📖قسمت بیست و
سوم🏷حوزه حاج آقا مجتهدی
🕯سالهاي آخر،
👈قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود.
🌷 تقريباً کسي از آن خبر نداشت.
🚫خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملاًرفتار واخلاقش عوض شده بود.
🔃ابراهيم خيلي معنوي تر شده بود.
✔صبحها يک پلاستيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت.
🚶♂️ چند جلد کتاب داخل آن بود.
📕يكروز با موتور
🛵 از سر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم.
👁پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟!گفت: ميرم بازار.
🏘سوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پالستيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه!
📔بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت.
👋 تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود.
⛔ پس کجا رفت!؟
🤔با كنجكاوي به دنبالش آمدم.
🚶♂️ تا اينکه رفت داخل يك مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد.فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم:ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟
🤔جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي با تعجب به اطراف نگاه کردم.
😳 فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه. آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر(ص) نوشته شده بود:"
🌹آسمانها
☁️و زمين
🌎 و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال علم هستند
📗و انسانهاي با سخاوت"
🌹.شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟يکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد.
😳 فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: ِ آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيستم. همينطوري براي استفاده ميرم،
🚶♂️عصرها هم ميرم بازار ولي فعلاً به کسي حرفي نزن.
🖐تا زمان پيروزي انقلاب روال کاري ابراهيم به اين صورت بود. پس از پيروزي انقالب آنقدرمشغوليت هاي ابراهيم زياد شد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد.
🚫ادامه دارد...
#قسمت_بیست_سوم#سلام_بر_ابراهیم #شهید_ابراهیم_هادی #رمان ✔@quran_sut✔instagram.com/quran_sut