🔰آخرین غزل مولانا...
🔶مادامی که مولانا در بستر مرگ بود، احوالات خیلی بدی داشت، اما شب آخر حالش نسبت با شبهای قبل بهتر بود، برای همین به پسرش سلطانولد میگه برو، و بخواب، و آخرین غزل زندگیش را طوری به پایان میرساند که شمس را میبیند که دارد مولانا را به سمت خود فرامیخواند.
🔷آن غزل:
رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن
تَرک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن
خیرهکُشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بُکْشد، کسش نگوید، تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان، واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق، تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد، که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشقی است چون زمرّد
از برقِ این زمرّد هین دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من، ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
🔱مسیر پیشرفت سخت است و دشوار...
اما هموار میشود وقتی...
که بدانی چه چیزهایی در انتظارت است و یا بدانی در برابر حوادث چگونه با صلابت رفتار کنی
ما تاریخ نمیخوانیم که قصه خوانده باشیم
ما تاریخ میخوانیم چون هر آنکس که تاریخ نخواند محکوم به تکرار آن است.
@tarikhnegarrr