@rahian_nurویژه
هر شب بخشی از خاطرات شهید مهدی باکری از زبان همسر
.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹#قسمت_دوم.
#مرد ها طبقه ی بالا بودند
من را صدا زدند بروم دفتر
#عقد را امضا کنم
#برادرم یوسف و عاقد توی راه پله ها ایستاده بودند
بله را گفتم
😌 و دفتر را امضا کردم و برگشتم
#چند دقیقه بعد،مادر بزرگ پرسید:"چی شد صفیه؟پس کی بله میدی؟"
😳گفتم:"مادر جون،تموم شد"
🙈#دل خور گفت:میگفتی اقلا یه دست میزدیم.و تازه شروع کردند به کف زدن
#این عقد ما بود
😊سفره هم پهن نکرده بودیم،چون خریدی نداشتیم
#کل خریدمان یک
#حلقه بود که به اصرار مهدی خریدم
💫.
#یکی دو ساعت قبل از اینکه داماد بیاید،
#حمید آقا،برادر مهدی آمد و یک آیینه ی مستطیلی دور فلزی کوچک و دو جعبه سیب زرد آورد
سیب ها مال باغ خودشان بود
🙂🍎#ادامه_دارد