راهیان نور

#هر
Channel
Logo of the Telegram channel راهیان نور
@rAhian_nurPromote
824
subscribers
8.83K
photos
786
videos
813
links
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
. . بسم رب الشهدا و صدیقین . و میان این روزها جسم خسته ات که روح خسته تری را با خود میکشاند را دعوت میکنند! باعجله راه طولانی را میگذرانی انگار که به دنبال گمشده ای هستی! @rahian_nur ادامه👇
.
.
بسم رب الشهدا و صدیقین
.
و میان این روزها
جسم خسته ات که روح خسته تری را با خود میکشاند
را دعوت میکنند!
باعجله راه طولانی را میگذرانی
انگار که به دنبال گمشده ای هستی!
چشم هایت را باز میکنی
و میبینی رو به رویشان هستی
ولی چه قدر فاصله بین تان بسیار است!
دست هایت میخواهند به سمت شان بلند شوند
و دلت عقب میکشد!
چه قدر خسته ای
چه سخت بغض گلویت را پنهان میکنی و میان جمعیت در افکارت فرو میروی
زمان میگذرد..
صدای آشنایی تو را از میان افکارت بیرون میکشد!
بچه ها برید با انقلاب حال کنید
برید برای انقلاب کار کنید..
یه روز دلتون برا تمام این خون دل خوردنا تنگ میشه ها..
صدا ؛صدای حاج حسین یکتاست!
چه قدر تشنه حرف هایش هستی
گوش میسپاری تا مگر تو را سرحال بیاورد
دوباره در افکارت فرو میروی!
بغض گلویت را فرو میبری!
صحبت های حاج حسین تمام میشود!
بلند میشوی که بروی
چشم هایت را اما باز میکنی و میبینی دستت بر روی تابوت مطهرشان دارد بدون اجازه تو عهدها میبیندد!
جایی خالی میشود! در میان جمعیت کسی میگوید میتوانی بنشینی
مینشینی
روضه شروع میشود
بغض دلت باز میشود
دستت را وسط ناله هایت بالا میاوری تا به تابوت شان برسد
چوب ها مانع اند
چوب هایی که تو را یاد سیم خاردار نفست می اندازند
اشک هایت جاری میشوند و زیر لب میگویی
میدانم
که قرارمان این نبود
میدانم
اما....
دست هایت همچنان جامانده اند روی چوب ها تا مگر برسند به تابوتشان!
زیر لب خنده ای میکنند و میگویند
خودت نتوانستی اما
همه تعلقاتت را گرفتیم
تا بی تعلق شدن را گاهی تجربه کنی!
و تو دوباره متولد میشوی
این بار کمی پیرتر
بی هیچ آرزویی
جز #شهادت
.
.
#اینجا_معراج_الشهداست
.
#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش!
.
.
#برعکس_ادم_های_دلبسته_به_دنیا
#هر_تیک_تاک_ساعتم_را_دوست_دارم
.
.
.
#نویسنده: #جزیره_مجنون
.
@rahia_nur
#هر_روز_باکلام_ولایت

🔹شیعه باید مدرن ترین شیوه های تبلیغ را برای رساندن پیام حق خود به دیگران مورد استفاده قرار دهد.

امام خامنه ای (مدظله العالی)

@rahian_nur
🌹 قدر نامه شبانه 🌹

🌸 السلام و علیکم ایها شهداء و الصدیقین
🌸 و سلام بر شما حافظان خون شهداء

🌸این وعدة خداست که حق الناس را نمی بخشد! #خون شهدا#حق الناس بزرگی است، که بر عهده ما نهاده شده و شما همراهان ارجمند با حراست از خون شهداء در فضای مجازی ادای دین میفرمایید.
🌷#شهدایی که حضرت رسول اکرم (ص) در مورد آنها فرموده👇

🌸#هر کدام از شهدای آخرالزمان، برابر بیست شهید جنگ بدر هستند.
#«رسول اکرم (ص)»#

🌟با هم دست بدعا بلند مینماییم و به درگاه الهی عرض نماییم
🌟#خدایا کمکان کن اگر در #صف شهدا غایبیم، #در صف پیام رسانان راهشان غایب نباشیم.

🌟ان شاء الله بواسطه دعای شهداء در صف ملازمان امام زمان (عج) حاضر و در رکابشان باشیم

🙏 لطفاخادمان کانال را از دعای خیرتان محروم نفرمایید
راهیان نور
سفیـرعشق: ‌#قسمت_سی_وپنجم . 🌹مهدی پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، #مهدی_باکری،دلش خون شد😔 #مهدی هیچ وقت از#شهادت حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست…
سفیـرعشق:
#قسمت_سی_وششم
.

#فردا صبح همسایه مان تلفن زد،گفت:"دایی آقا مهدی زنگ زد،گفت آماده باش میآد دنبالت"قرار نبود بیاید، #دلم مثل سیر و سرکه می جوشید😔،تا خانه را نفهمیدم چطور بروم؛تا رسیدم،زنگ زدم به دایی،از زن دایی پرسیدم:"دایی کجاست؟"
گفت:"رفته سر کار،کاری داری بگم شب بهت زنگ بزنه؟"تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
#از وسط راه پله خانم جعفری را صدا زدم و گفتم:"من زنگ زدم خونه ی دایی،او که تهران است،پس تو چی میگی؟"یک دفعه نشست روی پله و زد زیر گریه😭😔 همان جا فهمیدم چه شده،برگشتم توی اتاق؛نمیدانستم باید چکار کنم،گیج بودم،باورم نمیشد، #هر چه عکس از #مهدی داشتم ریختم وسطِ اتاق،مثل ماتم زده ها،نشستم و همان چند تا عکس را نگاه کردم😭،انگار ذهنم خالی شده بود،تا اینکه همه آمدند،دلم میخواست همان لحظه بروم پیش #مهدی،تنها چیزی که خواستم همین بود،اینکه بگذارند تا ارومیه کنار مهدی بمانم،تنها خیلی حرف ها داشتم که باید بهش میگفتم،چه وقتی بهتر از این؟
🌹مهدی دیگر کاری نداشت،هواپیما فرستاده بودند که ما را ببرد ارومیه،گفتم:"نه،من با مهدی میرم توی آمبولانس"
#نمی دانستم اصلا مهدی برنگشته😞،این را هم ازم پنهان میکردند.😢
#فردا صبح راهیِمان کردند،اول رفتیم تبریز،بچه های #سپاه آمدند تسلیت گفتند،خواستیم برویم ارومیه،منتظر بودم لااقل یک تکه ی راه را با مهدی بروم،دلم مهدی را میخواست،به دایی گلایه کردم،گفتم:"پس چی شد؟مگر قرار نبود من و مهدی با هم بریم؟"میگفتم و اشک میریختم😭😭،اما دایی فقط سکوت کرده بود😔،یک دفعه به دلم افتاد چی شده،گفتم:"نکنه او هم مثل حمید آقا برنگشته؟" درِ خانه را که به رویش باز کردند،چشمش افتاد به باغچه که از سرمای زمستان هیچ گُلی نداشت،مهدی این باغچه را دوست داشت و🌹 گلهایش را بیشتر🌹،صفیه توی همین خانه عروس شده بود،اما حالا چقدر با این خانه غریب بود،انگار اینکه همراه مهدی پایش را گذاشته بود توی این خانه،همه چیز رنگ و بو پیدا کرده بود،توی اتاق،عکس بزرگی از مهدی گذاشته بودند،یادش آمد تنها یادگاری که از مهدی برایش مانده همین عکس ها است و نشست کف زمین.😢 آنقدر حالم خراب بود که از آن روزها چیز زیادی یادم نمی آید،دور و برم شلوغ بود و همه می آمدند،تسلیت میگفتند و از مهدی تعریف میکردند و اشک می ریختند،حتی یادم نیست شب را کجا می خوابیدم،خانه ی کی می ماندم،چی میخوردم یا مراسم چطور برگزار شد،مراسم را مسجد جامع گرفته بودند و #آهنگران نوحه می خواند،تا صدایش را شنیدم،از هوش رفتم. .😞😞

#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_دهم . 🌺تازه احساس میکرد اصلا مهدی را نمیشناسد او چطور مردی بود؟هیچ نپرسیده بود غذا پختن بلد هست یا نه،اما حالا میگفت باید رانندگی یاد بگیرد. #دیده بود و شنیده بود مردها دوست دارند زنشان کد بانو باشد😊 صفیه یادش…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_یازدهم
.
حتی نمیگفت چه غذایی دوست دارد
#چند بار پرسیدم،حالا خیلی بلد بودم!میگفت:"همه چیز"
جایی #میهمان بودیم
فسنجان داشتند،مهدی با اشتها خورد و خیلی تعریف کرد. #فهمیدم فسنجان دوست دارد، #گاهی برایش درست میکردم،کم غذا هم بود.
🔴اگر شبی خوب میخورد یا توی رودربایستی مجبور میشد زیاد بخورد،فرداش روزه میگرفت🌺
#هفته ی دوم یک کاغذ آورد خانه و چسباندش به دیوار اتاق،برنامه ی خودسازی بود که امام سفارش میکرد
#مهدی گفت:"از همین امروز شروع میکنیم"
یکی از توصیه ها ورزش بود
صبح ها زود بیدار میشدیم.مهدی پنجره ها را باز میکرد و دور اتاق میدویدیم و ورزش میکردیم🤗
#هر هفته دوشنبه و پنجشبه روزه میگرفتیم
#خرج خانه را حساب کردیم
از دو هزار و هشت صد تومان حقوق،دویست تومان ماند. #مهدی چون مدتی #شهردار بودخانواده های نیازمند را میشناخت.برای آنها مایحتاج خرید
🔴برنامه ی دیگر آموزش رانندگی بود،همین بود که مهدی تاکید داشت حتما یاد بگیرم. #خواندن کتابهای #شهید_مطهری را هم شروع کردیم
#به خواهرش گفته بود با هم بخوانیم،اما دو سه جلسه بیشتر پیش نرفتیم.مهدی آنقدر کار داشت که بعضی شبها اصلا خانه نمی آمد یا وقتی میرسید،از خستگی نمی توانست بنشیند،شبی که خسته نباشد،کم پیش می امد
ان شبها دوست داشتیم بنشینیم و حرف های خودمان را بزنیم.🌷

#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
#قسمت_سوم . #نیم ساعت گذشت احساس‌ کردم از بالا سر و صدایی نمی آید🤔 #سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم مهدی #تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛ #بی انصاف ها! #چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه…
.🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿

#قسمت_چهارم
.
#من مهدی را از قبل نمی شناختم
#برادرش حمید آقا و خواهر بزرگشان را چرا
#حمید اقا،مربی آموزش اسلحه مان بود،بعد از #انقلاب ،کاخ جوانان ارومیه تبدیل شده بود به #کانون جوانان
#کلاسهای آموزشی داشتند،تیراندازی،امدادی،تفسیر،احکام
#من آموزش اسلحه میرفتم، 🌺طریقه ی باز و بسته کردن اسلحه یادمان میدادند و برای تمرین تیراندازی،میبردنمان کوه های اطراف ارومیه... #همه ی این علاقه ها از سال۵۶با کلاسهای بهائیت آقای نعمتی شروع شد
اسم کلاس بهانه بود که حساسیت ایجاد نکند
یک جزوه ی بهائیت داشتیم که اگر ماموری میآمد بازرسی،میگذاشتیم جلوی دستمان
#هر کسی را به کلاس راه نمیدادیم
#چند نفر بودیم که همدیگر را میشناختیم.در این کلاس ها بنا بود مدرس تربیت کنند؛کسی که بتواند سخنران هم باشد
#نهج_البلاغه میخواندیم و تحلیل میکردیم
کتابهای #مذهبی خوب را معرفی میکردیم،میخواندیم و بحث میکردیم
#تفسیر قرآن داشتیم
پدرم با اینکه در رفت و آمد ما سخت گیر بود،اما مانع رفتن به اینجور کلاسها نمیشد😊


#ادامه_دارد
@rahian_nur
Forwarded from 『خاڪریز شُھـ❤️ـدا』
دا.pdf
8.4 MB
📚کٺـاب دا

خاطــرات سیـده زهرا حسیـنے

#پیشنہاد_دانلود_و_نشـر😍👌🏻
#هر_روز_یک_کٺاب📕

🆔 @KhakriZE_Sh
راهیان نور
  ‌ 🌹شهید مجیدسپاسی🌹 زندگی‌نامه سردار شهید عبدالمجید سپاسی در چهارمین روز از مهرماه سال ۱۳۴۰ در شهر شیراز دیده به جهان گشود. وی از سن ۱۵ سالگی به نبرد در جبهه‌های حق علیه باطل شتافت. یعنی از سال ۱۳۵۹-۱۳۶۰ در نخلستان‌های شهر آبادان با یک قیضه خمپاره برای…
بسم الله
.
#تلنگرے_براے_اهالے_خودمان
السلام علیک یا اباصالح
#المهدے_المنتظر...!!
.
.
ما براے آمدنت کارے نکردیم...!
نہ آستین هاے همت را بالا زدیم..!
نہ پاے اراده را در رکابت گذاشتیم...!!
.
.
فقط بہ جمعہ ها کہ رسیدیم..
دو سہ خط شعر نوشتیم برایت..!!!!
و بہ نشانہ‌ے ارادت عکسے از جمکران را بالاے پے‌نوشت هایمان گذاشتیم..
.
و بہ دنبال لایک جمع کردن هایمان بودی کہ #تو را فراموش کردیم...!!!!
و دور شدیم از ماجراے انتظار و
منتظر بودن...
.
#قصه‌ے_پر_غصہ‌اے_ست
اگر بفهمیم...!!
و کاش بفهمیم..!!
ما از حقیقت دور شده‌ایم و
سرگرم مجازمان هستیم...
و چہ خوش سرگرمیم!!
بیشتر از آنکہ در پے تو و
رضایت تو باشیم..
در پے تعریف ها و رضایت جماعت
بے‌خبر از خودیم..!!
.
واے بر حال ما کہ فراموش
کرده‌ایم تو را..
ما مدعیان توخالے شده‌ایم
کہ ادعایمان گوش فلک را کر کرده...
ما بہ دنبال پست و لایکیم!!
چہ مےفهیم معناے انتظار را!!
چہ مےفهمیم معناے غریبے را!!
چہ مےفهمیم سال هاے غیبت را!!
ما چہ مےفهمیم...!!
و کاش بفهمیم..
.
تا دیر نشده...
تا بہ مرگ جاهلے نمرده‌ایم!!
#غم_نامہ
#شیعه
#راحت_طلب!!
#بی_درد!!
.
#هر_کسے؛
#کام_دلے
#آورده_در_کویت
#بدست....
.
#ما_هم_آخر_در_غمت
#خاکے_بہ_سر
#خواهیم_کرد!..
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹😔🌹😔
🌹 @rahian_nur
😔
یا مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ
#بنام_او
#بياد_او
#برای_او
.
#هر_چند_شمع_یادم_شد_در_دل_تو_خاموش
#هستم_بیادت_ای_دوست_یادم_تو_را_فراموش💔
.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
#عشق_گمشده...
.
وقتی بابام...
درباره مهریه ازم پرسید...
گفتم که میخوام سنت شکنی کنم...
مهریه‌م کلت کمری آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!
از فردای اون روز سادگی زندگی بدون تشریفات...
مهریه،جشن عقد و عروسیمون...💕
شده بود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر....
چند ماه بعد ازدواجمون...💕
بهم گفت:
"میخوام برم جنوب...
تو هم باهام میای...؟"
منم واسه اینکه نزدیکش باشم...💕
قبول کردم و باهاش رفتم...
تنها چیزی که تو این چند سال زندگی مشترک آزارم میداد...
دلتنگی‌ بود...
.
#بیقرار_تو_امو_در_دل_تنگم_گله_هاست...
#آه_بی_تاب_شدن_عادت_کم_حوصله_ها_ست...
.
وقتی شبا با خستگی میومد خونه...
از فرط خستگی خوابش میبرد...
میشِستم و نگاش ميكردم...💕
حتی وقتی تو خواب پهلو به پهلو میشد...
مير‌فتم سمت دیگه میشستم...
تا بتونم سير تماشاش كنم...
.
#لذت_دیدن_رویت_به_دلم_می_چسبد...
#دوست_دارم_که_فقط_سیر_نگاهت_بکنم...
.
زندگیمون همش دوری و اضطراب بود...
وقتی شهید شد...
گفتم دلم میخواد،تو مسیر تشییع…
تو آمبولانس کنارش باشم...💕
ولی با سکوت دوست آقامهدی مواجه شدم...
دلم هرّی ریخت...💔
پیش خودم گفتم...
نکنه مهدی باکری هم...
مثه علی و حمید باکری...
جنازه‌ای نداره...؟!💔
آخرشم...
حسرت دیدنش به دلم موند...💔
.
#حسرتی_گر_به_دلم_هست_همان_دیدن_توست...
.
دلتنگش که میشدم...
جلوی قاب عکسش می‌ایستادم و...
باهاش درد دل میکردم...💕
گاهی ساعتها مقابل عکسش اشک میریختم...
تا کمی آروم شم...💔
اگه یه روزی زمان به عقب برگرده و...
باز مهدی باکری ازم خواستگاری‌ کنه...💕
بازم حاضرم همون زندگی رو که باهاش تجربه کردم...
بازم داشته باشم...
.
(همسر شهید،مهدی باکری)
.
#درد_نوشت
چه دردناکه...
کسی که دوستش داری و...💕
همیشه جاش تو قلبته...
پیش چشات نباشه و...
نتونی در آغوشش بکشی...
حَبِیبٌ غَابَ عَنْ عَیْنِي وَ جِسْمِي و َعَنْ قَلْبِي...
حَبِیبِي لَا یغیبُ
(از عاشقانه های مولا علی در فراق
فاطمه ش...)
📚بحارالانوار ج۴۳ص۲۱۷
نثار شهیدان باکری صلواتی عنایت کنید...
َمَّنْ_يُّجِيبَ_أَلْمُضْطَرَّ_إِذَا_دَعَاهُ_وَ_يَكْشِف_ُأَلْسُوء

#شهید_مهدی_باکری
#مهدی_باکری
#الله_بندسی
#باکری

#شهید_مهدی_باکری
#فرمانده
#لشکر_31_عاشورا
راهیان نور
باهمین چـادر چــفـیــه شده ای همسفرم تو فقط باش کنارم شـهـادتــ بامن باهمین چـادر چـفــیـه شده ام همسفرت ای به قربان تو یارم شهـادتـ باهم خاطره از #شهید_باکری از زبان همسر درکانال👇👇 @rahian_nur
مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ
#بنام_او
#بياد_او
#برای_او
.
#هر_چند_شمع_یادم_شد_در_دل_تو_خاموش
#هستم_بیادت_ای_دوست_یادم_تو_را_فراموش💔
.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
#عشق_گمشده...
.
وقتی بابام...
درباره مهریه ازم پرسید...
گفتم که میخوام سنت شکنی کنم...
مهریه‌م کلت کمری آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!
از فردای اون روز سادگی زندگی بدون تشریفات...
مهریه،جشن عقد و عروسیمون...💕
شده بود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر....
چند ماه بعد ازدواجمون...💕
بهم گفت:
"میخوام برم جنوب...
تو هم باهام میای...؟"
منم واسه اینکه نزدیکش باشم...💕
قبول کردم و باهاش رفتم...
تنها چیزی که تو این چند سال زندگی مشترک آزارم میداد...
دلتنگی‌ بود...
.
#بیقرار_تو_امو_در_دل_تنگم_گله_هاست...
#آه_بی_تاب_شدن_عادت_کم_حوصله_ها_ست...
.
وقتی شبا با خستگی میومد خونه...
از فرط خستگی خوابش میبرد...
میشِستم و نگاش ميكردم...💕
حتی وقتی تو خواب پهلو به پهلو میشد...
مير‌فتم سمت دیگه میشستم...
تا بتونم سير تماشاش كنم...
.
#لذت_دیدن_رویت_به_دلم_می_چسبد...
#دوست_دارم_که_فقط_سیر_نگاهت_بکنم...
.
زندگیمون همش دوری و اضطراب بود...
وقتی شهید شد...
گفتم دلم میخواد،تو مسیر تشییع…
تو آمبولانس کنارش باشم...💕
ولی با سکوت دوست آقامهدی مواجه شدم...
دلم هرّی ریخت...💔
پیش خودم گفتم...
نکنه مهدی باکری هم...
مثه علی و حمید باکری...
جنازه‌ای نداره...؟!💔
آخرشم...
حسرت دیدنش به دلم موند...💔
.
#حسرتی_گر_به_دلم_هست_همان_دیدن_توست...
.
دلتنگش که میشدم...
جلوی قاب عکسش می‌ایستادم و...
باهاش درد دل میکردم...💕
گاهی ساعتها مقابل عکسش اشک میریختم...
تا کمی آروم شم...💔
اگه یه روزی زمان به عقب برگرده و...
باز مهدی باکری ازم خواستگاری‌ کنه...💕
بازم حاضرم همون زندگی رو که باهاش تجربه کردم...
بازم داشته باشم...
.
(همسر شهید،مهدی باکری)
.
#درد_نوشت
چه دردناکه...
کسی که دوستش داری و...💕
همیشه جاش تو قلبته...
پیش چشات نباشه و...
نتونی در آغوشش بکشی...
حَبِیبٌ غَابَ عَنْ عَیْنِي وَ جِسْمِي و َعَنْ قَلْبِي...
حَبِیبِي لَا یغیبُ
(از عاشقانه های مولا علی در فراق
فاطمه ش...)
📚بحارالانوار ج۴۳ص۲۱۷
نثار شهیدان باکری صلواتی عنایت کنید...
َمَّنْ_يُّجِيبَ_أَلْمُضْطَرَّ_إِذَا_دَعَاهُ_وَ_يَكْشِف_ُأَلْسُوء

#شهید_مهدی_باکری
#مهدی_باکری
#الله_بندسی
#باکری

#شهید_مهدی_باکری
#فرمانده
#لشکر_31_عاشورا
خاطرات همسر شهید باکری:
#بنام_او
#بياد_او
#برای_او
.
#هر_چند_شمع_یادم_شد_در_دل_تو_خاموش
#هستم_بیادت_ای_دوست_یادم_تو_را_فراموش💔
.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
#عشق_گمشده...
.
وقتی بابام...
درباره مهریه ازم پرسید...
گفتم که میخوام سنت شکنی کنم...
مهریه‌م کلت کمری آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!
از فردای اون روز سادگی زندگی بدون تشریفات...
مهریه،جشن عقد و عروسیمون...💕
شده بود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر....
چند ماه بعد ازدواجمون...💕
بهم گفت:
"میخوام برم جنوب...
تو هم باهام میای...؟"
منم واسه اینکه نزدیکش باشم...💕
قبول کردم و باهاش رفتم...
تنها چیزی که تو این چند سال زندگی مشترک آزارم میداد...
دلتنگی‌ بود...
.
#بیقرار_تو_امو_در_دل_تنگم_گله_هاست...
#آه_بی_تاب_شدن_عادت_کم_حوصله_ها_ست...
.
وقتی شبا با خستگی میومد خونه...
از فرط خستگی خوابش میبرد...
میشِستم و نگاش ميكردم...💕
حتی وقتی تو خواب پهلو به پهلو میشد...
مير‌فتم سمت دیگه میشستم...
تا بتونم سير تماشاش كنم...
.
#لذت_دیدن_رویت_به_دلم_می_چسبد...
#دوست_دارم_که_فقط_سیر_نگاهت_بکنم...
.
زندگیمون همش دوری و اضطراب بود...
وقتی شهید شد...
گفتم دلم میخواد،تو مسیر تشییع…
تو آمبولانس کنارش باشم...💕
ولی با سکوت دوست آقامهدی مواجه شدم...
دلم هرّی ریخت...💔
پیش خودم گفتم...
نکنه مهدی باکری هم...
مثه علی و حمید باکری...
جنازه‌ای نداره...؟!💔
آخرشم...
حسرت دیدنش به دلم موند...💔
.
#حسرتی_گر_به_دلم_هست_همان_دیدن_توست...
.
دلتنگش که میشدم...
جلوی قاب عکسش می‌ایستادم و...
باهاش درد دل میکردم...💕
گاهی ساعتها مقابل عکسش اشک میریختم...
تا کمی آروم شم...💔
اگه یه روزی زمان به عقب برگرده و...
باز مهدی باکری ازم خواستگاری‌ کنه...💕
بازم حاضرم همون زندگی رو که باهاش تجربه کردم...
بازم داشته باشم...
.
(همسر شهید،مهدی باکری)
.
#درد_نوشت
چه دردناکه...
کسی که دوستش داری و...💕
همیشه جاش تو قلبته...
پیش چشات نباشه و...
نتونی در آغوشش بکشی...
حَبِیبٌ غَابَ عَنْ عَیْنِي وَ جِسْمِي و َعَنْ قَلْبِي...
حَبِیبِي لَا یغیبُ
(از عاشقانه های مولا علی در فراق
فاطمه ش...)
📚بحارالانوار ج۴۳ص۲۱۷
نثار شهیدان باکری صلواتی عنایت کنید...
َمَّنْ_يُّجِيبَ_أَلْمُضْطَرَّ_إِذَا_دَعَاهُ_وَ_يَكْشِف_ُأَلْسُوء


#شهید_مهدی_باکری
#مهدی_باکری
#الله_بندسی
#باکری

#شهید_مهدی_باکری
#فرمانده
#لشکر_31_عاشورا
.
.
@rahian_nur