♦️ژیار♦️
(یادداشتهای اولین سفر به کردستان[۱])
▪️از مدرسه میآید. کولهی مدرسهاش مشکی است. با چشمهای آبی. از آن چشمهایی که نمیتوانی چشم ازشان برداری. ترکیب شلوار کردی خاکستریاش با روپوش سورمهای مدرسه، خاصتر و خواستنیترش کرده. پسر ِ صاحب ِ خانه است: آقای قادری. خانهشان دقیقا ً روبروی دریاچهی زریبار است. طوری روبرو که انگار از روی سقف ِ خانهشان، میشود یک مشت آب از آبی ِ دریاچه برداشت. دارم در ِ پارکینگ را میبندم که برویم. با چند قدم فاصله، نگاه میکند. نگاهش ترکیب شرم، بازیگوشی و مهر دارد. همینطور که دارم برای باز کردن اهرم پایینی زور میزنم میپرسم:
- سلام! چطوری؟ کلاس چندمی؟
+ خوبم. دوم!
- اسمت چیه؟
+ ژیار
- ژیار؟ یعنی چی معنیش؟
مکثی میکند..
+ یعنی فرهنگ.
و بعد با کمی فکر بیشتر ادامه میدهد:
- تمدن. یعنی تمدن.
و من میمانم و بهت و چشمهای آبی کودک هشتسالهی کردی در روستای پیرصفا، که برای اولین بار در جواب نامش، «تمدن» را مثل آب خوردن به کار میبرد.
▪️از بین چفیههای کردی، یکی را نشان میدهم:
- اون یکی چند؟
+ قابل نداره! اون سوریهای طرحش. ۲۸۰.
- همون رو بده لطفا.
کارت را که میکشد، دستم را برای دست دادن به سمتش دراز میکنم:
- دست شما درد نکنه. اسمم مهدیه. اسم شما چیه؟
محکم و صمیمی دست میدهد و با لبخند محوی میگوید:
+ آمانج.
- آمانج؟ یعنی چی؟
بدون مکث میگوید:
+ امید، هدف. هدف ِ زندگی.
▪️در جادههای هیچ استانی در ایران، انقدر پیکان ندیدهام. اصلاً مگر هست هنوز؟ و ماشینهای نو، اندک. غالباً فرسوده. اما در هیچ جادهای از جادههای ایران، این میزان از احتیاط در رانندگی را ندیدم. رانندگی اصولی. بی چراغ دادن. بی سبقتهای خطرناک. آرام و امن. جز شوتیهای گاه به گاه، بقیه با چنان دقتی رانندگی میکنند که توجهم کاملاً جلب میشود. در مریوان هم بوق نمیشنوی. خیلی کم و به ندرت. با اینکه بازار است و شلوغ و مرکز شهر، آراماند و صبور. انگار که شیراز است.
▪️کنار دیوار مدرسه میایستم. دارند در حیاط فوتبال بازی میکنند. کلاس پنجم یا ششم میزنند. دو تا از معلمهای زنشان، آن کنار، مانتو و مقنعهای، ایستادهاند و گرم صحبتاند. اما فوتبالش خاص است: دخترها و پسرها با هم فوتبال بازی میکنند. دو تا از دخترها که مقنعههایشان افتاده و موهای زیبایشان در باد پریشان شده. یکی دیگر هم کلاه بافتنی به سر دارد. بازی دخترها گاهی به پسرها میچربد. هیچ رحمی هم ندارند. محکم و جدی! تیم دخترها گلی میزند و به هوا میپرند.
▪️هیچ هم خبر نداشته که میآییم. دم در رسیدیم و زنگ زدیم و گفتیم دنبال خانهایم. نه کارت شناسایی خواست و نه قیمت را گفت. انگار برایش مهمانی ناخوانده آمدهباشد. همینقدر صمیمی. کلید ِ داخل گلدان کنار در را برداشتسم و ماشین را بردیم داخل. خانه مثل دستهی گل است. تمیز و منظم و زیبا. هر جایی هم با دستخط زیبایی راهنمایی نوشته. دو ساعت بعد باز پیام میدهم:
+ برادرجان شماره کارت بفرست لطفا. کارت ملیام هم آماده است. کی میایی؟
- میایم. هیچ قابلی ندارد.
و مردی که مرا ندیده، انقدر نمیآید که فردا میشود و نه کارتی گرفته و نه پولی. زنگ میزنم و تقریباً التماس میکنم که لااقل بیا ببینمت! به اصرار میآید. روی ماهش را که میبینم و دست که میدهیم، میگویم:
- بابا الان ما وسایل خونهی قشنگت رو که بار زده بودیم رسیدهبودیم تهران! کجایی؟
با لهجهی کردی غلیط میگوید:
قابلتان را نداشت. من شش ساله خونهام دست مهمونهاست، یکی از یکی بهتر.
میخواهم بغلش کنم. کلاً بغل کردن و بوسیدن کمی انگار اذیتشان میکند! اما چه کنم؟ خوزستانی جماعت به بوس و بغل زندهاست. آن هم با دیدن چنین نازنینهایی. کردستان، تکهای از خود ِ خود جنوب است! بی بوس و بغل!
▪️شهر نیست که! خیابان، نمایشگاه هنری است: کلاشهای سفید زیبای دستدوز. مثل همان گیوههایی که دِدا(مادر بزرگ جنوبیام) میبافت. لباسهای زیبای کردی زنانه با آن تورهای عجیب و آستینهای بلند و رنگ. رنگ. رنگ! کلاش سفید را به پایم میکنم. میگوید: چپ و راست ندارد. هر چند وقت یک بار یکی را پای دیگرت کن. کف کلاش از جنس عجیبی است. تعجبم را میبیند و میگوید:
- فقط کف اینها رو چهار تا زن، جدا جدا درست میکنن. با رنگ طبیعی. بافتهشده.
▪️از خیابان تا جاده، از خانه تا مدرسه، کردستان است و ژیار. تمدن و فرهنگ، در ذره ذرهی کردستان میدرخشد. کردستان، حقیقتاً داراست. کردستان، حقیقتاً فرق میکند.
راهیانه|ایدهنوشتهای مهدی سلیمانیه|
@raahiane#کردستان|
#ایران_عزیز|
#جامعهشناسی_سفری|
#روشنا