راهیان نور

#حمید
Channel
Logo of the Telegram channel راهیان نور
@rAhian_nurPromote
824
subscribers
8.83K
photos
786
videos
813
links
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید ؛ قسمت چهل و پنجم


در فروشگاه محصولات فرهنگی گلزار شهدا به حمید گفتم ؛ بیا یک تابلو برای خونه خودمون بخریم و نهایتا یک تابلو از تصویر امام خامنه ای که در حال خنده بودند برداشتیم.

موقع حساب کردن پول تابلو نگاه حمید به ویترین قسمت انگشترهای بود ، پرسید : انگشتر در نجف دارید؟

فروشنده جواب داد : سفارش دادیم احتمالا برامون بیارن ، از فروشگاه که بیرون آمدیم دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت : این انگشتر رو می بینی خانوم؟ دُر نجفه ، همیشه همراهمه.

شنیدم اون هایی که انگشتر دُر نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن ، باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم ، یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُر نجف داشته باشی ، دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری.

نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم ، به قبور شهدا که رسیدیم حمید چند قدمی از من جلوتر از من قدم برمیداشت.

⬅️⬅️تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود ، می گفت : ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته و دلتنگ بشه ، بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه برویم.



وعده‌های همیشگی حمید سر مزار شهید حسن حسین پور بود ، این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود ، حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد.

سر مزارش که رسیدیم به من گفت : فاتحه که خوندی تو برو سر مزار بقیه شهدا ، من با حسن حرف دارم.

کمی که فاصله گرفتم شروع کرد به درد دل کردن ، مهم ترین حرفش هم همین بود : پس کی منو می بری پیش خودت؟

صدای اذان که بلند شد خودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم ، خیلی خوشحال بودم از اینکه ارتباطم با حمید روز به روز بهتر میشد.

سری قبل که امامزاده آمدم سر اینکه نمی توانستم با حمید راحت باشم کلی گریه کردم ، ولی حالا بر خلاف روزهای اول که نمی دونستم از چه چیزی باید حرف بزنیم هر چقدر می گفتیم تمام نمی‌شد.


ادامه دارد....

اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
آن موقع‌ها، مُد بود كه هر كس مذهبی است لباسش نامرتب و چروک باشد؛ موهايش يكی به شرق يكی به غرب… يعنی كه به ظواهر دنيا بی‌اعتنا هستند، اما حميد نه. خيلی خوش لباس بود؛ خيلی تميز. پوتين‌هايش واكس زده؛ موها مرتب و شانه كرده؛ قد بلند...
به چشمم #خوشگل‌ترين_پاسدار روی زمين بود. خودم موها و ريش‌هايش را كوتاه می‌كردم و هميشه هم خراب می‌شد، اما موهايش آنقدر چين و شكن داشت كه هرچه من خرابكاری می‌كردم معلوم نمی‌شد. خودش هم چيزی نمی‌گفت. نگاهی توی آيينه می‌انداخت؛ دستش را می‌برد لای موهايش و می‌گفت تو بهترين آرايشگر دنيايی.

#حمید_باکری_به_روایت_همسر_شهید
#حبیبه_جعفریان
#نیمه_پنهان_ماه
@rahian_nur
💢گرامیداشت یاد و خاطره #سرداران_رشید_اسلام_شهید_مهندس

#مهدی_باکری #حمید_باکری

زمان ⬅️ دوشنبه ۹۶/۱۲/۲۱
ساعت⬅️ ۱۹:۳۰
مکان ⬅️ تهران _میدان فاطمی سالن اجتماعات وزارت کشور
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_بیستم . 🌷از حمام که در آمد،چند دقیقه ی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده،دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، #نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، #من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست…
سفیـرعشق:
#قسمت_بیست_ویکم
.
🌷و بهتر از آن این بود که بماند،صفیه دکمه ی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند،مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی،موهایش را مرتب میکرد😊،صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید،فایده نداشت،بالاخره تمام میشد و او میپوشید و ...
#مهدی دکمه ی لباسش را بست،همیشه همین لباسها را میپوشید، قواره ی کت و شلوار دامادی که مادر به او#هدیه داد،هنوز نبرده بود بدهد خیاط بدوزد، 🌹صفیه چقدر گفته بود قبل از عید اینکار را بکند،یک دست لباس نو داشته باشد،به خرجش نرفت😐.
#کمی عقب ایستاد و لباس را به تنش برانداز کرد،همین طوری هم خوشگل بود😍،مهدی دستت درد نکندی گفت و رفت🌷
.
#انگار میخواست برود#عروسی ،پله ها را دوتا یکی میرفت،ماشین میفرستادند دنبالش،اگر پنج دقیقه دیر می آمدند،صبر نیمکرد،بدو میرفت،دلم پر میزد
#میگفتم:"نمیشه سینه ت رو باز کنی و من رو بذاری توی سینه ت و با خودت ببری؟"
برای اینکه اشکم سرازیر نشه،به خنده میگفت😊:"تو جا نمیشی اینجا"☺️
و دستش را به سینه اش میزد
.
#حمید آقا در آن عملیات زخمی شد و می بایست پایش را عمل میکردند،نمی خواست فاطمه اذیت شود،به اصرار راضیش کرد و فرستاد ارومیه،پشت سرش مهدی میخواست برود تهران،من همراهش رفتم
#توی راه آهن گفت:"بیا بریم یه عکس فوری بندازیم"
گفت:"اگه جور بشه،شاید بریم#سوریه "
هشت تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم.
#داییِ مهدی تهران#زندگی میکرد،من را گذاشت خانه ی آنها،خانه ی مردم معذب بودم،مهدی که زنگ زد،بهش توپیدم:"چرا اینقدر بی فکری؟من میخوام برم،خواستی بیا ارومیه من رو ببین"😐
#خط و نشونم جواب داد و خودش را زود رساند که #تنها نروم. .😉

#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: ‌‌#قسمت_چهاردهم #شهدا_شهادت 🌺این طلسم را مهدی در ذهنش شکست،با آمدن به باغ قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر #دلتنگی کشیده بود و هول…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_پانزدهم
.
🌷دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم،#ناز_کردن فایده نداشت
#حمید آقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز
#خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم
من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه نفر میشدیم. #موقع خداحافظی با خانوادم،آنقدر خندان بودم که همسایه مان تعجب کرده بود
#میگفت:"صفیه چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟😳تو داری از خونوادت جدا میشی🤔.داری میری توی یه منطقه جنگی"
گفتم:"میرم پیش مهدی"😊
#اولین باری بود که از ارومیه خارج میشدم#چله ی زمستان،برف توی راه کولاک شد،ماشین نمیتوانست راه برود؛
#شب،میانه ماندیم و صبح دوباره راه افتادیم.تا رسیدیم باختران ظهر بود، #مهدی منتظرمان بود. #از نگرانی کلافه شده بود😞،فردای آن روز با مهدی رفتیم اهواز و دوتایی خانه ای اجاره کرده بود،مرتب کردیم
#مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم توش
#میگفت:"اگر وقت نمیکنم بخونم،اقلا چشمم که بهشون می اُفته خجالت میکشم"
#به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و#شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم.هر بار میآمد،چیزهایی که درآورده بودم رو میدادم بخواند
خانه مان دوطبقه داشت،سرویس بهداشتی و آشپز خانه،طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچه هاش نشسته بودند. #دور و بر خانه،اداره و سازمان های دولتی وراه آهن بود،از این بابت خیلی امن نبود. #دیوار های کوتاهی هم داشت،پنجره را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند که از بیرون نور چراغ پیدا نباشد.

#ادامه_دارد
#شهدا_شهادت
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
#شهید_محمد_جهان_آرا : 👈بچه ها اگر شهر سقوط کرد، دوباره آن را پس میگیریم... 😔مواظب باشید ''ایمانتان'' سقوط نکند❗️😭😭😭😭😭
چشمانت را ببند ای شهید . 😭
نبین این روزهارا 😭
مبادا این روزهارا پیش مادرت زهرا گزارش بدهی 😭
اینجا ایمان برای خیلی ها دیگر معنا ندارد ...
هرکسی هم ک پای ایمان و انقلابش مردانه ایستاده ...دارد دغ میکند! کمرش دارد میشکند در این جنگ نرم.... راست میگفت شهید #حمید_باکری 😭😭😭
.
.

قسمتی از وصيتنامه شهيد باکری

شهید حمید باکری ( قائم مقام لشگر 10 عاشورا ) در قسمتی از وصیت نامه خود آورده است:

دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند که در غیر این صورت زمانی فرامیرسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان سه دسته می شوند:

۱- دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر میخیزند و از گذشته خود پشیمان اند.

۲- دسته ای راه بی تفاوتی را برمیگزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند.

۳- دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت غصه ها و مصائب دق خواهند کرد.

پس از خدا بخواهید با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جز دسته سوم ماندن سخت و دشوار خواهد بود
😭
😭
😭
از این سو آن سوی شهر خبر مرگ های مشکوک جوانان انقلابی را میشنوم ...دسته سوم دارد جان میدهد حاجی ...یک نفر در سوریه شهید میشود یک نفر در اتاق کارش از شدت وجود منافق و نفاق در جمهوری اسلامی دغ میکند و میمیرد 😭
کاری بکن ای شهید ...دستی برآر ...
@rahian_nur
راهیان نور
#قسمت_سوم . #نیم ساعت گذشت احساس‌ کردم از بالا سر و صدایی نمی آید🤔 #سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم مهدی #تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛ #بی انصاف ها! #چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه…
.🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿

#قسمت_چهارم
.
#من مهدی را از قبل نمی شناختم
#برادرش حمید آقا و خواهر بزرگشان را چرا
#حمید اقا،مربی آموزش اسلحه مان بود،بعد از #انقلاب ،کاخ جوانان ارومیه تبدیل شده بود به #کانون جوانان
#کلاسهای آموزشی داشتند،تیراندازی،امدادی،تفسیر،احکام
#من آموزش اسلحه میرفتم، 🌺طریقه ی باز و بسته کردن اسلحه یادمان میدادند و برای تمرین تیراندازی،میبردنمان کوه های اطراف ارومیه... #همه ی این علاقه ها از سال۵۶با کلاسهای بهائیت آقای نعمتی شروع شد
اسم کلاس بهانه بود که حساسیت ایجاد نکند
یک جزوه ی بهائیت داشتیم که اگر ماموری میآمد بازرسی،میگذاشتیم جلوی دستمان
#هر کسی را به کلاس راه نمیدادیم
#چند نفر بودیم که همدیگر را میشناختیم.در این کلاس ها بنا بود مدرس تربیت کنند؛کسی که بتواند سخنران هم باشد
#نهج_البلاغه میخواندیم و تحلیل میکردیم
کتابهای #مذهبی خوب را معرفی میکردیم،میخواندیم و بحث میکردیم
#تفسیر قرآن داشتیم
پدرم با اینکه در رفت و آمد ما سخت گیر بود،اما مانع رفتن به اینجور کلاسها نمیشد😊


#ادامه_دارد
@rahian_nur
@rahian_nur
ویژه
هر شب بخشی از خاطرات شهید مهدی باکری از زبان همسر
.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹

#قسمت_دوم
.
#مرد ها طبقه ی بالا بودند
من را صدا زدند بروم دفتر #عقد را امضا کنم
#برادرم یوسف و عاقد توی راه پله ها ایستاده بودند
بله را گفتم😌 و دفتر را امضا کردم و برگشتم
#چند دقیقه بعد،مادر بزرگ پرسید:"چی شد صفیه؟پس کی بله میدی؟"😳
گفتم:"مادر جون،تموم شد"🙈
#دل خور گفت:میگفتی اقلا یه دست میزدیم.و تازه شروع کردند به کف زدن
#این عقد ما بود😊
سفره هم پهن نکرده بودیم،چون خریدی نداشتیم
#کل خریدمان یک #حلقه بود که به اصرار مهدی خریدم💫. #یکی دو ساعت قبل از اینکه داماد بیاید، #حمید آقا،برادر مهدی آمد و یک آیینه ی مستطیلی دور فلزی کوچک و دو جعبه سیب زرد آورد
سیب ها مال باغ خودشان بود🙂🍎

#ادامه_دارد
🎤 #حمید_علیمی
دوباره باید بخونم یکی بود یکی نبود
✔️حتما گوش کنید.

😭😭😭😭😭😭
@rahian_nur
اثـــــرات سیـــــنه زنی در هیـــــئت 💔

#خاطره_ای_ازشهید #حمید_سیاهکالی 🕊🌺

هر وقت حمید اقا از هییت برمیگشت من و مادرش میگفتیم کمتر سیـــــنه بزن...سیـــــنه ات درد میگیره...ولی به مامانش لبخند میزد و میگفت آخه مامان سینه زنی خیلی خوبه...

بعد که میرفتیم منزل به من میگفتن شما نگو سینه نـــــزن!!!من بهت قول میدم این سینه که برای اباعبدالله سینه زده روی آتیش جهنم رو نمیبینه😔😔😔

بعد شهادت وقتی رفتم معراج شهدا...تعجب کردم..آقا حمید دست ها و پاهاش و شکمش و سمت چپ صورتش پر بود از ترکـــــش های ریز و درشت که باعث شده بود به شهادت برسه مثل حضرت عباس ع 😔😭

ولی تنها جایی که سالم بود سینه اش بود!!!!وقتی دیدم یاد حرفش افتادم...دستم رو روی سینه اش گذاشتم ببینم قلبش میزنه،،،ولی😭

قفسه سینه اش سالم سالم بود در حالی که کل بدنش دچار جراحت های شدید بود...اربا اربا بود😭

#راوی‌همسرشهید
#کانال‌شهیدحمیدسیاهڪالے 👈 @modafehhh

@rahian_nur
📣پرواز پرستویی دیگر . . .

🔸شهید مدافع حرم لشکر #فاطمیون #حمید_حکیمی

🔹استان #البرز شهرستان #ساوجبلاغ #هشتگرد روستای #دنگیزک
@rahian_nur

🔶🔹عجب ماهیه این اسفند🔸🔷
#حمید_باکری : 6اسفند
.
#حسین_خرازی :8 اسفند،
.
#امیر_حاج_امینی: 10 اسفند،
.
#ابراهیم_همت: 17 اسفند،
.
#حجت_الله_رحیمی: 18 اسفند،
.
#عبدالحسین_برونسی: 23اسفند،
.
#عباس_کریمی: 24 اسفند،
.
#مهدی_باکری: 25 اسفند،
.
سالگرد شهادت همگی گرامی باد شادی روح همه شهداوعلی الخصوص شهدای گمنام صلوات
.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم .
.
.
🔷واقعا عجب ماهیه این اسفند...🔷🌟

.
@rahian_nur
به راهیان نوری ها بپیوندید 💓