♦️لذت ِ عزت♦️(به بهانهی رد شدنم در فرآیند جذب هیأت علمی)
▪️باورشان نمیشد. دور تا دور نشستهبودند. جلسهی رسمی جذب هیأت علمی. کافی بود سی درصد خودم نباشم. کافی بود سی درصد دروغ بگویم. از چشمهایشان معلوم بود که منتظر همان بازی همیشگی بودند. اما گفتم: «همین اول بگم که اومدم که راست بگم. راست ِ راست! میدونم که آدمها جلوی شما میشینن و دروغ میگن. چیزی رو که میخواین، میگن. شما هم میدونین که اونها دارن دروغ میگن. اما انگار راضی هستین به همین که دروغ بگن.» باور نکردند اما. تصمیمام را گرفته بودم: ذلیل نمیشوم.
▪️بیست سال پیش بود که به سمت علوم انسانی آمدم. تصمیماش آسان نبود. نه بریدن از شغل و نان و امنیت آن زمان ِ فنی خواندن و کار در هواپیمایی، نه به سربازی رفتن برای تکپسری که نخواست شریک ظلم ِ خریدن سربازی باشد. پس آنها که نداشتند چه؟ رها کردم و سربازی را رفتم و کنکور دادم و شروع کردم. از بهشتی. و بعد،
دانشگاه عزیز تهران. و بعد فرنگ. کلاس به کلاس. رتبهی سوم کارشناسی و رتبه اول ارشد
دانشگاه تهران بودن و کنار گذاشتن پذیرش قطعی از یکی از بهترین
دانشگاههای فرانسه و نه گفتن به زندگی در سوییس و بازگشتن به ایران ِ عزیز. شش سال شهر به شهر و
دانشگاه به
دانشگاه و جلسه به جلسه «جذب» رفتن و حرفهای عجیب و غالبا نامرتبط و گاه تحقیرآمیز شنیدن به سودای آنکه صبر کنی و معلم باشی. تا برق ِ چشمهای بچهها را از شوق آموختن در کلاس ببینی. و چه دانشجویانی.. چه خاطراتی.. چه کلاسهای عزیزی..
▪️اما استاد شدن به چه قیمتی؟ به قیمت نفاق؟ به قیمت ِ تن دادن به آنچه به نادرستیاش باور داری؟ به ناحق کردن ِ حق؟ برای چه؟ برای «عضو محترم هیأت علمی
دانشگاه ... » شدن؟ برای حقوق آخر ماه و وام و مزایا؟ نه! چه قیمت ِ پایینی!
▪️حالا چشم به چشمشان نشستهبودم. نمیدانستند که این راست گفتن، تصمیم دیروز و امروز نیست. این نلرزیدن صدا، این چشم در چشم گفتن ِ آنچه واقعاً هستی، آنچه واقعاً میاندیشی، سوغات ِ بیست و چند سال سفر است. سفر پر ماجرا. سفر ِ تصمیم. هر چه گفتند، بی کم و کاست، صادقانه پاسخ دادم. جلسهای که باید یک ساعت طول میکشید، سه ساعت طول کشید. و من تن به نفاق ندادم. ذرهای دروغ نگفتم. گفتم که این جلسات، این شیوهی برگزیدن، آدمها را تحقیر و حقیر میکند. آدمها را دروغگو کردهاست. از استاد ِ ترسخورده، از مدرس تحقیر شده و از سیاه و سفید ترسیده، چه توقعی داریم؟ که به بچهها امید بدهد؟ که به دانشجویان اعتماد به نفس ملی و فرهنگی بدهد؟
▪️از همان لحظه میدانستم که جوابشان چیست. میدانستم که زمانه، زمانهی نفاق است. که اگر نبود، حال ِ این جامعه این نبود. اما نخواستم که ذلیل باشم. آدمیزاد، نباید ذلیل شود. ذلیل هیچکس. ذلیل هیچ چیز. من، معلمم. پیشتر هم گفتهام که کلاس برایم چیز دیگری است. دلم برای کلاسهایم تنگ میشود. برای بچههایی که حقشان امید است. برای انگیزههایشان. برای برق چشمهایشان. اما معلم ِ ترسخورده، معلم ذلیل به درد هیچکس نمیخورد. شرمندهی تمام عزیزانی هستم که آرزویشان، دیدن من در قامت استاد
دانشگاه بود. و چه زحمتها. و چه دینها که بر گردن دارم. اما مرا ببخشید. نیامدهام و نیاموختهام که ذلیل شوم. هرگز.
▪️نمیدانم که بر سر کلاسهای آغاز شدهی همین ترمم در
دانشگاه خوارزمی چه میآید. تا لحظهای که در
دانشگاه باشم، ثانیه ثانیهاش را قدر میدانم. بودن ِ این بچهها را. انگیزههایشان را. اما میدانم که این، پایان یک مسیر ِ بیست و چند ساله است. فصل ِ دیگری است
. و زندگی، بزرگتر و فراختر از چیزی است که فکر میکنند. هر پایانی، آغازی است. سربلندم. و امیدوار. سلام بر آغاز...
«سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارکالله از این فتنهها که در سر ماست»...
راهیانه|
@raahiane|ایدهنوشتهای مهدی سلیمانیه
#دانشگاه|
#از_رنجی_که_میبریم|
#روشنا|
#ما