📖قسمت بیست و
هفتم🏷جهش معنوی
📿در زندگي بسياري از بزرگان
🌹ترک گناهي بزرگ
🚫 ديده ميشود. اين كار باعث رشد
⬆️ سريع معنوي آنان ميگردد. اين کنترل نفس
❌ بيشتر در شهوات جنسي
🔞است. حتي در مورد داستان حضرت يوسف(ص) خداوند ميفرمايد:《هرکس تقوا پيشه کند و(در مقابل شهوت و هوس)صبر و مقاومت نمايد، خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نميکند.
🌺》 که نشان ميدهد اين يک قانون عمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف(ص) ندارد.
❌از پيروزي انقلاب
💫 يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر
😎شده بود. هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي
👔ميپوشيد به محل كار ميآمد.
🚶♂️ محل کار او در شمال تهران
🏰بود. يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحت است
😞! کمتر حرف ميزد، تو حال خودش بود.
😔 به سراغش رفتم
🚶♂️ و با تعجب گفتم
😳: داش ابرام چيزي شده؟!
🙄 گفت: نه، چيز مهمي نيست.
😓اما مشخص بود كه مشكلي پيش آمده. گفتم: اگه چيزي هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم
🤝. کمي سکوت کرد
😞. به آرامي گفت: 《چند روزه كه دختري بي حجاب،
👩🦰توي اين محله به من گير داده
🤦♂️! گفته تا تو رو به دست نيارم ولت نميکنم!
❌》رفتم تو فكر
🤔، بعد يکدفعه خنديدم
😂! ابراهيم با تعجب سرش را بلند کرد
😳و پرسيد: خنده داره؟!
🤨 گفتم: داش ابرام ترسيدم، فكر كردم چي شده!؟
🤷♂️ بعد نگاهي به قد و بالاي ابراهيم انداختم
👁 و گفتم: با اين تيپ و قيافه که توداري، اين اتفاق خيلي عجيب نيست!
😂 گفت: يعني چي؟!
🤷♂️يعني به خاطر تيپ و قيافه ام اين حرف رو زده.
🙄 لبخندي زدم
😊وگفتم: شک نکن!
❌روز بعد تا ابراهيم را ديدم خندهام گرفت. با موهاي تراشيده آمده بود
🚶♂️ محل كار، بدون کت و شلوار!
❌فرداي آن روز با پيراهن بلند
👕 به محل کار آمد!
🚶♂️با چهره اي ژوليده تر، حتي با شلوار کردي
👖و دمپائي آمده
👣 بود. ابراهيم اين کار را مدتي ادامه داد.
🔃 بالاخره از آن وسوسه شيطاني رها شد.
❌٭٭٭
ريزبيني و دقت عمل در مسائل مختلف از ويژگي هاي ابراهيم بود.
🌺 اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد.
✅فروردين 1358 بود. به همراه ابراهيم و بچه هاي کميته به مأموريت رفتيم.
🚶♂️🚶♂️ خبر رسيد، فردي که قبل از انقلاب فعاليت نظامي داشته
❌و مورد تعقيب ميباشد در يکي از مجتمعهاي آپارتماني ديده شده.
👁آدرس را دراختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو
🚗🚙به ساختمان اعلام شده رسيديم.وارد آپارتمان مورد نظر شديم.
🚶♂️🚶♂️بدون درگيري شخص مظنون دستگيرشد.ميخواستيم از ساختمان خارج شويم.
🚶♂️ جمعيت زيادي جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند.
👀خيلي از آنها ساکنان همان ساختمان بودند.
✅ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت
🚶♂️ و گفت: صبر کنيد!با تعجب
😳پرسيديم: چي شده!؟ چيزي نگفت. فقط چفيهاي که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابرام چيکار ميکني !؟
🤷♂️در حالي كه صورت او را ميبست جواب داد: ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را بازداشت کرديم،
🌹 اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگي کند.
❌ همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند.
👀اما حالا، ديگر کسي او را نميشناسد .
❌اگر فردا هم آزاد شود مشکلي پيش نميآيد.
😊وقتي از ساختمان خارج شديم کسي مظنون مورد نظر را نشناخت.
❌به ريزبيني ابراهيم فکر ميکردم.
🤔چقدر شخصيت و آبروي انسانها در نظرش مهم بود.
🌹ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم#شهید_ابراهیم_هادی#رمان#قسمت_بیست_هفتم🔰@quran_sut🔰instagram.com/quran_sut