نسبنامهٔ یک غزل حافظ (۲)
جلوهٔ آرزوی شاعر
... انوری (متوفی سال ۵۸۷) همین معنی و مضمون را در وزن و قافیهٔ دیگر بیان کرده است.
باز دوش آن صنم بادهفروش
شهری از ولوله آورد بهجوش
صبحدم بود که میشد بهوثاق
چون پرندوش نه بیهُش نه بههوش
دست برکرده به شوخی از جیب
چادر افگنده ز شنگی بر دوش
لاله از تابش می پروینتاش
زهره از باد سحر سنبلپوش
دامن از خواب کشان در نرگس
دام دلها زده از مرزنگوش
پیشکارش قدحی باده بهدست
او یکی چنگ خوش اندر آغوش ...
هم سهتا در عمل آورده بهچنگ
میر عالم بشنیدست بهگوش
قول از ایندست و چنان مطرب او
وای اگر شهر برآشفتی دوش
ای بسا شربت خون کز غم او
دوش گشتست بر آوازش نوش
روستاییبچهای شهر بسوخت
کس در این فتنه نباشد خاموش
امّا ظهیر فارابی که در سال ۵۹۸ درگذشته این غزل را چنين ساخته و در آن همان وزن و قافیهٔ غزل سنایی را پیروی کرده است:
یار میخوارهٔ من دی قدح باده بهدست
با حریفان ز خرابات برون آمد مست
بهدر میکده بگذشت و صلایی درداد
سر خم را بگشاد و در غم را در بست
دل هر دیودل از ما که بدید آن مه را
گشت دیوانه و آشفته و زنجیر گسست
پشت بر صومعه کردیم و سوی بتکده رو
خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست
زلف زنجیروشش کز سر ایمان برخاست
رقم کفر به ما بربنشاند و بنشست
با حریفان قلندر به خرابات شدیم
زهد برهمزده و کاسه بهکف کوزه بهدست
چون ظهیر از سر آن زلف گره بگشاید؟
که کمینه گرهی هست ازو پنجه و شست
شیخ فریدالدین عطّار (متوفی ۶۲۳) همین قافیه را نگهداشته امّا وزنی دیگر اختیار کرده است:
نیمشبی سیمبرم نیممست
نعرهزنان آمد و در را شکست
هوش بشد از دل من کو رسید
جوش بخاست از جگرم کو نشست
جام می آورد مرا پیش و گفت
نوش کن این جام و مشو هیچ مست
چون دل من بوی غم عشق یافت
عقل زبون گشت و خرد زیردست
نعره برآورد و به میخانه شد
خرقه به خم درزد و زنّار بست
کمزن اوباش شد و مهرهدزد
رهزن اصحاب شد و بتپرست
نیک و بد خلق به یکسو نهاد
نیست شد از هست و شد از نیست هست
چون خودی خویش بکلّی بسوخت
از خودی خویش بکلّی برست
در سر عطّار بلندی بدید
خاک شد و در ره او گشت پست
پس از عطّار نوبت غزل ساختن در این معنی به خواجوی کرمانی (متوفی ۷۵۳) میرسد. او نیز همین قافیه را با وزنی دیگر بکار برده است:
سحرگه ماهِ عقربزلف من مست
درآمد همچو شمعی شمع در دست
دوپیکر عقربش را زهره در برج
کمانکش جادویش را تیر در شست
شبش مهمنزل و ماهش قصبپوش
سهیسروش بلند و سنبلش پست ...
نقاب عنبرین از چهره بگشاد
طناب چنبری بر مشتری بست
به فندق ضیمران را تاب میداد
به عشوه گوشهٔ بادام بشکست
سرشک از آرزوی خاکبوسش
دوان از منظر چشمم برون جست
به لابه گفتمش بنشین که خواجو
زمانی از تو خالی نیست تا هست
چراغ صبح چون بنشست برخاست
فغان از جمع چون برخاست بنشست
پس از آنکه این تجربیات انجام گرفت نوبت آن بود که هنرمندی بزرگ برخیزد و از حاصل ذوق و اندیشهٔ متقدّمان خود بهره برگیرد و این مضمون و معنی را که بیش از دو قرن در غزل فارسی جلوه میکرد به زیباترین وجهی بیان کند. این هنرمند بزرگ حافظ بود.
#دکتر_پرویز_ناتل_خانلری @Ketab_va_hekmat