کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود

#شهید_ابراهیم_هادی
Канал
Религия и духовность
Образование
Социальные сети
Другое
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
@quran_sutПродвигать
147
подписчиков
2,53 тыс.
фото
461
видео
2,24 тыс.
ссылок
💠 قالَ رَسُولَ الله: «...إِنِّی تَارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَین کتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَهْلَ بَیتِی عِتْرَتِی..» 🔰 پیج اینستاگرام کانون : 🔹 instagram.com/quran_sut
🔻ارتباط با نامحرم

ابراهیم همیشه میگفت : تا وقتی که زمان ازدواجتون نرسیده هیچ وقت دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نروید ، چون آهسته خودتون رو به نابودی میکشونید.

#شهید_ابراهیم_هادی

🔰 @quran_sut
🔰 instagram.com/quran_sut
📖قسمت سی و پنجم
🏷اسیر

از ويژگيهاي ابراهيم، احترام به ديگران،🌺حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم ميشنيديم👂 كه: اكثر اين دشمنانما انسانهاي جاهل و ناآگاه هستند. بايد اسلام واقعي را از ما ببيند.🌷 آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن در فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت.
سه اسير عراقي👥👤را داخل شهرآوردند.🚓 هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود. مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزي كه از طرف تداركات براي ما ميآمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم🙄 ابراهيم همان را بين اسرا توزيع ميكرد. همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند.🌺كمي هم عربي بلد بود. در اوقات بيكاري مينشست 🧘‍♂️و با اسرا صحبت ميكرد.🗣دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو 🚓حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما ميآيي؟ 🙄وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت شدند.😞 آنها با گريه😭 التماس ميكردند 🙏و ميگفتند: ما را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام ميدهيم.حتي حاضريم با بعثيها بجنگيم!
٭٭٭
عمليات بر روي ارتفاعات بازيدراز آغاز شد. ما دو نفر 👥كمي به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه هاي خودي دور شديم. 🚶‍♂️🚶‍♂️به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي👥در آن بودند. با اسلحهاشاره كردم ☝️که به سمت بيرون حركت كنيد. فكر نميكردم اينقدر زياد باشند! 🌺ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حركت كنيد👈. اما آنها هيچ حركتي نميكردند!
طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند. شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم! دوباره داد زدم🗣: حركت كنيد و با دست اشاره كردم 👈ولي همه عراقيها به افسر درجه داري👤كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند!👁افسر بعثي ابروهايش را بالا ميانداخت.🙄 يعني نرويد! خيلي ترسيدم،😨تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد.🥵 يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود.هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند.🤲يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم.👁 به سمت ما
ميآمد.🚶‍♂️ آرامش عجيبي پيدا كردم.🌺 تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم👁 گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟!گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم.☝️لباس👕و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود.ابراهيم اسلحه اشرا روي دوشش انداخت و جلو رفت.🚶‍♂️ با يك دست 🖐يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد!👁 چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد.🚶‍♂️تمامي عراقيها از ترس😨روي زمين نشستند و دستشان را بالا گرفتند.🙌 افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد 🙏و ميگفت: الدخيل الدخيل🙏😞، ارحم ارحم و همينطور ناله ميكرد😭. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم،🌺 تمام ترس لحظات پيش من برطرف شده بود. ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند.🔄 آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد🤲.بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم.
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سی_پنجم
#رمان
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت سی و چهارم
🏷ظاهر ساده🕯

در ايام ابتداي جنگ،ابراهيم الگوي بسياري از بچه هاي رزمنده شده بود.🌷 خيلي ها به رفاقت با او افتخار ميكردند. اما او هميشه طوري رفتار ميکرد تا كمتر مطرح شود.مثلاً به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند👕 و شلوار كردي👖 ميپوشيد. تا هم به مردم محلي آنجا نزديكتر شود، هم جلوي نفس خود را گرفته باشد.🌺 ساده و بي آلايش بود.🕯وقتي براي اولين بار☝️او را ديديم👁فكر كرديم كه او خدمتكار و... براي رزمندگان است.💙 اما مدتي كه گذشت🕛 به شخصيت او پي برديم.ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود.🌺به جاي توجه به ظاهر و قيافه🧔، بيشتر به فكر باطن بود🌷. بچه ها هم از او تبعيت ميكردند.هميشه ميگفت: مهمتر از اينكه☝️ براي بچه ها لباسهاي👕هم شكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم🌺و تا ميتوانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم.🤝نتيجه اين تفكر،🧠در عملياتهاي گروه،كاملاً ديده ميشد.👁 هر چند برخي با تفكرات او مخالفت ميكردند.
٭٭٭
پارچه لباس پلنگي خريده بود. به يكي از خياطها داد💙 وگفت: يك دست لباس كردي👔 برايم بدوز.روز بعد لباس را تحويل گرفت🌷وپوشيد. بسيار زيبا شده بود.🥰 از مقر گروه خارج شد. ساعتي🕛 بعد برگشت.➡️ با لباس سربازي👕!پرسيدم: لباست كو!؟🤔گفت: يكي از بچه هاي كرد از لباس من خوشش آمد.🌺
من هم هديه دادم به او!🙌ساعتش را هم به يك شخص ديگرداده بود. آن شخص👤ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود!🌺 اين كارهاي ساده باعث شد بسياري از كردهاي محلي مجذوب🥰 اخلاق ابراهيم شوند🌷 و به گروه اندرزگو ملحق شوند. ابراهيم در عين سادگي ظاهر،🕯 به مسائل سياسي كاملاً آگاه بود. جريانات سياسي را هم خوب تحليل ميكرد.💙 مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل ⚘و شهيد بهشتي⚘ در مقر، از طرف دفتر فرماندهي كل قوا🧡 در غرب كشور كه زير نظر بنيصدر اداره ميشددستور تعطيلي و بستن آذوقه گروه صادر گرديد🙌، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعالم كرد📣 كه حضور اين گروه در منطقه لازم است. تمامي حملات ما توسط اين گروه طراحي و
اجرا ميشود. بعد از مدتي با پيگيريهاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته شد.يك روز صبح 🏞اعلام كردند كه بنيصدر قصد بازديد👀 از كرمانشاه را دارد.
ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه ها👥به همراه حاج حسين ⚘عازم كرمانشاه شدند.💙فرماندهان نظامي با ظاهري آراسته🧔 منتظر بنيصدر بودند.👀 اما قيافه بچه هاي اندرزگو جالب بود. با همان شلوار كردي👖و ظاهر هميشگي به استقبال بنيصدر رفتند!🚶‍♂️ هر چند هدفشان چيز ديگري بود. ميگفتند: ما ميخواهيم با اين آدم صحبت كنيم🗣 و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ را اداره ميكند!🌺آن روز خيلي معطل شديم.در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هليكوپتر 🚁به كرمانشاه نميآيد.مدتي بعد حضرت آيت الله خامنه اي(حفظه الله) به كرمانشاه آمدند.🌺ايشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند🌷. ابراهيم تمام بچه ها را به همراه خود آورد. آنها با همان ظاهر ساده و بي آلایش با حضرت آقا ملاقات كردند 🤝و بعد هم يكيك، ايشان را در آغوش گرفتند🤗و روبوسي كردند.😘
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سی_چهارم
#رمان
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت سی و سوم
🏷شهادت اصغر وصالی🌷

محرم سال 1359 اتفاق مهمي رخ داد.💚اصغر وصالي⚘و علي قرباني⚘با نيروهايشان از سرپل ذهاب به گيلان غرب آمدند💙.قرار شد بعد از شناسايي مواضع دشمن، از سمت⬅️شمال شهر، عملياتي آغاز شود.آن ايام روزهاي اول☝️تشكيل گروه اندرزگو بود.🧡قسمتي از مواضع دشمن شناسايي شده بود.🌷
شب🌃عاشورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شدند.🔄 عزاداراي با شكوهي🌺 برگزار شد. مداحي ابراهيم در آن جلسه را بسياري از بچه ها به ياد دارند. او با شور و حال عجيبي ميخواند🗣 و اصغر وصالي⚘مياندار عزادارها بود.💙روز عاشورا اصغر به همراه چند نفر👥از بچه ها براي شناسايي راهي منطقه (برآفتاب) شد. 🌺حوالي ظهر🌅 خبر رسيد آنها با نيروهاي كمين عراقي درگير شده اند. بچه ها خودشان را رساندند، نيروهاي دشمن هم سريع عقب رفتند♻️ اما...علي قرباني⚘به شهادت رسيد.🌷به خاطر شدت جراحات،🔥 اميدي هم به زنده ماندن اصغر نبود.
اصغر وصالي⚘ را سريع به عقب➡️انتقال داديم ولي او هم به خيل شهدا پيوست🌷.بعد از شهادت اصغر، ابراهيم را ديدم 👁كه با صداي بلند 🗣گريه ميكرد.😭ميگفت: هيچكس نميداند كه چه فرماندهاي را از دست داده ايم،🌷انقلاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت.💙اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش⚘نشده بود توفيق شهادت را در ظهر عاشورا به دست آورد.🌺ابراهيم براي تشييع به تهران آمد🚶‍♂️و اتومبيل پيكان🚗 اصغر را كه در گيلان غرب به جا مانده بود⚠️به تهران آورد. در حالي كه به خاطر اصابت تركش، تقريباً هيچ جاي سالم در بدنه ماشين نبود!پس از تشييع پيكر شهيد وصالي⚘سريع به منطقه بازگشتيم.➡️ ابراهيم ميگفت: اصغر چند شب قبل از شهادت🌷، برادرش را در خواب ديد.👁 برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گيلان غرب شهيد خواهي شد🌺.روز بعد بچه هاي گروه، براي اصغر مجلس ختم وعزاداري برپا كردند.🌷 بعد بچه ها به هم قول دادند 🤝كه تا آخرين قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگيرند.جواد افراسيابي⚘ و چند نفر از بچه ها👥 گفتند: مثل آدمهاي عزادار محاسن🧔خودمان را كوتاه نميكنيمتا صدام را به سزاي اعمالش برسانيم.
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سی_سوم
#رمان
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت سی و دوم
🏷تسبیحات📿

دوازدهم مهر 1359🏞است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده!براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم🚶‍♂️اما بيفايده بود.😓تا نيمه هاي شب🌃بيدار و خيلي ناراحت بودم.😔من ازصميميترين دوستم هيچ خبري نداشتم. بعد از نماز صبح🌷آمدم داخل محوطه. سكوت عجيبي در پادگان ابوذر حکم فرما بود.💚
روي خاكهای محوطه نشستم🧘‍♂️. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد🔄.هوا هنوز روشن🌅 نشده بود. با صدايي🔊درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند.💙 ناخودآگاه به درب پادگان نگاه كردم.👀 توي گرگ و ميش هوا🌌به چهره آنها خيره شدم.👁 يكدفعه از جا پريدم!⬆️ خودش بود، يكي از آنها ابراهيم بود.💚 دويدم🚶‍♂️و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم.🌺 خوشحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم.🧘‍♂️ابراهيم ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد: با يك نفربر🚌 رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقي ها تا كجا آمده اند.كنار يك تپه محاصره شديم، نزديك به يكصد عراقي از بالاي تپه 🏜و از داخل دشت شليك ميكردند. ما پنج نفرهم دركنار تپه در چالهاي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم.💚تا غروب 🌅مقاومت كرديم،با تاريك شدن🌃 هوا عراقيها عقب نشيني كردند.🌺 دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند.🌷 از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود.به پشت تپه و ميان درختها رفتيم.در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم.
🚷خسته و گرسنه بوديم.😓 از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم.💙 بعد از نماز به دوستانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت تسبيحات حضرت زهرا(س)را بگوئيد.بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند.💙بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم.🚶‍♂️خبري از عراقيها نبود. مهمات ما هم كم بود. يكدفعه در كنار تپه چندين جنازه عراقي را ديدم.👁 اسلحه و خشاب و نارنجكهاي آنها را برداشتيم.مقداري آذوقه هم پيدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟هوا تاريك🌃 و در اطراف ما دشتي صاف بود. تسبيحي📿 در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم.🌺در ميان دشمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم!
نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي🏜 پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار 📢در داخل آن قرار داشت.چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد.👀 ما نميدانستيمدر كجا هستيم. هيچ اميدي هم به زنده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! بعد هم با تسبيح📿 استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم!با ياري خدا توانستيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم. وقتي رادار از كار افتاد،هر سه از آنجا دور شديم.🏃‍♂️🏃‍♂️ ساعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.نزديك صبح 🏙محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشتيم.🌺 با تاريك شدن هوا🌃به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم🌷.ابراهيم ادامه داد: آنچه ما در اين مدت ديديم فقط عنايات خدا بود. تسبيحات 📿حضرت زهرا(س) گره بسياري از مشكلات ما را گشود.بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. ما بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گسترش دهيم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود.💙
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سی_دوم
#رمان
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت سی و یکم
🏷حلال مشکلات🌸

از پيامبر(ص)سؤال شد:کدام يک از مؤمنين ايماني کامل تر دارند؟🌹فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند🌺سردار محمد کوثري( فرمانده اسبق لشكر حضرت رسول9 )ضمن بيان خاطراتي از ابراهيم تعريف ميكرد: در روزهاي اول☝️ جنگ در سرپل ذهاب به ابراهيم گفتم؛ برادر هادي، حقوق شما آماده است هر وقت صالح ميداني بيا و بگير🌺.در جواب خيلي آهسته گفت: شما کي ميري تهران!؟🤔گفتم: آخر هفته.🌹بعد گفت: سه تا آدرس📃رو مينويسم، تهران🏙 رفتي حقوقم رو در اين خونه ها🏠بده! من هم اين کار را انجام دادم. بعدها فهميدم هر سه، از خانواده هاي مستحق و آبرودار بودند.🌷
٭٭٭
از جبهه برميگشتم.🚶‍♂️وقتي رسيدم ميدان خراسان🏟 ديگر هيچ پولي💶 همراهم نبود.به سمت خانه🏠در حرکت بودم.🚶‍♂️اما مشغول فكر؛🤔 الان برسم خانه همسرم و بچه هايم از من پول💶 ميخواهند. تازه اجاره خانه را چه سراغ کی بروم؟🤔 به چه کسي رو بيندازم؟😫 خواستم بروم خانه برادرم🏡، اما او هم وضع خوبي نداشت. سر چهار راه عارف ايستاده بودم.🚶‍♂️با خودم گفتم: فقط بايد خدا کمک کند.🤲 من اصلاً نميدانمچه كنم!در همين فكر بودم که يكدفعه ديدم👀ابراهيم سوار بر موتور🏍به سمت من آمد🌷. خيلي خوشحال شدم.😍تا من را ديد از موتور🏍پياده شد، مرا در آغوش کشيد.🤗چند دقيقه اي صحبت كرديم. وقتي ميخواست برود اشاره کرد👈: حقوق گرفتي؟!🤨 گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولي مهم نيست.دست کرد توي جيب👖 و يک دسته اسکناس 💶درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نميگيرم،خودت احتياج داري.🌺گفت: اين قرض الحسنه است.🌹هر وقت حقوق گرفتي پس ميدي.🔄 بعد هم پول💶را داخل جيبم گذاشت و سوار شد و رفت.🏍آن پول خيلي برکت داشت.🌸 خيلي از مشکالتم را حل کرد. تا مدتي مشکلي از لحاظ مالي نداشتم.خيلي دعايش کردم.🤲آن روز خدا ابراهيم را رساند. مثل هميشه حلال مشكلات شده بود.🌺
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سی_یکم
#رمان
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت سی ام
🏷برخورد با دزد💰

نشسته بوديم🧘‍♂️ داخل اتاق.🌹مهمان داشتيم.👨‍👩‍👦‍👦 صدايي🔊از داخل کوچه آمد. ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد👁. شخصي موتور🏍شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!🏃‍♂️بگيرش...🙌 دزد... دزد! بعد هم سريع دويد🏃‍♂️ دم در. يکي از بچه هاي محل لگدي به موتور🏍 زد. دزد با موتور نقش بر زمين🌎 شد!ِ تکه آهن روي زمين دستدزد را بريد و خون جاري شد.😖 چهره دزد پر از ترس بود 😨و اضطراب. درد ميكشيد که ابراهيم رسيد.🏃‍♂️موتور🏍را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو🤝!رفتند درمانگاه،🚶‍♂️🚶‍♂️با همان موتور.🏍 دستشرا پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد🕌! بعد از نماز كنارش نشست؛ 🧘‍♂️چرا دزدي ميكني!؟🤔 آخه پول حرام كه...🥀دزد گريه ميكرد.😭 بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم. بيكارم، زن وبچه دارم،👪 از شهرستان🏘 آمده ام. مجبور شدم.ابراهيم فكري كرد.🤔رفت🚶‍♂️پيش يكي از نمازگزارها، با او صحبت كرد. خوشحال برگشتو گفت: خدا را شكر🤲، شغلي مناسب برايت فراهم شد.🌹 از فردا برو سر كار.🙌اين پول💶 را هم بگير، از خدا هم بخواه كمكت كند.🌹هميشه به دنبال حلال باش.🌺مال حرام زندگي را به آتش ميكشد.🔥 پول💶 حلال كم هم باشد بركت دارد.🌸
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
#قسمت_سی_ام
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت بیست و نهم
🏷دبیر ورزش🥋

ارديبهشت🏞 سال 1359 بود. دبير ورزش🥋 دبيرستان شهدا🌷 بودم. در كنار مدرسه🏤 ما دبيرستان ابوريحان بود.ابراهيم هم آنجا معلم ورزش🥋 بود. 🌺رفته بودم به ديدنش🚶‍♂️. كلي با هم صحبت كرديم.شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم.💚 آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟🤔خنده ام گرفت😂. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم.🌺خودم را صاحب سبك ميدانستم.💪 حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشه😁. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه!🌷سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود💪كه نتوانستم بگيرم!دومي، سومي و... رنگ چهره ام پريده بود.😳جلوي دانشآموزان كم آوردم!😞ضرب دست عجيبي داشت.گرفتن سرويسها واقعاً مشكل بود.😳 دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند.💚نگاهي به من كرد.👁اين بار آهسته زد. امتياز اول را گرفتم.☝️امتياز بعدي و بعدي و... .🌺 ميخواست ضايع نشم.عمداً توپها را خراب ميكرد!🌷رسيدم به ابراهيم. بازي به دو شد و آبروی من حفظ شد!توپ را انداختم 🏐كه سرويس بزند. توپ را در دستش گرفت.👋 آمد بزند که صدائي آمد.🔊 الله اكبر..ندای اذان ظهر بود. 🌺توپ🏐را روي زمين🌍 گذاشت.رو به قبله⬆️ ايستاد و بلندبلند اذان گفت.🗣در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد.🔊 بچه ها رفتند.🚶‍♂️🚶‍♂️عده اي براي وضو، عده اي هم براي خانه.او مشغول نماز شد.🌺 همانجا داخل حياط. بچه ها پشت سرش ايستادند.💚جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم.🌺 نماز كه تمام شد برگشت به سمت من. دست داد🤝و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد.💐
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
#قسمت_بیست_نهم
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت بیست و هشتم
🏷معلم نمونه

ابراهيم ميگفت: اگر قرار است انقلاب پايداربماند و نسل هاي بعدي هم انقلابي باشند.بايد در مدارس فعاليت کنيم، چرا كه آينده مملکت🏞 به كساني سپرده ميشودکه شرايط دوران طاغوت را حس نكرده اند!وقتي ميديد اشخاصي که اصلاً انقلابي نيستند، به عنوان معلم به مدرسه ميروند🚶‍♂️خيلي ناراحت ميشد😔. ميگفت: بهترين و زبده ترين نيروهاي انقلابي🌹 بايد در مدارس و خصوصاً دبيرستانها باشند!🌺براي همين، کاري کم دردسر را رها کرد🙌و به سراغ کاري پر دردسر رفت🚶‍♂️، با حقوقي کمتر!⬇️اما به تنها چيزي که فکر نميکرد ماديات بود 🌹ميگفت: روزي را خدا ميرساند.☝️ برکت پول 💶مهم است.کاري هم که براي خدا باشد☝️برکت دارد.به هر حال براي تدريس📖در دو مدرسه🏬مشغول به کار شد. دبير ورزش شد در دبيرستان ابوريحان(منطقه14 )ومعلم عربي در يکي از مدارس راهنمائي محروم🏚(منطقه15 )تهران.تدريس عربي ابراهيم زياد طولاني نشد. از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمائي نرفت!حتي نميگفت که چرا به آن مدرسه نميرود🌺يک روز مدير مدرسه راهنمائي پيش من آمد. 🚶‍♂️با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادرآقاي هادي هستيد با ايشان صحبت کنيد که برگردد مدرسه!🙏😔 گفتم: مگه چي شده؟!😳کمي مکث کرد و گفت: حقيقتش، آقا ابراهيم از جيب خودش پول💶ميداد به يکي از شاگردها تا هر روز زنگ اول براي کلاس نان🍞 و پنير🧀بگيرد! آقاي هادي نظرش اين بود که اينها بچه هاي منطقه محروم 🏚هستند. اکثراً
سر کلاس گرسنه هستند.😋 بچه گرسنه هم درس را نميفهمد. مدير ادامه داد: من با آقاي هادي برخورد کردم.😠 گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ريختي،😠در صورتي که هيچ مشکلي براي نظم مدرسه پيش نيامده بود. بعد هم سر ايشان داد زدم 🤬و گفتم: ديگه حق نداري اينجا از اين کارها را بکني.🚫آقاي هادي از پيش ما رفت.🚶‍♂️بقيه ساعتهايش را در مدرسه ديگري پرکرد.حالا همه بچه ها و اوليا از من خواستند🙏که ايشان را برگردانم.🌺همه از اخلاق و تدريس ايشان تعريف ميکنند.🌹 ايشان در همين مدت كم، براي بسياري از دانش آموزان بيبضاعت و يتيم مدرسه،🏚 وسائل تهيه کرده بود که حتي من هم خبر نداشتم.🙄
با ابراهيم صحبت کردم. حرفهاي مدير مدرسه را به او گفتم. اما فايدهاي نداشت. وقتش را جاي ديگري پر کرده بود. ابراهيم در دبيرستان ابوريحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمي براي اخلاق و رفتار بچه ها بود. 🌷دانش آموزان هم که از پهلواني ها و قهرماني هاي معلم💪 خودشان شنيده بودند شيفته او بودند.
درآن زمان كه اكثر بچه هاي انقلابي به ظاهرشان اهميت نميدادند ابراهيم با ظاهري آراسته وكت👔 وشلوار به مدرسه ميآمد🚶‍♂️.چهره زيبا و نوراني،🌺 کلامي گيرا و رفتاري صحيح، از او معلمي کامل ساخته بود.در کلاسداري بسيار قوي بود،💪 به موقع ميخنديد.به موقع جذبه داشت. زنگهاي تفريح را به حياط مدرسه ميآمد.🚶‍♂️اکثر بچه ها در كنارآقاي هادي جمع ميشدند. اولين نفر☝️ به مدرسه ميآمد🚶‍♂️و آخرين نفر خارج ميشد🚶‍♂️و هميشه در اطرافش پر از دانش آموز بود🌹 در آن زمان که جريانات سياسي فعال شده بودند، ابراهيم بهترين محل را براي خدمت به انقلاب انتخاب کرد.فراموش نميكنم، تعدادي از بچه ها تحت تاثير گروههاي سياسي قرار گرفته بودند🌷. يك شب آنها را به مسجد🕌دعوت كرد.با حضور چند تن از دوستان انقلابي و مسلط به مسائل، جلسه پرسش و پاسخ راه انداخت.🔃آن شب همه سؤالات بچه ها جواب داده شد. وقتي جلسه آن شب🌃 به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود!🕝سال تحصيلي 59-58 آقاي هادي به عنوان دبير نمونه انتخاب شد. هر چندکه سال اول و آخر تدريس او بود.اول مهر 59 حكم استخدامي ابراهيم برای منطقه 12 آموزش و پرورش تهران صادر شد، اما به خاطر شرايط جنگديگر نتوانست به سر كلاس برود. درآن سال مشغوليت هاي ابراهيم بسيار زياد بود؛ ⬆️تدريس در مدرسه، فعاليت در کميته، ورزش باستاني وكشتي، مسجد و مداحي در هيئت و حضور در بسياري از برنامه هاي انقلابي و...که براي انجام هر كدام از آنها به چند نفر احتياج است!
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
#قسمت_بیست_هشتم
@quran_sut
instagram.com/quran_sut
📖قسمت بیست و هفتم
🏷جهش معنوی📿

در زندگي بسياري از بزرگان🌹ترک گناهي بزرگ🚫 ديده ميشود. اين كار باعث رشد⬆️ سريع معنوي آنان ميگردد. اين کنترل نفس بيشتر در شهوات جنسي🔞است. حتي در مورد داستان حضرت يوسف(ص) خداوند ميفرمايد:《هرکس تقوا پيشه کند و(در مقابل شهوت و هوس)صبر و مقاومت نمايد، خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نميکند.🌺》 که نشان ميدهد اين يک قانون عمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف(ص) ندارد.از پيروزي انقلاب💫 يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر😎شده بود. هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي👔ميپوشيد به محل كار ميآمد.🚶‍♂️ محل کار او در شمال تهران 🏰بود. يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحت است😞! کمتر حرف ميزد، تو حال خودش بود.😔 به سراغش رفتم🚶‍♂️ و با تعجب گفتم😳: داش ابرام چيزي شده؟!🙄 گفت: نه، چيز مهمي نيست.😓اما مشخص بود كه مشكلي پيش آمده. گفتم: اگه چيزي هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم🤝. کمي سکوت کرد😞. به آرامي گفت: 《چند روزه كه دختري بي حجاب،👩‍🦰توي اين محله به من گير داده🤦‍♂️! گفته تا تو رو به دست نيارم ولت نميکنم!》رفتم تو فكر🤔، بعد يکدفعه خنديدم😂! ابراهيم با تعجب سرش را بلند کرد 😳و پرسيد: خنده داره؟!🤨 گفتم: داش ابرام ترسيدم، فكر كردم چي شده!؟🤷‍♂️ بعد نگاهي به قد و بالاي ابراهيم انداختم👁 و گفتم: با اين تيپ و قيافه که توداري، اين اتفاق خيلي عجيب نيست!😂 گفت: يعني چي؟!🤷‍♂️يعني به خاطر تيپ و قيافه ام اين حرف رو زده.🙄 لبخندي زدم😊وگفتم: شک نکن!روز بعد تا ابراهيم را ديدم خندهام گرفت. با موهاي تراشيده آمده بود🚶‍♂️ محل كار، بدون کت و شلوار!فرداي آن روز با پيراهن بلند👕 به محل کار آمد!🚶‍♂️با چهره اي ژوليده تر، حتي با شلوار کردي 👖و دمپائي آمده👣 بود. ابراهيم اين کار را مدتي ادامه داد.🔃 بالاخره از آن وسوسه شيطاني رها شد.
٭٭٭
ريزبيني و دقت عمل در مسائل مختلف از ويژگي هاي ابراهيم بود.🌺 اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد.فروردين 1358 بود. به همراه ابراهيم و بچه هاي کميته به مأموريت رفتيم.🚶‍♂️🚶‍♂️ خبر رسيد، فردي که قبل از انقلاب فعاليت نظامي داشتهو مورد تعقيب ميباشد در يکي از مجتمعهاي آپارتماني ديده شده.👁آدرس را دراختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو 🚗🚙به ساختمان اعلام شده رسيديم.وارد آپارتمان مورد نظر شديم.🚶‍♂️🚶‍♂️بدون درگيري شخص مظنون دستگيرشد.ميخواستيم از ساختمان خارج شويم.🚶‍♂️ جمعيت زيادي جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند.👀خيلي از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت🚶‍♂️ و گفت: صبر کنيد!با تعجب 😳پرسيديم: چي شده!؟ چيزي نگفت. فقط چفيهاي که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابرام چيکار ميکني !؟🤷‍♂️
در حالي كه صورت او را ميبست جواب داد: ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را بازداشت کرديم،🌹 اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگي کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند.👀اما حالا، ديگر کسي او را نميشناسد .اگر فردا هم آزاد شود مشکلي پيش نميآيد.😊وقتي از ساختمان خارج شديم کسي مظنون مورد نظر را نشناخت.به ريزبيني ابراهيم فکر ميکردم.🤔چقدر شخصيت و آبروي انسانها در نظرش مهم بود.🌹
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
#قسمت_بیست_هفتم
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت بیست و ششم
🏷بازگشت امام🛬

اوايل بهمن 🏞بود. با هماهنگي انجام شده، مسئوليت يکي از تيم هاي حفاظت حضرت امام(ره)🌺 به ما سپرده شد. گروه ما در روز دوازده بهمن🌹 در انتهاي خيابان آزادي(منتهي به فرودگاه🛫)به صورت مسلحانهمستقر شد صحنه ورود خودرو🚗 حضرت امام را فراموش نميکنم. ابراهيم پروانه وار🦋به دور شمع🕯 وجودي حضرت امام ميچرخيد.🔄 بلافاصله پس از عبور⬅️اتومبيل🚗 امام، بچه ها را جمع کرديم. همراه ابراهيم به سمت بهشت زهرا(س)🌹 رفتيم.امنيت درب اصلي بهشت زهرا(س)🌺 از سمت جاده قم🛣به ما سپرده شد. ابراهيم در کنار در ايستاد.🌷اما دل و جانش در بهشت زهرا(س)🌹 بود. آنجا که حضرت امام مشغول سخنراني🎤بودند.ابراهيم ميگفت: صاحب اين انقلاب آمد، ما مطيع ايشانيم.🌸 از امروز هر چه امام بگويد همان اجراميشود.از آن روز به بعد ابراهيم خواب و خوراک نداشت. در ايام دهه فجر چند روزي بود كه هيچكس از ابراهيم خبري نداشت.😔
تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم.👁 بلافاصله پرسيدم: كجائي ابرام جون!؟🤷‍♂️ مادرت خيلي نگرانه.😓مكثي كرد وگفت: توي اين چند روز، من و دوستم تلاش ميكرديم تا مشخصات شهدائي🌷 كه گمنام بودند را پيداكنيم. چون كسي نبود به وضعيت شهدا🌹، تو پزشكي قانوني رسيدگي كنه.
٭٭٭
شب🌃بيست و دوم بهمن بود. ابراهيم با چند تن از جوانان انقلابي براي تصرف کلانتريمحل اقدام كردند. آن شب، بعد از تصرف کلانتري 14 با بچه ها مشغول گشت زني🚶‍♂️🚶‍♂️در محل بوديم. صبح🏞روز بعد، خبر پيروزي💥 انقالب از راديو📻 سراسري پخش شد.ابراهيم چند روزي به همراه امير به مدرسه رفاه ميرفت🚶‍♂️. او مدتی جزء محافظين حضرت امام بود.🌺 بعد هم به زندان قصر رفت🚶‍♂️ و مدت کوتاهي از محافظين زندان بود. در اين مدت با بچه هاي کميته در مأموريت هايشان همکاري داشت، ولي رسمًا وارد کميته نشد.
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
#قسمت_بیست_ششم
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت بیست و پنجم
🏷۱۷ شهریور

صبح🌄روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهيم🌺. با موتور🛵به همان جلسه مذهبي رفتيم. اطراف ميدان ژاله( شهدا)⚘،جلسه تمام شد. سر و صداي زيادي از بيرون ميآمد🔊.نيمه هاي شب حكومت نظامي🚷 اعلام شده بود. بسياري از مردم هيچ خبري نداشتند.سربازان و مأموران زيادي👮‍♂️در اطراف ميدان مستقر بودند.جمعيت زيادي 🚶‍♂️🚶‍♀️هم به سمت ميدان در حركت بود. مأمورها با بلندگو📢 اعلام ميكردند كه: متفرق شويد. ابراهيم سريع از جلسه خارج شد.🏃‍♂️بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره😳؟!آمدم بيرون. تا چشم👀 کار ميکرد از همه طرف جمعيت به سمت ميدان ميآمد🌹. شعارها از درود بر خميني به سمت شاه رفته بود. فرياد مرگ بر شاهطنين انداز شده بود. جمعيت به سمت ميدان هجوم ميآورد. بعضي ها ميگفتند: ساواکي ها از چهار طرف ميدان را محاصره کرده اند و...لحظاتي بعد اتفاقي افتاد که کمتر کسي باور ميکرد!😳از همه طرف صداي تيراندازي ميآمد.حتي از هليکوپتري🚁که در آسمان بود و دورتر از ميدان قرار داشت.♨️
سريع رفتم🏃‍♂️ و موتور را آوردم.🛵 از يک کوچه راه خروجي پيدا کردم.🔙 مأموري در آنجا نبود. ابراهيم سريع يکي از مجروحها را آورد🚶‍♂️.با هم رفتيم سمت بيمارستان سوم شعبان و سريع برگشتيم.🌺
تا نزديک ظهر 🌅حدود هشت بار رفتيم بيمارستان. مجروحها را ميرسانديم و بر ميگشتيم.🔃 تقريباً تمام بدن ابراهيم غرق خون شده بود.🌹 يکي از مجروحين نزديك پمپ بنزينافتاده بود. مأمورها از دور نگاه ميکردند.👁 هيچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت.ابراهيم ميخواست به سمت مجروح حرکت کند🚶‍♂️. جلويش را گرفتم.🚫 گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند.⚠️ اگه حركت كني با تير ميزنند. ابراهيم نگاهي به من کرد👁 و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو ميگفتي🤨!؟نمي دانستم چه بگويم. فقط گفتم: خيلي مواظب باش.🥺 صداي تيراندازي کمتر شده بود.مأمورها کمي عقبتر رفته بودند. ابراهيم خيلي سريع 🏃‍♂️به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روي کمرش. بعد هم به حالت سينه خيز برگشت.🔃 ابراهيم شجاعت عجيبي از خودش نشان داد.🌸 بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد 🛵و حرکت کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامي شديدتر شد.♨️ من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوري بود برگشتم به خانه.🚶‍♂️ عصر🌅رفتم منزل🏠ابراهيم. مادرش نگران بود😞. هيچكس خبري از او نداشت. خيلي ناراحت بوديم.😔آخر شب🌙خبر دادند ابراهيم برگشته🚶‍♂️. خيلي خوشحال شدم.😊 با آن بدن قوي💪 توانسته بود از دست مأمورها فرار کند.🏃‍♂️ روز بعد رفتيم بهشت زهرا(س)🌹 در مراسم تشييع و تدفين شهدا کمک کرديم. بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه🏠 يکي از بچه ها جلسه داشتيم. براي هماهنگي در برنامه ها مدتي محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود.🌺 مدتي منزل مهدي و...در اين جلسات از همه چيز خصوصاً مسائل اعتقادي و مسائل سياسي روز بحث ميشد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به ايران باز ميگردند.🌺
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
#قسمت_بیست_پنجم
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
بسم الله الرحمن الرحیم
📖قسمت بیست و چهارم
🏷پیوند الهی🕌
عصر 🌅يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه ميآمد🚶‍♂️. وقتي وارد کوچه شد براي يك لحظه نگاهش👁به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد👋 و رفت!🚶‍♂️ ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد🔄. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت🏃‍♀️ و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت😊. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم،🌺 تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو🙏، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد 😞و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو مسجد🕌با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني💍، ديگه چي ميخواي؟جوان که سرش را پائين انداخته بود 😔خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه.⚘جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.🚶‍♂️شب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد🕌با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند.🏵 در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرفهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم😠!ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته⚠️، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟🤷‍♂️حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...💐
يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت🚶‍♂️شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت😊 بر لبان ابراهيم نقش بست.🌹رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست👨‍👩‍👧و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.🌸
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
#قسمت_بیست_چهارم
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت بیست و سوم
🏷حوزه حاج آقا مجتهدی🕯

سالهاي آخر،👈قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود.🌷 تقريباً کسي از آن خبر نداشت. 🚫خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملاًرفتار واخلاقش عوض شده بود.🔃ابراهيم خيلي معنوي تر شده بود.صبحها يک پلاستيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت.🚶‍♂️ چند جلد کتاب داخل آن بود.📕يكروز با موتور🛵 از سر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم.👁پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟!گفت: ميرم بازار.🏘سوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پالستيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه!📔بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت.👋 تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟🤔با كنجكاوي به دنبالش آمدم.🚶‍♂️ تا اينکه رفت داخل يك مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد.فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم:ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟🤔جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي با تعجب به اطراف نگاه کردم.😳 فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه. آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر(ص) نوشته شده بود:"🌹آسمانها☁️و زمين🌎 و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال علم هستند📗و انسانهاي با سخاوت"🌹.شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟يکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد.😳 فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: ِ آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيستم. همينطوري براي استفاده ميرم،🚶‍♂️عصرها هم ميرم بازار ولي فعلاً به کسي حرفي نزن.🖐تا زمان پيروزي انقلاب روال کاري ابراهيم به اين صورت بود. پس از پيروزي انقالب آنقدرمشغوليت هاي ابراهيم زياد شد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد.🚫
ادامه دارد...
#قسمت_بیست_سوم
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
@quran_sut
instagram.com/quran_sut
📖قسمت بیست و دوم
🏷کشتی🤼‍♂️

هنوز مدتي🕛 از حضور ابراهيم در ورزش باستاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت.🤼‍♂️او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را
با وزن 53 کيلو آغاز کرد. آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند. آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلي دوست داشت.🌹آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم ميآموخت.هميشه ميگفت: اين پسر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه!☝️او تا امتياز نگيره ول کن نيست.🚫 براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد!☝️سالهاي اول دهه 50 در مسابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکست داد.💪 او در حالي که 15 سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.🌹مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد! مربيها خيلي از دست او ناراحت شدند.😞بعدها فهميديم مسابقات در حضور وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده. براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.🚫سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاههاي تهران شرکت کرد. در سال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشگاهها وقتي ديد دوست صميمي خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد. در آن سال درخشش ابراهيم خيره کننده بود😳و جوان 18 ساله، قهرمان74کيلو آموزشگاهها شد.🥇تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود.💪
٭٭٭
☀️صبح زود ابراهيم با وسائل کشتي از خانه بيرون🚶‍♂️ رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جائي ميرفت دنبالش بوديم!🌹 تا اينکه داخل سالن هفت تير فعلي رفت.🚶‍♂️ ما هم رفتيم توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد. آن روز ابراهيم چندکشتي گرفت و همه را پيروز شد.💪تا اينکه يکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشويقش ميکرديم. با عصبانيت به سمت ما آمد.😡 گفت: چرا اومديد اينجا !؟
گفتيم: هيچي، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميري.🙄
بعد گفت: يعني چي !؟ اينجا جاي شما نيست. زود باشين بريم خونه با تعجب گفتم😳: مگه چي شده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشين، پاشين بريم خونه.🚶‍♂️همينطور که حرف ميزد بلندگو اعالم کرد🔊: کشتي نيمه نهائي وزن 74کيلو آقايان هادي و تهراني.ابراهيم نگاهي به سمت تشک انداخت و نگاهي به سمت ما.👁 چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابي داد ميزديم و تشويقش ميکرديم . مربي ابراهيم مرتب داد ميزد و ميگفت كه چه کاري بکن. ولي ابراهيم فقط دفاع ميکرد. نيم نگاهي هم به ما ميانداخت. مربي که خيلي عصباني شده بود😡 داد زد: ابرام چرا کشتي نميگيري؟ بزن ديگه.ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف را از روي زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد.هنوز كشتي تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلي عصباني بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم
ناراحت شده، وقتي در راه برگشت صحبت ميکرديم گفت: آدم بايد ورزش را براي قوي شدن انجام بده، نه قهرمان شدن.💪من هم اگه تو مسابقات شركت ميكنم ميخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم.☝️هدف ديگهاي هم ندارم. گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهم تر اينه که آدم بشيم.🌹آن روز ابراهيم به فينال رسيد. اما قبل از مسابقه نهائي، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد.🚫ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را ميگفت:"ورزش نبايد هدف زندگي شود."☝️
ادامه دارد...
#قسمت_بیست_دوم
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
@quran_sut
instagram.com/quran_sut
📖قسمت بیست و یکم
🏷یدالله⁉️

ابراهيم در يکي از مغازه هاي🏚 بازار مشغول کار بود. يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم!😳 دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشش بود.📦 جلوي يک مغازه،کارتن ها را روي زمين گذاشت.🌎وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سالم کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما! نگاهي به من کرد👁و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم.🚫جلوي غرورم رو ميگيره! گفتم: اگه کسي شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاري و...💪خيليها ميشناسنت.ابراهيم خنديد😊وگفت: اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم.
٭٭٭
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم.🌹 يكي از دوستان كه ابراهيم را نميشناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد.👁 بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!🤔گفت: من قبلاً تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته َسر بازار مي ايستاد.🚶‍♂️ يه كوله باربري هم ميانداخت روي دوشش و بار ميبرد.
يه روز☝️بهش گفتم: اسم شما چيه؟گفت: من رو يدالله صدا كنيد!😍گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟👈گفتم: نه، چطور مگه!🤔 گفت: ايشون قهرمان واليبال🏐وكشتيه،🤼‍♂️ آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!🚫صحبت هاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلاً با عقل جور در نميآمد.
٭٭٭
مدتي بعد يكي از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم.🔊ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين غذا و سالاد🥗و نوشابه🍷را سفارش داد. خيلي خوشمزه بود.😋تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار
باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!!💶
ادامه دارد...
#قسمت_بیست_ویکم
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
@quran_sut
instagram.com/quran_sut
📖قسمت بیستم
🏷شرط بندی💰

تقريبًا سال 1354 بود. صبح☀️ يک روز جمعه☝️ مشغول بازي بوديم. سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه هاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟🤔بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان. دقايقي بعد بازي شروع شد.🕛 ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند. همان روز به يكي از محله هاي جنوب شهر رفتيم.⬇️ سر 700 تومان شرط بستيم. بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم.💪موقع پرداخت پول،💶 ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند. يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. اگه برنده شد ما پول نميگيريم.🚫 يكي از آنها جلو آمد و شروع به بازي كرد. ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!😳
همه آنها خوشحال از آنجا رفتند.🚶‍♂️من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم:😡آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟! باتعجب نگاهم كرد وگفت:
ميخواستم ضايع نشن! همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود!هفته بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازيکردند.⚅ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا⬆️زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند😳آن روز هم ابراهيم با اختالف زياد برنده شد.💪 شب🌙با ابراهيم رفته بوديم مسجد.🕌 بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت. تا اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر(ص) ميفرمايد:"هر کس پولي💶را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست ميدهد".و نيز فرمودهاند:"کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود".🚫ابراهیم با تعجب به صحبتها گوش ميكرد.😳 بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا وگفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شرط بندي برنده شدم. بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول💶 را به يك خانواده مستحق بخشيدم! حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندي نکن.هفته بعد دوباره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قويتر،💪بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان!😳 ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شرط بندي نميکنم.🚫 آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن😂 ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه ميبازه. يکي ديگه گفت: پول نداره و...
ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم.که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد.🚫
٭٭٭
دوستش می گفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شرطبندي نكنيد. اما يكبار با بچه هاي محله نازيآباد بازي كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم!😔 آخرای بازي بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد.😡 از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد🚶‍♂️ وتوپ را گرفت.🏐بعدگفت: كسي هست بياد تك به تك بزنيم؟
از بچه هاي نازيآباد كسي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود. با غرور خاصي جلو آمد وگفت: سرچي!؟🚶‍♂️ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري.او هم قبول كرد.ابراهيم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم.😳 او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد!😡
٭٭٭
ابراهيم به جز واليبال 🏐در بسياري از رشته هاي ورزشي مهارت داشت.☝️در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود. تقريبًا از سه سال قبل از پيروزي انقلاب
تا ايام انقلاب هر هفته صبحهاي جمعه با چندنفر از بچه هاي زورخانه ميرفتند🚶‍♂️تجريش .نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن
از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند. فراموش نميكنم.🚫 ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد!⬆️اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقالب هر هفته ادامه داشت.🔃ابراهيم فوتبال⚽️ را هم خيلي خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد🎾 بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود.
ادامه دارد...
#قسمت_بیستم
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت نوزدهم
🏷ورزش باستانی۲🎖

بارها مي ديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند رفيق ميشد.🌷 آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به مسجد و هيئت ميكشاند🕌.يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اصلاً چيزي از دين نميدانست.🚫 نه نماز و نه روزه، به هيچ چيز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حالا هيچ جلسه مذهبي يا هيئت نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت مي ياري!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!🤔گفتم: ديشب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين(ع)وکارهاي يزيد ميگفت. اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد.👂وقتي چراغها خاموش💡 شد. به جاي اينکه اشك بريزه😭، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!🤨ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد.😳 يكدفعه زد زير خنده.😅 بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين(ع)که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم.💪 دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت.🚫او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد.🍪بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، 🖐من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... . ما هم با تعجب نگاهش ميکرديم.😳 با بچه ها آمديم بيرون، توي راه به کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.👁 چقدر زيبا يکي يکي بچه ها را جذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت🕌 ميکشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(ع).ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين(ع) افتادم كه فرمودند:"يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب☀️بر آن ميتابد بالاتر است".
ادامه دارد...
#قسمت_نوزدهم
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
🔰 @quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت هجدهم
🏷ورزش باستانی🏅

اوايل دوران دبيرستان بود☝️كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد🌹. او شبها🌙به زورخانه حاج حسن ميرفت.حاج حسن توكل معروف به حاج حسن نجار، عارفي وارسته بود.📿 او زورخانه هاي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران🏆اين محيط ورزشي و معنوي شد. حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد.📓 بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او يك سوره قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري هم در يك دور ورزش،معمولاً در مورد اهل بيت ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد.🌷از جمله كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب ميرسيد، بچه ها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند.📿به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب ، درس ايمان و اخالق را در كنار ورزش به جوان ها مي آموخت. فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند.👋 يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي👶 را نيز در بغل داشت. با رنگي پريده و با صدائي لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن.🙏 بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند.😞 داره از دستم ميره. نَفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.😭 ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود.☝️ خودش هم آمد وسط گود. آن شب🌃ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي توسل را با بچه ها زمزمه كرد.🙏 بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد.😭 دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟😳
گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمد الله مشكل بچه اش برطرف شده.😍دكتر هم گفته بچه ات خوب
شده. براي همين ناهار دعوت كرده.🍳 برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم.👁مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده.😍
ادامه دارد...
#قسمت_هجدهم
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
🔰 @quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت هفدهم
🏷روزی حلال۲🕯


پيامبراعظم (ص)ميفرمايد:فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد،☝️زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند⬅️.بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلاً كوتاهي نكرد.🚫 البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود.🌹اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر ميفرمايد:عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است.براي همين وقتي عده هاي از اراذل و اوباش در محله اميريه (شاپور) آن زمان ،اذيتش كردند و نمي گذاشتند🚫كاسبي حلالي داشته باشد، مغازهاي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.🚶‍♂️آنجا مشغول كارگري شد. صبح تا شب مقابل كوره مي ايستاد. تازه آن موقع توانست خانه هاي كوچك بخرد.🏠ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه هاي خوبي تربيت كرد. به خاطر سختي هائي بود كه براي رزق حلال ميكشيد.🌹 هر زمان هم از دوران كودكي خودش ياد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفظ قرآن را كار ميكرد.📿 هميشه مرا با خودش به مسجد ميبرد.🕌 بيشتر وقتها به مسجد آيت الله نوري پائين چهارراه سرچشمه ميرفتيم. هيئت حضرت علي اصغر(ع)بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت را داشت.🌷يادم هست كه در همان سالهای پايان دبستان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد😡و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند. شب بود كه ابراهيم برگشت. با ادب به همه سالم كرد. بلافاصله سؤال كردم: ناهار🥗چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت😞 نشان ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود. ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، 🚶‍♂️ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم. وسايلش را تا منزلش🏠بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد. نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلال💶 چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان🍞 خريدم و خوردم. پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي😊از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد.دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود.😍 محبتي عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشد شخصيتي اين پسر مشخص بود. اما اين رابطه دوستانه زياد طولاني نشد!ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايتهاي پدر را از دست داد.🌹در يك غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد. آن سالها بيشتر دوستان و آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول كرد.
ادامه دارد...
#قسمت_هفدهم
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
Ещё