بسم الله الرحمن الرحیم
📖قسمت بیست و
چهارم🏷پیوند الهی
🕌عصر
🌅يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه ميآمد
🚶♂️. وقتي وارد کوچه شد براي يك لحظه نگاهش
👁به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد
👋 و رفت!
🚶♂️ ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد
🔄. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت
🏃♀️ و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت
😊. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته
⛔. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم،
🌺 تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو
🙏، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد
😞و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو مسجد
🕌با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني
💍، ديگه چي ميخواي؟جوان که سرش را پائين انداخته بود
😔خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه.⚘جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.
🚶♂️شب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد
🕌با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند.
🏵 در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرفهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم
😠!ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته
⚠️، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
🤷♂️حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
💐يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت
🚶♂️شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت
😊 بر لبان ابراهيم نقش بست.
🌹رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست
👨👩👧و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.
🌸ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم#شهید_ابراهیم_هادی#رمان#قسمت_بیست_چهارم🔰@quran_sut🔰instagram.com/quran_sut