترسانی که الان جا میمانیم
واگن اتوبوسی بود ومن مثل بچه ها گفتم حتمن باید کنار پنچره بشینم، توهم کنار امدی و من روی صندلی ولو شدم. لبخند میزنی و کنارم مینشینی
_خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت را رصد میکنم نزدیک می آیم و در گوشت آرام میگوییم
_توکه باشی همه چیز خوبه...
|
#ادامه 15:15
⭕️کپی رمان ممنوع⭕️♡⊱|
@Majnone_Roghayeh315