برخورد با بیداد(بخش دوّم)
تاریخ دوران اسلامی ایران، حاکی از درگیری دائم گروه روشنبین و ناآرام(که در واقع میتوان گفت
نمایندهی وجدانِ عمومی هستند) با دو قدرت
حاکم و
عالِم دنیادار است، در این میان ارباب و خان نیز دست نشانده و کارگزارِ آن دو به شمار میروند.
نبرد لاينقطع ادامه دارد، گاهی آرامتر و گاهی شدیدتر، گاه با بازو و گاه با فکر. گواهیِ دقیق و بسیار وسیع این معنی را باید در
ادب فارسی جست.
ادب فارسی، تبلورِ تپشهای روح ایران است، و هیچ آژنگ و ضربان و تموّجی از آن نیست که در آن ثبت نشده باشد. در آثار بزرگ ادب فارسی از این بابت چه میبینیم؟ از شهید بلخی که شروع میشود تا برسد همین اواخر به پروین اعتصامی
بارزترین نوایی که بتوان از آن شنید «حسرت عدالت» است. هرچه تنیده شود بر گرد این مرکز است و به هرجا برود باز به این نقطه بازمیگردد.
البتّه ادب فارسی به آن معنا خشک و عبوس و تلخ نیست که پای عَلَمِ عدالت بنشیند و عزا بگیرد! همهی جوانب زندگی و از جمله مظاهرِ شاد و شیرین آن نیز در آن هست ولی "داغ عدالت" را همواره بر پیشانی دارد.شاهنامه یک چنین کتابی است و مثنوی نیز، و حافظ که از همه تلخکامتر و بیپندارتر است میگوید:
کاغذینجامه به خوناب بشویَم که کس
رهنمونیم به پای عَلَم داد نکرد.
ادبِ عرفانیِ ایران اوج این معنی است.
عرفان سر بر میآورد تا دین را از قید و زنجیرِ تشرّع بارگاهی برهاند. او چون از نظم حکومتی و اجتماعی ناامید شده است، میکوشد تا اصلاح عالم را در تهذیبِ فرد بجوید. انعکاسِ دلزدگی و تا حدّی نومیدی از وضع موجود است. ترکهای سلجوقی و عباسیان دست به دست هم دادهاند و دین و دولتی را بر مردم مستولی کردهاند که گشایشی برایش متصوّر نیست. مردم چون مورهای افتاده در طاسِ لغزندهاند، بیآنکه بدانند مشکل کار از کجاست خود را بر میکشند و از نو فرو میافتند. وقتی دیوان ناصر خسرو را میگشاییم صحنهی تیره و تاری از این آغاز دوران ادبیات اخلاقی_عرفانی میبینیم.
در این انبوه ادبِ اخلاقی_عرفانیِ ایران چه آمده است؟ آرزوی نزدیک شدن حرف و عمل، صورت و معنی، فرد و جمع، خودبینی و نوعبینی؛ بستن دکانها، یعنی دکان تفرعنِ حاکم تا دکانِ زرق و ریای متشرّع و متصوّف، و دنبالهی آن میرسد به دورانِ معاصر و نهضت مشروطه.
مشروطه، تبلورِ آرزوی کهن و آرمانِ تازهای برای دستیافت به عدالت است. این بار دیگر میبایست سیمای چندین هزار سالهی کشور را که نظامِ فردی بود تغییر داد و مشارکت خود مردم را تضمینی برای حکومتِ بهتر گرفت. این پیامی بود که به همراه باد غرب آمده بود و جنگ ایران و روس که حاوی هشدار دردناکی برای مردم ایران بود، بذرِ آن را افشاند، و به هر حال میبایست از طریق مشروطه طرحِ نوئی افکنده شود. مردم ایران امید فراوان به مشروطه بستند. آنچه از آن انتظار داشتند عدالت بود. این نهاد غربی که حکومت مبتنی بر حاکمیّتِ ملّت و تفکیک قوا و قانونی باشد از جانب علمای دین جوابِ مساعد شنید و نظام مشروط از میانِ لالههایی که از خونِ کشتگانش دمیده بود و در میانِ هلهلهی شادیِ خلق سر برآورد. دیگر ایرانیها گمان میکردند که به بهشت موعود زمینی خود رسیدهاند! با به دست آوردنِ قانون تصوّر میکردند که همه چیز را به دست آوردهاند! امّا از یک چیز غافل بودند و همان یک چیز کارِ خود را کرد و رشتهها را از نو به صورت پنبه درآورد!
و آن این غفلت بود که گرگهایی هستند که دستهای خود را حنا ببندند و به صورت بُزک زنگولهپا درآیند.
چون به ادبیات مشروطه و روزنامههای مشروطه نگاه کنیم نالهی یک مرغِ زخمی را میشنویم، همهی آنها به صورتِ ترجیعبندِ مکرّری است که در یک فریاد خلاصه میشود و این نیز باز برمیگردد به آن مرغِ تنهای تاریخِ ایران که از آغاز تا امروز بر فراز این مُلک نشسته است و «حق حق» میگوید، و معروف است که مرغِ حق صبح که شد از دهانش سه قطره خون میچکد و باز شبِ دیگر همان ناله را از سر میگیرد.ادبیات مشروطه که در پنجاه سال اخیر کم و بیش به فراموشی افتاده بود، قدرش ناشناخته است. جوانهای ما که به مسائل روز سرگرم بودهاند آن را بسیار دور و جزو تاریخِ گذشتهی ایران میبینند و حال آنکه سری به وضع زمان خودشان دارد. شاعرانی چون نسیم شمال، عارف، عشقی، فرّخی یزدی، لاهوتی، بهار، ادیب الممالک همه سیاسی هستند و حرف همهی آنها را که روی هم بگذاریم این میشود که:
پس چرا تغییر نمیکند؟
آن تغییر بنیادی که دیگر گفته نشود "درد ایران بیدواست" مورد مطالبه است. صدای اینان میپیوندد به صدای نیما و هدایتِ دورهی اخیر:
نیما مانند کسی است که گریه در گلویش شکسته و کلماتش درست مفهوم نمیشود و "بوف کورِ" هدایت همان مرغ حقّ تاریخ ایران است، همان پرندهای که از فرط تکرارِ بیهوده، از دهانش خون میآید.
#ایران_و_تنهاییاش