♦️کارواننشینان نیمهشب♦️(چگونه نسلی جدید قدردان ِ داشتههاست؟)
▪️تاریک است
. ستارهها بالای سر میدرخشند. آفتاب رفته. اما هنوز هم گرمایش در هوا هست. آنطرفتر، آنسوی کاروانسرا، روی میز کاری بزرگ که شش، هفت جوان دورش جمع شدهاند، سه چراغ مطالعهطور روشن است. از دور صدای موسیقی میآید. غالباً ملایم و پاپ و گاه آن وسطها، حتی سنتی و ترکیبی. تمام جوانها مشغول کار با چوباند. دو سه نفر سمباده میزنند. آن یکی با اره مویی قطعه چوبی را با دقت میبرد. پسر جوانی دارد بندهایی را از داخل سوراخ چوبهای سمباده خورده رد میکند. یکی طرحی جدید را روی چوبی میکشد. در سکوت کار میکنند و گاهی ترانهها را زمزمه میکنند. گاهی یکی، سؤالی میپرسد: «این سمباده نمره ۶ دست کیه؟»، «این خوب میشه به نظرت با این بافت چوبه؟».. گاهی هم تکهای میاندازند و خندهشان بلند میشود. یکی از دخترها سرش را بالا میآورد و میپرسد: «میخواین شما هم امتحان کنین؟» و اره مویی را به سمتمان میگیرد.
▪️اینجا کاروانسرای «
دیر گچین» است. وسط کویر قم و ساوه. تا چشم کار میکند کویر است و شن و هیچ. برای قرنها، گویا از دوران پادشاهان ساسانی، اینجا کاروانهایی آمده و مانده و پناه گرفتهاند. و بعد، در دوران صفوی بازسازی شده. اما بعدتر متروک مانده و رها شده. حالا هفتسالی است که سرمایهگذاری اهل منطقه آمده و برای بازسازیاش مایه گذاشته. جوانانی هم آمدهاند و توش و توان و تنهاییشان را گذاشتهاند تا این یادگار چندهزارسالهی مطرود و متروک، جان بگیرد. تقریباً همگی هنرمندند: یکی در هنرهای زیبا، تئاتر خوانده، آن دیگری نقاشی و آن یکیها ادبیات نمایشی. آرامآرام، آجرهای ریخته و دیوارهای دهنباز کرده را ترمیم کردهاند و حجره به حجره و سقف به سقف، زیر سقفهای خسته اما تنومندش، ستون زدهاند.
▪️در یکی از گوشههای کاروانسرا، کافهای بزرگ ساختهاند. نورپردازیاش، ذوق طراحش را به خوبی نشان میدهد. دیوارها، میزبان نقاشیهایی است که زیباییشان امضادار است. آن گوشهی کافه، در یکی از رواقطورها، زیورهای تولیدی چوب و سفال هنری میفروشند. زیورهایی که اغلب نشانی از امضای فرهنگی اینجای جهان دارند. رَدّی از ما. هنوز هیچکس نیامده و موسیقی ملایمی پخش میشود. اینجا پیشترها چه بوده؟ مطبخی برای کاروانهای خسته از راه؟ یا انباری پر از متاع کاروانان اتراقکرده؟ حالا اما کافهای است که میتوانی چشم به آجر آجرش بدوزی و به یک تداوم چند ده قرنی خیره بمانی.
▪️همانطور که به آسمان خیره شده، میگوید: «نمیرم خونه دیگه تقریبن. هفتهای یه روز. هفتساله شیش روز از هفت روز اینجام. اصن تحمل شلوغی شهر رو ندارم» و تلسکوپ را به سمت آن ستارهی نورانیتر میچرخاند: «توی چشمی نگاه کن. اون علامت بهعلاوه رو تنظیم کن رووش. بعد بیا اینطرف و از اینجا ببینش».
▪️دو ساعتی بعد، که بازیگوشیمان با تلسکوپ برای شوخی با این عظمت خردکننده تمام شده، نشستهایم دور آن میز و چوبکاریها. بالای سر، هزار هزار ستاره میدرخشد و ماه، کارش با آسمان تقریبا تمام شده. سرمان به قطعه چوبی گرم است که او، با ظرافت خیالش بریده و من با زمختی، سمبادهاش میزنم. وضع عجیبی است. وسط کاروانسرایی چند ده قرنی، در امتداد هزار هزار کاروان و بین انعکاس ِ خاموش ِ هزار هزار زنگ شتر و فریاد ساربان و باز و بستهشدن دروازههای چوبی بزرگ، ما نشستهایم و ترانههای امروز را زمزمه میکنیم و به چوب، جان میدهیم. اینکه چطور میشود عدهای جوان ِ هنرمند ِ بیست و سی و چهل ساله، در وسط کویری کرانهناپیدا، جمع شوند و به این بنای پیر ِ ساکت ِ سخنگو، جان بدهند، ماجرای سحرآمیزی است. اینکه عِرق و عشقشان بشود جان دادن به این متروک ِ مغرور ِ سینهستبر، چقدر با معناست. انگار کن که در وسط دریایی از نداشتن و از بین رفتن و نتوانستن، واحهای بیابی و بکاری و بسازی و بیافرینی. بماند که تمام حجرههای دور تا دور کاروانسرا، برچسب پلمپ فلان نهاد را خورده. و این هم خودش بخشی از روح زمانه است و عجیببودنش، هیچوقت کم نمیشود.
▪️اما عجیبتر، چشمهای آن جوان ِ هنرمند ساکن این کاروانسراست: نگاهی که هر چه ما حرف زدیم و سمباده و برش، از جایی مبهم در سیاهی آسمان برداشتهنشد. خیره به جایی در آسمان که هیچکجا نبود.
راهیانه|ایدهنوشتهای مهدی سلیمانیه|
@raahiane#روشنا|
#نوزایی_از_پایین|
#حافظه|
#هنر|
#استخراج_و_تصفیه_منابع_فرهنگی|
#دیر_گچین|
#جامعهشناسی_سفری