راهیان نور

#خط
Channel
Logo of the Telegram channel راهیان نور
@rAhian_nurPromote
824
subscribers
8.83K
photos
786
videos
813
links
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
📜 #کلام_شهید

💢باید مواظب باشیم #خط_ولایت را گم نڪنیم. می‌گفت معیار ما در تمامی گزینشها و انتخابها اشاره و اراده ولایت است و تبعیت از ولایت فقیه باید در همه جا و در همه حال در وجود ما جاری و ساری باشد.

👌شهید در همه اوقات بخصوص نمـاز ارادت عمیق خود را به ولایت بروز می‌دادند ڪه: « اللهم اید‌آیه الله العظمی خامنه‌ای اللهم واحفظه و ثبته » این #دعــا را همیشه زیرلب زمزمه می‌ڪرد و جزو ذڪرهای دائمی وی بود...

#شهید_علی_صیادشیرازی
#باولایت_تاشهادت
#شهادت:۷۸/۰۱/۲۱

💠 @rahian_nur
راهیان نور
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_محمد_ابراهیم_همت جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم » @rahian_nur
.
مجنون مجنون همت!
همت جان به گوشی برادر؟
همت جان مدت هاست بی تاب مجنونت شده ام!
همت جان دیگر کسی از شما و #مجنون تان نمی‌گوید!
.
همت جان، #خط ها عوض شده!
همت جان، پل های رسیدن به خدا، کانال های ارتباطی شما با #خدا را به سخره گرفتند!
.
همت جان،کج راه‌ ها را مسیر تو می‌دانند!
همت جان، برادر دیگر از اسمت هم نمی شود گفت!
اینجا بعضی دختران مراقب #چادر شان نیستند!!
همت جان به گوشی؟؟
.
همت جان...
اینجا بعضی پسران مان بر عکس #چشم هایت عمل میکند،چشمان شان!
.
همت جان یادشان رفته #راه ت را...
هدفت را...
چرا رفتنت را...
.
.
همت جان دیگر چیزی به #سقوط شهر نمانده...
همه جا را احاطه کرده اند...
#تقوا یمان رو به اتمام است...
.
همت جان، در این حملات #شیمیایی نفس کم آورده ایم...
سراسر وجودمان را فرا گرفته و ‌دارد نابودمان میکند...
همت جان صدامو داری برادر؟؟
.
همت همت مجنون!
مجنون جان...
از طرف من به جوانان بگو:
چشم #شهیدان و تبلور #خون شان به شما دوخته است...
"شهید محمد ابراهیم همت"
.
مجنون جان فرصتی ندارم ولی این را هم بگو به همه ی اهالی کوچه‌ی #عشق:
میخواهید خدا #عاشق شما شود!
#قلم می‌زنید برای خدا باشد...
#گام بر می‌دارید برای خدا باشد...
#سخن می‌گویید برای خدا باشد..
هر چیز و #همه چیز برای خدا باشد...

۱۷#_اسفند
#سالروزشهادت_شهید_همت
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_بیستم . 🌷از حمام که در آمد،چند دقیقه ی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده،دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، #نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، #من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست…
سفیـرعشق:
#قسمت_بیست_ویکم
.
🌷و بهتر از آن این بود که بماند،صفیه دکمه ی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند،مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی،موهایش را مرتب میکرد😊،صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید،فایده نداشت،بالاخره تمام میشد و او میپوشید و ...
#مهدی دکمه ی لباسش را بست،همیشه همین لباسها را میپوشید، قواره ی کت و شلوار دامادی که مادر به او#هدیه داد،هنوز نبرده بود بدهد خیاط بدوزد، 🌹صفیه چقدر گفته بود قبل از عید اینکار را بکند،یک دست لباس نو داشته باشد،به خرجش نرفت😐.
#کمی عقب ایستاد و لباس را به تنش برانداز کرد،همین طوری هم خوشگل بود😍،مهدی دستت درد نکندی گفت و رفت🌷
.
#انگار میخواست برود#عروسی ،پله ها را دوتا یکی میرفت،ماشین میفرستادند دنبالش،اگر پنج دقیقه دیر می آمدند،صبر نیمکرد،بدو میرفت،دلم پر میزد
#میگفتم:"نمیشه سینه ت رو باز کنی و من رو بذاری توی سینه ت و با خودت ببری؟"
برای اینکه اشکم سرازیر نشه،به خنده میگفت😊:"تو جا نمیشی اینجا"☺️
و دستش را به سینه اش میزد
.
#حمید آقا در آن عملیات زخمی شد و می بایست پایش را عمل میکردند،نمی خواست فاطمه اذیت شود،به اصرار راضیش کرد و فرستاد ارومیه،پشت سرش مهدی میخواست برود تهران،من همراهش رفتم
#توی راه آهن گفت:"بیا بریم یه عکس فوری بندازیم"
گفت:"اگه جور بشه،شاید بریم#سوریه "
هشت تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم.
#داییِ مهدی تهران#زندگی میکرد،من را گذاشت خانه ی آنها،خانه ی مردم معذب بودم،مهدی که زنگ زد،بهش توپیدم:"چرا اینقدر بی فکری؟من میخوام برم،خواستی بیا ارومیه من رو ببین"😐
#خط و نشونم جواب داد و خودش را زود رساند که #تنها نروم. .😉

#ادامه_دارد
@rahian_nur
تقدیــم به سفیــر عشق شهید فهمیده

💠 پرونده ای انقلابی برای شهید #حسین_فهمیده:
💠 با بصیرت، دشمن شناس، وقت شناس، ولایی و انقلابی.

 1346: (اول ادریبهشت) ولادت در شهر #قم؛
 1352: ورود به کلاس اول دبستان- دبستان روحانی قم؛
 1357: پخش #اعلامیه‌های #رهبرکبیر_انقلاب اسلامی امام خمینی ره؛
1358: (تابستان) هجرت به شهرستان کرج و جدایی از زاد و بوم خود؛
1358: (پنجم آذر ماه) عضویت در #بسیج #دانش‌آموزی؛
1359: (تابستان) شرکت در آموزشهای رزمی؛
1359: (بیست و پنجم شهریور ماه) کسب اجازه از پدر و مادر برای حضور در جبهة جنگ؛
1359: ( بیست و ششم شهریور ماه) اعزام به جبهة جنگ و حضور در خاک خرمشهر؛
💠روزهای نخستین ورود به جبهة: از ورود او به خط مقدم جلوگیری شد.
1359: (نخستین روزهای اعلام #تجاوزنظامی ارتش #عراق غروب سی و یکم شهریور ماه) حضور رسمی در جبهه نبرد.
💠 (هفته اول مهرماه) زخمی شد و به بیمارستان #ماهشهر اعزام گردید.
💠چند روزی پس از بهبودی: ترخیص از #بیمارستان و بازگشت به #جبهه.
💠 پس از مراجعت به #خرمشهر: جلوگیری دوباره از اعزام او به خط مقدم.
💠 در نهایت خود را به #خط_مقدم رساند و جان خود را که همه سرمایه وی بود، برای حراست از #انقلاب و #کشور، اهدا کرد.

💠 #شهادت هنر مردان خدا است.
8/آبان 1359:
عزیمت به سوی جهاد


فهمیده دوازده ساله بود که حوادث کردستان اتفاق افتاد.او که عشق انقلاب وامامقدس سره را در سر داشت ، خود را به کردستان رساند، ولی به دلیل کمی سن، برادران کمیته او را باز می گردانند و درصدد برمی آیند که در حضور مادرش از او تعهد بگیرند که دیگراز شهرستان کرج خارج نشود. ولی او رضایت نمی دهد و خطاب به آنان می گوید که خودتان را زحمت ندهید. اگر امام بگوید، به هر کجا که باشد، آماده رفتن هستم . من باید به مملکت خدمت کنم و اضافه می کند: من نمی نویسم و اگربنویسم حرفی دروغ زده ام . حتی با تهدید به زندان حاضر نمی شود تعهد بدهد و بالاخره تنها از مادرش امضا می گیرند.
درهمان روزهای نخست جنگ تحمیلی ، محمد حسین تصمیم می گیرد که به جبهه برود وبا متجاوزان بعثی بجنگد . زمزمه رفتن را در خانواده و بین دوستانش می افکند. دریکی از بیمارستان های کرج خود را به یکی از دوستانش که بستری بود، می رساند و با او خداحافظی می کند و از جبهه و جنگ برای او می گوید و تکلیف الهی خود را گوشزد می کند.
یک روزکه به بهانه خرید نان از منزل خارج شده بود ، مبلغ 50 تومان را به دوستش می دهد واز او می خواهد که نان را بخرد و به منزل آن ها ببرد و تصمیم خود را برای رفتن به خوزستان به او می گوید و از وی می خواهد که تا سه روز به خانواده اش خبر ندهد تا مانع رفتن او نشوند وسپس آن ها را مطلع کند . دوست ا و یکی ، دو روز بعد خبر را چنین می دهد که :
من رفتم جبهه نگران من نباشید.
در تهران یکی از پاسداران کمیته متوجه تصمیم او می شده و با وی صحبت و سعی می کند او را از تصمیم خویش منصرف نماید، اما موفق نمی شود . شهید فهمیده که درعزم خود راسخ بود، خود را به شهرهای جنوب کشور می رساند و هرچه تلاش می کند که همراه گروه یا دسته ای که عازم خطوط مقدم جبهه هستند، برود ، موفق نمی شود. تا با گروهی از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری برخورد کرده و به نزد فرمانده آنان می رود واز او می خواهد که وی را با خود ببرند. فرمانده امتناع می کند، اما شهید فهمیده ، آن قدر اصرار می کند تا فرمانده را متقاعد می کند که برای یک هفته اورا همراه خود به خرمشهر ببرد. دراین مدت کوتاه هر کاری که پیش می آید حسین پیشقدم شده و استعداد و قابلیت خود را درهمه کارها نشان می دهد. درهمین مدت کوتاه حضور درخرمشهر با دوستی که درآن جا پیدا کرده بود، یعنی محمد رضا شمس ، هر دو مجروح می شوند وآن دو را به بیمارستان منتقل می کنند و علی رغم مخالفت فرمانده آن گروه و با حالت مجروحیت، دوباره به خطوط مقدم در خرمشهر بر می گردد. درحین برخورد با فرمانده و پس از ممانعت وی از حضور درخط مقدم، چشمان حسین پراز اشک شده و با ناراحتی به فرمانده می گوید:

من به شما ثابت می کنم که می توانم به خط بروم ولیاقت آن را دارم.
او برای اثبات لیاقت خود یک با ر به تنها یی به میان عراقی ها رفته ولباس و اسلحه ای از عراقی ها به دست می آورد و در هیئت یک عراقی به نیروهای خودی نزدیک می شود، به طوری که رزمندگان مشاهده می کنند که یک عراقی کوچک به طرف آنان می آید! می خواهند به او شلیک کنند، که یکی از آنان می گوید، صبرکنید با پای خودش بیاید تا اسیرش کنیم . هنگامی که نزدیک می شود، می بینند حسین است که خواسته ثابت کند که می تواند با دست خالی هم با عراقی ها بجنگد و شهامت ولیاقت حضور در خط مقدم را دارد.
مسوول گروه که به توانمندی و توانایی واراده پولادین حسین برای رزم د رجبهه اعتماد واطمینان پیدا می کند، به او اجازه ماندن د رجبهه را می دهد.
@rahian_nur