راهیان نور

#مهدی_باکری
Channel
Logo of the Telegram channel راهیان نور
@rAhian_nurPromote
824
subscribers
8.83K
photos
786
videos
813
links
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
.
📍#ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ 20 #ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ #ﻋﻘﺪﺵ #ﻋﺎﺯﻡ #ﺟﺒﻬﻪ ﺷﺪ ... .
.
.
.
🌹#ﺻﻔﯿﻪ_ﻣﺪﺭﺱ #ﻫﻤﺴﺮ #ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ‏ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﺎﮐﺮﯼ‏ :

ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً 20 ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺣﺪﻭﺩ 40 ﺭﻭﺯ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ ﺩﺭ 11 ﺁﺑﺎﻥ 59 ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺍﺳﻤﯽ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺣﻠﻘﻪ 800 ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢﺩﺭﺁﻣﺪﯾﻢ .
ﻣﻬﺪﯼ 20 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺎﺯﻡ ﺟﺒﻬﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎﻣﺎﻧﺪ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ .ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ . ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﮕﻮﺑﺨﻨﺪﻣﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﺪ . ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻃﺒﻘﻪ ﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ . .
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ : . .
.
🌹‏« ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﺘوﻦ ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪ؟ ‏» ﻣﺎ ﺍﺳﻤﺎً 4 ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﺘﺶ ﻣﺠﻤﻮﻉ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﻣﺎﻩ ﻧﮑﺸﯿﺪ .
ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﺩﺭ #ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ‏«ﺭﻣﻀﺎﻥ ‏» ﺑﻪ #ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺗﯿﭗ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ #ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺩﺭﺑﯿﺎﻭﺭﺩ .
.
. .
🌹ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻋﯿﺪ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ۴ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎﻣﺎﻥ ﺟﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺻﻼً ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ
ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻨﯿﻢ، ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮏ #ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮊﻭﮊﺕ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪﺍﺵ ﮔﻠﺪﻭﺯﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺍﺯ #ﻣﺸﻬﺪ ﺑﻮﺩ؛ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ #ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ؛ ... ﺣﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻗﺎ #ﻣﻬﺪﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺍﻭ ﺟﺮﺃﺕ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯽﺯﺩ، ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ #ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ .
.
.
🌹۵ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻋﯿﺪﻧﻮﺭﻭﺯ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ #ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ؛ ۲۵ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺳﺎﻝ ۱۳۶۳ . ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺃﺕ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ؛ ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻥ ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ.ﺗﻤﺎﺱ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩﺍﻡ ﯾﺎ ﺧﯿﺮ؛ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺜﻞداداشاش ﺁﻗﺎ #ﺣﻤﯿﺪ و علی آقا ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍرد.
.
🌹۲۵ اسفند سالروز شهادت سردار شهید مهدی باکری گرامیباد...
.
#مهدی_باکری
#شهردار_آسمانی

#سلامتی_امام_زمان_صلوات
@rahian_nur
💢گرامیداشت یاد و خاطره #سرداران_رشید_اسلام_شهید_مهندس

#مهدی_باکری #حمید_باکری

زمان ⬅️ دوشنبه ۹۶/۱۲/۲۱
ساعت⬅️ ۱۹:۳۰
مکان ⬅️ تهران _میدان فاطمی سالن اجتماعات وزارت کشور
.
نسیم خنکی حال دلم را خوب میکند؛
پاهایم آهسته آهسته در #خاک‌ها فرو می‌روند...
غرق میشم در رویا!

ناگهان پرنده‌ای می‌پرد؛
نگاهش میکنم به اوج دارد می‌رود!
از جلو چشمانم محو می‌شود!
اینجا کجاست!
کجا ایستاده ام!

ندایی مرا می‌خواند قدم قدم به جلو می‌روم یک گوشه دنج می‌نشینم دنج ترین گوشه دنیاست انگار...
شبیه شش گوشه است انگار...

صدایی در گوشم می‌پیچد!
صدای #ابراهیم_همت است...
دارد می‌گوید:
همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم؛
و آن "عشـق" است...

اگر #عاشقانه با کار پیش بیایی، به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمیکند...

زیر لب زمزمه میکنم؛
عشق...
عشق...
عشق...

صدای دیگری می آید؛
#مهدی_باکری می‌گوید #پاسدار کسی است که شب و روز کار بکند و نخوابد مگر اینکه از فرط #خستگی خود به خود به خواب رود و آخر عمرش ختم به #شهادت باشد...

صدای شهید #مجید_محمدی در گوشم می‌پیچد و می‌گوید ما که رفتیم مادری پیر دارم و زنی و ۳ بچه ی قد و نیم قد؛
از دار دنیا چیزی ندارم الا یک پیام!
یقه تان را میگیرم اگر #ولایت_فقیه را تنها بگذارید!

صدای #شهید_آوینی در گوشم می‌گوید؛
زمان بر #امتحان من و تو می گردد تا ببینند که چون صدای"هل من ناصر" امام #عشق برخیزد چه می کنیم!

ناگهان به خود می‌آیم؛
چشم هایم باز میشود و دلم بی تاب...
این‌طرف و آن‌طرف را می‌نگرم...
دنبال‌شان می‌گردم...
نگاهم ب دور دست ترین نقطه خیره می‌ماند...

قافله ای از میان آب های اطراف زمین #طلائیه میگذرد...
مهدی باکری با همان لبخند همیشگی اش برمی‌گردد نگاهی می‌کند و می‌گوید...
قافله ما قافله #از_خود_گذشتگان است هر کسی که از خود گذشته نیست با ما نیاید...

فریاد میزنم ک صبر کنید میخواهم بیایم!
قافله دورتر و دورتر میشود، میدوم به سمت آب...
سیم خاردار ها مانع اند...
یاد این سخن ابراهیم همت می افتم؛
در پوست خود نمی گنجم!
گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم، می خواهم از قفس به در آیم، سیم های خاردار مانع هستند...
فریاد میزنم!
که ای قافله صبر کنید من هم مثل #همت از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه از خدا بازم میدارد متنفرم...

اما دیگر دیر شده #قافله رفته است و جا مانده ام...
صدای بوق اتوبوس ها مرا به خود می آورد...
مردی از دور داد میزند!
جانمانی اتوبوس دارد میرود!!
خوشحال میشوم...

میپرسم به سمت کجا؟
قافله شهدا؟
می‌خندد و میگوید نه می رود شهر...
و من با خودم فکر می‌کنم مگر می‌شود آمد طلائیه و از #طلائیه به شهر برگشت..!

مگر میشود از قافله جاماند و به شهر، به دنیای ظاهر فریب مادیات برگشت!
نه امکان ندارد...

بوق!
بوق!
بوق!
بوق اتوبوس دیوانه ام میکند مجبور میشوم ک سوار بشوم...
و تمام راه را با خودم زمزمه می‌کنم...
همیشه باید مشغول یک کلمه باشم و آن #عشق است...
باید مثل #شهدا عاشق بشوم تا لایق همراهی با قافله بشوم...

باید که این بار جانمانم باید ک آماده شوم...
ای کاش که بشود...

صدای #شهید_آوینی درون گوشم می‌پیچد و می‌گوید؛ برادر، جایی برای ای کاش‌ها و اگرها باقی نمانده است!
#عاشورا هنوز نگذشته است؛
و کاروان کربلا هنوز در راه است!
و اگر تو را هوس کرب و بلاست؛
بسم الله...

#راهیــــــــان_نور
#دلتنگی
#طلائیه
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
@rahian_nur
#الگو_زندگی
.
.
خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !» از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.» روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.  هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.
.
.
.
باهمین چادر و چفیه شده ای همسفرم

توفقط باش کنارم، شهادت بامن

باهمین چادر و چفیه شده ام همسفرت

ای به قربان تو یارم، شهادت باهم
.
.
#شهید_مهدی_باکری
#مهدی_باکری
#الله_بندسی
#باکری

🆔 @rahian_nur
💞💕💞💕💞💕💞💕
تلوزیون میدیدم...🖥
مصاحبه شهردار شهرمونو نشون میداد...👮
سرشو انداخته بود پایین و...🚶
آروم آروم حرف میزد...
با خودم گفتم
"اییین دیگه چه جور شهرداریههه...؟!
حرف زدن هم بلد نیست..."☺️😕
پا شدم و تلوزیونو خاموش کردم...🖥
چند وقت بعد...
همین آقای شهردار شد شریک زندگیم...😊💕
روزی که اومد خواستگاری...
راستش...
نه من درست و حسابی دیدمش...!
نه اون منو...!
بس که هر دومون سر به زیر نشسته بودیم👀
بعد اون روز...
دیگه دیداری نبود،تاااا...
روز عقدمون...!
روزای قبل عقد...
خواهراش با تعجب و اعتراض...
بهش میگفتن
"آخه داداش من...
شما که دختره رو نگاشم نکردی...
چرا و چطور پسندیدیش آخه؟
بابا نمیگی شاید...
كور باشه...؟!
كچل باشه؟!
تو جوابشون گفته بود
"ازدواج من
محض رضای خداست...
معیارایی كه مدّ نظرم بود...
ایشون داشت...
مطمئنم همراه و همسفر زندگیمه..."💞💞
.
روز عقد...
زنهای فامیل...
منتظر رؤيت روی ماه آقا دوماد بودن...
وقتی اومد...گفتم:
\"بفرمايييد،اینم شادوماد...
داره میاد...
کت و شلوار پوشیده و...
کراواتشم زده...!!!\"
همه با تعجب نگاه میکردن...
مرتب بود و تر و تمیز...
با همون لباس سپاه...👕👖
فقط پوتینایش یه ذره خاکی بود...😕😍

✍🏻 همسر شهید #مهدی_باکری

@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🍃به نام حق🍃
#سید_مرتضی،سلام
از کرانه ازلی و ابدی چه خبر؟
از آنجا ما قبرستان نشینان عادات سخیف را میبینید؟! روایت فتح شما،روایت فتح ماند وحالا باید روایت دیگری داشت...
بگذار من برایتان روایت کنم!
دوربینت را بردار!
باهم به پس کوچه های شهر سری بزنیم!
به خیابان ها...
حتی دل هایمان... آنجا که شما روایت کردی شدکوچه آشتی کنان دل ها با شهدا ...
اینجا روایت من آشتی میدهد دل را با شیطان!! سری بزنیم به دل ها ...
اینجا دل ها دیگر بوی اخلاص و خشوع
#مهدی_باکری ها را نمیدهد😔
دیگر بویی از غیرت #ابراهیم_هادی ها نیست😔
ساده زیستی و خاکی بودن#برونسی ها فراموش شده😔

از خیابان های شهر برایتان بگویم...
دختری که با چادر به دانشگاه رفت و ترم آخر با مانتوی بی دکمه و شلوار تنگ خارج شد...
یا پسری که با اعتقاد وایمان رفت و با هزار شبهه و شک برگشت ...
از خانواده هایی که #ماهواره به جای پرچم #یاحسین بر بام خانه شان بلند شد... از ارتباطات حرامی که حلال جلوه میکندو میشود اوج روشنفکری
از رسانه هایی که اسمش اسلامی و رسمش فرهنگ غربی است
از فیس بوک و تلگرام ،واتس آپ و اینستاگرام که حیاو حجاب را از پسران و دختران ربوده
مذهبی و غیر مذهبی!
حزب الهی و غیر حزب الهی!
از آنها که ب اسم دین و اسلام و روحانیت و طلبگی آبروی دین را میبرند!
از سختی ازدواج آسان و اسلامی و آمار بالای طلاق

از اختلاس و دزدی و غارت بیت المال
از مسئولی که پول تو جیبی ماهیانه اش به اندازه کل حقوق سالانه یک کارگر است ...
وپدری شرمنده به نان شب محتاج است!! #سید_مرتضی
این خیابان ها را جوان های واقعی مثل دهقان ها و دانشگرها و خلیلی ها تحمل نکردنند و بسوی معبود خود پر کشیدنند
ما ماندیم و این شهر و ....😔 برایتان
از دل خون #رهبرمان😔
از تنهایی آقایمان
از این عمار سر دادن امامان😢 بگویم
و...
و...
و...
خلاصه #سید_مرتضی هوای شهر بدجور گرفته
نفس کشیدن سخت شده
فقط فقط
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
@rahian_nur
🍃 " ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺁﻧﺎﻥ #ﻫﺪﻳﻪ ﺍﻯ [ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ]ﻣﻰﻓﺮﺳﺘﻢ ، ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﺎﻣﻞ ﻣﻰ ﻧﮕﺮم ﻛﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺨﻰ ﺑﺮ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﻧﺪ؟ " 🍃
| سوره نمل آیه ٣۵ |

💠بمناسبت سالگرد شهادت آقا #مهدی_باکری و ایام فرارسیدن ولادت #حضرت_زهرا (س)، قصد داریم با مشارکت هم طرح #صلوات_میلیونی را بعنوان هدیه به آن بزرگوران هدیه کنیم ان شاءالله🌷

🔸حاجت روا باشیم ان شاالله

🌸تعداد صلوات ها تا این لحظه ....

👈 ۲۹۱۰۰ #صلوات

📢لطفا تعداد صلواتا را به آیدی زیر اعلام‌ کنید:

@Mahdi_bakeri31
برای مهندسین بن بستی وجود ندارد. آنان یا راهی خواهند یافت٬ یا راهی خواهند ساخت…

5اسفند « روز مهندس» مبارک باد!
مهندس شهید #مهدی_باکری
@rahian_nur
راهیان نور
#قسمت_سی_و #چهارم . 🌹تا اسم #امام_حسین می آمد،شانه هاش می لرزید،اما من برای مهدی بی تابی میکردم،برای خودم هم گریه میکردم،برای روزی که او دیگر نیست..... روز به روز علاقه ام به مهدی بیشتر میشد،ما که از قبل هم را نمی شناختیم،هر روزی که میگذشت،توی زندگی علاقه…
سفیـرعشق:
‌#قسمت_سی_وپنجم
.
🌹مهدی پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود
بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، #مهدی_باکری،دلش خون شد😔
#مهدی هیچ وقت از#شهادت حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست او ناراحت میشود،اما انگار این روزها دلش کنده شده بود،جای دیگری بود...🌹🌹
.
#وقتی من به کار خودم سرگرم میشدم،روبه روی این عکس ها می نشست،زانوهاش را بغل میگرفت و خیره میشد به آنها و با خودش زمزمه میکرد،تا من می رفتم بیرون، #اشکش سرریز میشد😭؛اما جلوی من خودش را نگه میداشت😔،میدانست من تحمل این حرف ها و کارها را ندارم...
#صبح بیست و پنجم اسفند،دوستم دعوتم کرد خانه شان،چند نفر دیگر از بچه ها هم آمده بودند،احساس میکردم سرحال نیستند،اما کسی چیزی نگفت،من زیاد پاپی نشدم؛
#مادرشهیدباقری هم آمده بود،ساعت دوازده نصفه شب،فاطمه زنگ زد،
گفت:"مریم،خواهر مهدی؛اینجاست،داشتیم با هم حرف می زدیم،یاد تو افتادیم،گفتیم یه زنگ بزنیم حالت رو بپرسیم"دلم شور افتاد...،
#پرسیدم:"چیزی شده؟"
گفت:"نه بابا،همینجوری یادت کردیم"
حالا همه به هم تلفنی خبر داده بودند و میدانستند مهدی شهید شده😭😭😭😭😭 ( #یاحسین) ، #احوال مهدی را پرسید،صبح زنگ زده بودم به ستاد کسی که گوشی را برداشت نتوانست حرف بزند،گفت:"گوشی دستتون"
یکی دیگر جوابم را داد و گفت:" #آقامهدی خوب هستند و عملیات تموم شده،رفته ند منطقه رو تحویل بِدَن و برگردند"
خیالم راحت بود همین روزها سر و کله اش پیدا میشود،کسی جرئت نمیکرد چیزی به من بگوید،این کار را گذاشته بودند به عهده ی #مادر شهیدباقری که او آدم جا افتاده ای است،بلد است چطور بگوید،بنده ی خدا او هم نتوانسته بود....😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
.
.
#ادامه_دارد....

#شهدا
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت‌_ششم . 🌸یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده. #سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد. #شهردار ارومیه حرف میزد،🌹صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_هفتم
.
🍀به یکی از دوستانم گفتم #مهدی_باکری از من خواستگاری کرده.
ذوق زده شده بود🙃
#میگفت:"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی.#مهدی از بهترین بچه های ارومیه ست"😊
#هفته بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه"
#آماده شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم
#مهدی پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹
#من هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن.
#از عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور #زندگی کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم.
#انگار داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛
یک #زندگی_چریکی
قبل از انقلاب،دوست داشتم #شوهرم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊
#وقتی مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌
🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿
#برگشتم خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈
#عصرآمد،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟"
#گفتم"سلامتی"
گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت"
#همه چیز را برایش تعریف کردم.
#یوسف و مهدی دوست بودند.
🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت
و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید"
🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ.
#آقاجون سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم.
خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃
#قرار بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم
#روزی که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم
با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉
#یوسف به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد
آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم"
#گفت:"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره
همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞
#خوب من هم آدم متفاوت میخواستم
گفتم:"من فکرهام رو کردم"

#ادامه_داره
@rahian_nur
.
🔺اینم به عشق فرمانده لشکر .....😂
.
می گفت: داشتم تو جاده می رفتم دیدم یه بسیجی کنار جاده داره میره زدم کنار سوار شد😶
سلام و علیک و راه افتادیم
داشتم می رفتم با دنده سه و سرعت 80 تا 😎
بهم گفت: اخوی شنیدی فرمانده لشکرت گفته ماشینا حق ندارن از 80 تا بیشتر برن؟؟!!!
یه نگاه بهش کردم و زدم دنده چهار و گفتم اینم به عشق فرمانده لشکر...😃
تو راه که میرفتیم دیدم خیلی تحویلش می گیرن ...😯
می خواست پیاده بشه بهش گفتم اخوی خیلی برات درنوشابه باز می کنن لا اقل یه اسم و آدرس بهم بده شاید بدردت خوردم؟؟!!!😍
یه لبخندی زد و گفت:😊
همون که به عشقش دنده چهار رفتی😂😂
🌷هدیه به روح شهید #مهدی_باکری صلوات
#اللهم_صل_على_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
@rahian_nur
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آقا #مهدی_باکری مانند حضرت ابوالفضل که در کنار رود فرات شهید شده بود در وسط رودخانه دجله شهید شد.

دجله آقامهدی را با خودش برد و به دریاهای آسمان متصل کرد.
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
@rahian_nur
🍃به نام حق🍃
#سید_مرتضی،سلام
از کرانه ازلی و ابدی چه خبر؟
از آنجا ما قبرستان نشینان عادات سخیف را میبینید؟!

روایت فتح شما،روایت فتح ماند وحالا باید روایت دیگری داشت...
بگذار من برایتان روایت کنم!
دوربینت را بردار!
باهم به پس کوچه های شهر سری بزنیم!
به خیابان ها...
حتی دل هایمان...

آنجا که شما روایت کردی شدکوچه آشتی کنان دل ها با شهدا ...
اینجا روایت من آشتی میدهد دل را با شیطان!!

سری بزنیم به دل ها ...
اینجا دل ها دیگر بوی اخلاص و خشوع
#مهدی_باکری ها را نمیدهد😔
دیگر بویی از غیرت #ابراهیم_هادی ها نیست😔
ساده زیستی و خاکی بودن#برونسی ها فراموش شده😔

از خیابان های شهر برایتان بگویم...
دختری که با چادر به دانشگاه رفت و ترم آخر با مانتوی بی دکمه و شلوار تنگ خارج شد...
یا پسری که با اعتقاد وایمان رفت و با هزار شبهه و شک برگشت ...
از خانواده هایی که #ماهواره به جای پرچم #یاحسین بر بام خانه شان بلند شد...

از ارتباطات حرامی که حلال جلوه میکندو میشود اوج روشنفکری
از رسانه هایی که اسمش اسلامی و رسمش فرهنگ غربی است

از فیس بوک و تلگرام ،واتس آپ و اینستاگرام که حیاو حجاب را از پسران و دختران ربوده
مذهبی و غیر مذهبی!
حزب الهی و غیر حزب الهی!

از سختی ازدواج آسان و اسلامی و آمار بالای طلاق

از اختلاس و دزدی و غارت بیت المال
از مسئولی که پول تو جیبی ماهیانه اش به اندازه کل حقوق سالانه یک کارگر است ...
وپدری شرمنده به نان شب محتاج است!!

#سید_مرتضی
این خیابان ها را جوان های واقعی مثل دهقان ها و دانشگرها و خلیلی ها تحمل نکردنند و بسوی معبود خود پر کشیدنند
ما ماندیم و این شهر و ....😔

برایتان
از دل خون #رهبرمان😔
از تنهایی آقایمان

از این عمار سر دادن امامان😢 بگویم
و...
و...
و...
خلاصه #سید_مرتضی هوای شهر بدجور گرفته
نفس کشیدن سخت شده

فقط فقط
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
@rahian_nur
گرد و غبار سر و ریشش را نگاه نکن...😔🌹
همه ی فرماندهان جبهه خاکی بودند و از همین خاک به افلاک رسیدند...😔🌹
خستگی صورتش نشان از دلبریدگی از دنیا دارد..😔🌹
#مهدی باکری
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹😔🌹😔
🌹 @rahian_nur
😔
یا مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ
#بنام_او
#بياد_او
#برای_او
.
#هر_چند_شمع_یادم_شد_در_دل_تو_خاموش
#هستم_بیادت_ای_دوست_یادم_تو_را_فراموش💔
.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
#عشق_گمشده...
.
وقتی بابام...
درباره مهریه ازم پرسید...
گفتم که میخوام سنت شکنی کنم...
مهریه‌م کلت کمری آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!
از فردای اون روز سادگی زندگی بدون تشریفات...
مهریه،جشن عقد و عروسیمون...💕
شده بود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر....
چند ماه بعد ازدواجمون...💕
بهم گفت:
"میخوام برم جنوب...
تو هم باهام میای...؟"
منم واسه اینکه نزدیکش باشم...💕
قبول کردم و باهاش رفتم...
تنها چیزی که تو این چند سال زندگی مشترک آزارم میداد...
دلتنگی‌ بود...
.
#بیقرار_تو_امو_در_دل_تنگم_گله_هاست...
#آه_بی_تاب_شدن_عادت_کم_حوصله_ها_ست...
.
وقتی شبا با خستگی میومد خونه...
از فرط خستگی خوابش میبرد...
میشِستم و نگاش ميكردم...💕
حتی وقتی تو خواب پهلو به پهلو میشد...
مير‌فتم سمت دیگه میشستم...
تا بتونم سير تماشاش كنم...
.
#لذت_دیدن_رویت_به_دلم_می_چسبد...
#دوست_دارم_که_فقط_سیر_نگاهت_بکنم...
.
زندگیمون همش دوری و اضطراب بود...
وقتی شهید شد...
گفتم دلم میخواد،تو مسیر تشییع…
تو آمبولانس کنارش باشم...💕
ولی با سکوت دوست آقامهدی مواجه شدم...
دلم هرّی ریخت...💔
پیش خودم گفتم...
نکنه مهدی باکری هم...
مثه علی و حمید باکری...
جنازه‌ای نداره...؟!💔
آخرشم...
حسرت دیدنش به دلم موند...💔
.
#حسرتی_گر_به_دلم_هست_همان_دیدن_توست...
.
دلتنگش که میشدم...
جلوی قاب عکسش می‌ایستادم و...
باهاش درد دل میکردم...💕
گاهی ساعتها مقابل عکسش اشک میریختم...
تا کمی آروم شم...💔
اگه یه روزی زمان به عقب برگرده و...
باز مهدی باکری ازم خواستگاری‌ کنه...💕
بازم حاضرم همون زندگی رو که باهاش تجربه کردم...
بازم داشته باشم...
.
(همسر شهید،مهدی باکری)
.
#درد_نوشت
چه دردناکه...
کسی که دوستش داری و...💕
همیشه جاش تو قلبته...
پیش چشات نباشه و...
نتونی در آغوشش بکشی...
حَبِیبٌ غَابَ عَنْ عَیْنِي وَ جِسْمِي و َعَنْ قَلْبِي...
حَبِیبِي لَا یغیبُ
(از عاشقانه های مولا علی در فراق
فاطمه ش...)
📚بحارالانوار ج۴۳ص۲۱۷
نثار شهیدان باکری صلواتی عنایت کنید...
َمَّنْ_يُّجِيبَ_أَلْمُضْطَرَّ_إِذَا_دَعَاهُ_وَ_يَكْشِف_ُأَلْسُوء

#شهید_مهدی_باکری
#مهدی_باکری
#الله_بندسی
#باکری

#شهید_مهدی_باکری
#فرمانده
#لشکر_31_عاشورا
#طلاییه
حاج حسین یکتا:
بچه ها!
شیطون از آخر #خاکریز نفس ما آمده تو زندگیمون؛
و آروم آروم داره جوونای ما رو #تیر خلاصی میزنه...
.
اینجا فقط #روضه ما رو نگه میداره...
#هیئت ما رو نگه میداره...
.
#شهیدا رو ببین...
ببین چقدر قشنگ #زندگی میکردن...
اون زندگی های زیبا و آخرشم شهادت های زیبا...
.
زیبایی این زندگی ها بخاطر ارتباطشون با #ابا_عبدالله بود...
بخاطر انسشون با #حضرت_زهرا بود...
.
.
صفر فرمانده گردان لشکر #عاشورا میگفت:
آقا مهدی ما افتادیم تو #محاصره!
چیکار کنیم عراقی ها هم از آخر آمدند دارن تیر خلاصی میزنن...
آقا #مهدی_باکری گفت بود:
من #هیچ کاری نمیتونم بکنم...
.
صفر گفت میتونم یه خواهشی بکنم!؟
گفت چیه!؟
گفت برای ما روضه #امام_حسین بخونید از پشت بیسیم...
میگفت برای صفر روضه میخوندن و صفر اونور بیسم داشت گوش میداد...
چند دقیقه نگدشته بود که صفر گفت آقا مهدی اومدند بالا سر من؛
خداحافظ...
.
.
یکی باید بشینه برای ما #روضه بخونه...
تا #نظر بشه و گرنه تیر #خلاصی خوردیم!
دخلمون اومده...
اونا با روضه ابا عبدالله به شهادت نایل شدند؛
ما هم باید با روضه #امام_حسین از #سیم_خاردار های نفسمون عبور کنیم...
.
#حاج_حسین_یکتا
.
.
.
استاد پناهیان: #تنها راه مقابله با شیطان و مبارزه با نفس؛
#توسل به اهل بیت علیهم السلام.
.🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
Telegram.me/rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
آقایون #فرمانده دل بدید دیگه
یه عکسِ ها!
#برادر_همت دقت کن برادر
_من حواسم هست هادی منو میخندونه

#برادر_خرازی دل بده حواست کجاست؟

_#احمد_متوسلیان م تو عکس بود خوب بودا, صبر می‌کردیم یِکم

ایشالا عکس بعدی

#برادر_رشید بیا تو کادر آقا جان

_باشه باشه

برادرا اون پایین دل بدید بعدا میشه بحث کرد

_باشه آقا شما عکستو بگیر

جونم #حاج_احمد_کاظمی با این لبخند، بقیه هم مثل شما دل داده بودن الان عکسو گرفته بودیم

_عزیزی؛ اینا جنبه ندارن بگیر شما [خنده]

#بردار_باقری لبخند بزن آقا عکسه‌ها.. _اقا بگیر عکستو کار داریم عملیات رو زمینه

#مهدی_باکری:
_آقا برای تلوزیونِ یا رادیو؟! [خنده جمع]

شما امر کن #حاج_مهدی

_میذاشتیم حمیدم میومد تو راه بود... می‌گیریم بازم حاجی می‌گیریم

آقا گرفتما, #برادر_محسن, #برادر_صفوی و... یک
دو
سه
چیلیک...
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
دلم را جا گذاشته ام...💔
کنار مزار شهید گمنامی که روی سنگش نوشته شده بود:
محل شهادت:
مجنون،عملیات خیبر...
دلم پرکشید بسوی مجنون🌅
جزیره ای که اینچنین دلم را مجنون خود کرده است...
شاید مجنون هم مجنون باشد...مجنون سرداری که آنجا ابدی شد...😔
این روزها بیشتر از هر زمانی روحم سرگردان در اروند رود و مجنون و آبهای جنوب است...🌴
این روزها مجنونم...
دلم غرق میشود در اروند...
اشک هایم گواهی میدهد بر پریشانی احوالم...😢
هوایی شدم...
بی اختیار این بیت را زمزمه میکنم:
برای گریه های من تو بهترین بهانه ای
بگو کجاست پیکرت نگو که بی نشانه ای... 🌷25اسفندماه...سالروز شهادت سردار شهید مهدی باکری...🌷 #اللهم_صل_على_محمد_وآل_محمد_و_عجل_فرجهم
#شهید_مهدی_باکری
#خیبر
#مجنون
#لشکر_31_عاشورا
#25اسفند
#مهدی_باکری
#ما_بر_عهد_شهیدان_ميمانيم
#شهدا_سید_علی_را_دعا_کنید
#شهدا_را_یاد_کنیم_حتی_با_یک_صلوات
#شهدا_شرمنده_ایم
#ما_با_ولایت_زنده_ایم_مهر_بصیرت_خورده_ایم_همچون_علمداریم
#بسیجی_میمونیم_بسیجی_میمیریم_از_دستت_شهادت_میگیریم
#با_ولایت_تا_شهادت_رهسپاریم
#ما_همان_نسل_جوانیم_که_ثابت_کردیم_در_ره_عشق_جگر_دار_تر_از_صد_مردیم
#ما_همه_سرباز_توییم_خامنه_ای
#ما_هنوز_ایستاده_ایم_تا_آخرین_نفس

@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
@rahian_nur
#الگو_زندگی
.
.
خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !» از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.» روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.  هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.
.
.
.
باهمین چادر و چفیه شده ای همسفرم

توفقط باش کنارم، شهادت بامن

باهمین چادر و چفیه شده ام همسفرت

ای به قربان تو یارم، شهادت باهم
.
.
#شهید_مهدی_باکری
#مهدی_باکری
#الله_بندسی
#باکری

🆔 @rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
.
🔺اینم به عشق فرمانده لشکر .....😂
.
می گفت: داشتم تو جاده می رفتم دیدم یه بسیجی کنار جاده داره میره زدم کنار سوار شد😶
سلام و علیک و راه افتادیم
داشتم می رفتم با دنده سه و سرعت 80 تا 😎
بهم گفت: اخوی شنیدی فرمانده لشکرت گفته ماشینا حق ندارن از 80 تا بیشتر برن؟؟!!!
یه نگاه بهش کردم و زدم دنده چهار و گفتم اینم به عشق فرمانده لشکر...😃
تو راه که میرفتیم دیدم خیلی تحویلش می گیرن ...😯
می خواست پیاده بشه بهش گفتم اخوی خیلی برات درنوشابه باز می کنن لا اقل یه اسم و آدرس بهم بده شاید بدردت خوردم؟؟!!!😍
یه لبخندی زد و گفت:😊
همون که به عشقش دنده چهار رفتی😂😂
🌷هدیه به روح شهید #مهدی_باکری صلوات
#اللهم_صل_على_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم

@rahian_nur
More