ژامک | حیدر حمید

Channel
Logo of the Telegram channel ژامک | حیدر حمید
@haidarhamidPromote
1.13K
subscribers
کانال رسمی حیدر حمید دروس تفسیر قرآن‌کریم: https://t.center/Tafseerhh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نامت بماند تا ابد، ای جان ما قربان جان روشنت..
دوست صاحب‌دلی لینک کانال زیر را برایم فرستاد. درس‌گفتارهای خجسته‌ای در آن به اشتراک نهاده می‌شد؛ دریغم آمد که لینک آن را با شما شریک نکنم.
https://t.center/Heidarkhoshzaban
ژامک | حیدر حمید
Photo
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ژامک | حیدر حمید
Photo
سفرت به‌خیر، اما..

مرگ را چگونه یافتی؟ دریده شدن جامهٔ جان چگونه بود؟ صدای آن‌که پیغام مرگ را آورد، بوی چه می‌داد؟ می‌توانستی نگاهت را در نگاه او بدوزی؟ می‌گویند: مرگ، دستی سرد و پایی گرم دارد، همین‌گونه بود؟ نگفتی به آن‌که به دنبالت آمده بود که مسافری؟ می‌گفتی که مسافرکُشی رسم سیه‌کاسه‌گان است! می‌گفتی: بگذار به خانه بروم، جایی‌که "حاجی‌والده" منتظر است. می‌گفتی که "جوان‌مرگی" و "مسافری" و "بیماری" و "تنهایی" و "غربت" و "چشم‌انتظاری مادر و خواهر و برادر" سخت است، خیلی سخت است، سخت‌تر از غم، دشوارتر از اندوه، طاقت‌سوزتر از غربت! می‌گفتی جانت درد دارد، تکیده است، ترسیده است، آزرده است. می‌گفتی چشم‌داری تا چشمت به دیدن بهار و باد و باران روشن شود، به دیدن بذرهای فرورفته در خاک خواب، در جان جوانه، در دل دانه.
جمشید عزیز، به سفر رفتی؛ "سفرت به‌خیر، اما تو دوستی خدا را، چو از این کویر وحشت؛ به سلامتی گذشتی، به ستاره‌ها به گُل‌ها، برسان سلام ما را!"
پیش‌تَرَک که سرت را بر سرجای خاک نهادیم، از نگاهت آرامش می‌تراوید، خُرسندی می‌جهید، خوش‌حالی فرومی‌چکید.
به‌حق، جایی‌که رفتی از این‌جا بهتر خواهد بود. قدر مسلَّم آن است که آن‌جا مردمانی خواهند بود با یک‌چهره، با یک سخن، بر یک سخن، بر یک طریق، بر یک راه. نه دروغی خواهد بود و نه حقدی و نه جوری و نه ظلمی و نه قتلی و نه مرگی و نه رَفتی و نه رُفتی. قطعاً آن‌جا دانایان اَکت خدایی نخواهند کرد و دارایان باد بلاهت به غبغبه نخواهند انداخت.
رفتن -و آن هم به این‌سان- برایت فرخنده و پُرخنده بود و برای ما، رنج‌آور و حسرت‌بار. خدای بی‌نیاز، روحت را شاد بدارد و تو را در جوار نیکوترین رحمت‌های خویش جای دهد. بمنه وکرمه
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ..

خزان است، فصل افتادن برگ‌ها؛ آن‌جا اگر برگی از درختی فرومی‌افتد و پیام "برگ بی‌برگی" و "رنگ بی‌رنگی" را ارمغان می‌دهد؛ این‌جا برگی از تاک تاریخی جدا می‌شود که مطلعش را با خون نوشته‌اند و مقطعش را با باروت.
بوی تابوت "رحمت" هنوز در شهر ما می‌پیچید که بوی خونِ "سعیدِ" شهید نیز بر آن افزوده شد.
حقیقتاً از شنیدن خبر کوچ بی‌برگشت زنده‌نام شهید دکتور محمدسعید نبی‌یار عمیقاً متأثر و اندوه‌گین شدم. او از کادرهای جوانی بود که با پشت‌کار و تلاش، خود را به بلندترین مدارج دانش و دانایی رسانده بود. وجود او -که به حق متخصصی متعهد بود- برای جامعه‌ی درد-دیده و درمانده‌ی ما بسیار غنیمت بود. واقعاً در کف شیر نرِ خون‌خواره‌ایی، جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای!؟ چه می‌توان کرد با مرگ؟ چه می‌توان گفت از مرگ؟
برای جامعه‌ای که او در آن می‌زیست، برای خانواده‌ی بزرگ و کوچکش، برای وابسته‌گانش، دانشجویانش، برای همه تسلیت می گویم. خداوند آن مردی که دردهای بی‌شماری را درمان کرد، آرامی و برای جگرسوخته‌گان فامیلش، اجر و صبر و بردباری ارزانی دارد. بمنه وکرمه
ژامک | حیدر حمید
Video
در دل مسلم مقام مصطفاست

این‌جا غـ.ـزه است. جایی‌که جنایت‌پیشه‌گان هوایش را به دودِ باروت و بوی تابوت آلوده‌اند. خانه‌‌ها را خراب کرده‌اند و لانه‌ها و آشیانه‌ها را به فلاخن خون و خشونت بسته‌اند. نه مسکنی برای سکونت باقی مانده و نه مأمنی برای امان یافتن. سرجای شب این مردم، خاک است و مشعل، مهتاب و سُفره، حاوی تکه نانی خشک و کپک‌زده و اندک آبی گندیده! اما، دل این مردم روشن است، در دل شان خورشیدِ بی‌غروبِ عشق دُردانۀ آمنه می‌تابد، نَفَس‌های شان بوی محبت می‌دهد و از نگاه شان، نورِ محمد، صلی‌الله‌علیه‌وسلم، به دیده می‌آید. به راستی که در دل اینان، مقام مصطفاست، محبت مصطفاست، نام مصطفاست!
اینک که ایام خجستۀ میلاد مسعود آن گرامی‌مردِ عالی‌مرتبت است، در همان چادرهای سُست و نااستوار، لرزان و ناپیدار، مراسم میلاد برگزار کرده‌اند و در نکوداشت این ایام، جشن آراسته‌اند. کودکان خود را گردآورده‌اند و با استفاده از این ایام، می‌خواهند بذر محبت و معرفت آن‌جناب را در دل و دیدۀ آنان غرس کنند. باشد که آنان در آینده بالنده شوند، داننده شوند، به رُشد برسند، فضیلت‌مند گردند، اخلاق را پاس بدارند، به ارزش‌های بگرایند، زیبایی‌های را بگسترند، از بدی‌ها به‌دور شوند، خوبی‌ها را خوی غالب خود کنند، حرمت نگه‌دار شوند، به سُرور و سعادت برسند، به همسایگی خورشید بروند، مداراگر و صلح‌جو و جوان‌مرد بار بیایند و چونان مقتدای خود، دستِ کرم و کرامت بر همه بگسترند و دلی به پهنای قیامت فراچنگ آورند. حقیقتاً؛ چه سرفراز ملتی، چه سربلند مردمی، که خاک راه شان بود، شرافت جبين من!  
راستی، برنامۀ ما در این ایام چه بوده؛ برای خودِ ما، خانوادۀ ما، محلۀ ما، کودکان ما، مسجدما و...؟!
👆
او همان کسی بود که در طول دوران حیات مبارک خویش، نه بر سیمای کسی تپانچه‌ای زد و نه صدای خود را بر کسی بلند کرد و نه بر کسی درشت و ناصواب گفت و نه حق کسی را تلف کرد و نه به آبروی کسی دست دراز کرد و نه حریم عزت و آبروی فردی را زیر پا کرد و نه از قدرت خود سوءاستفاده کرد و نه به مال‌ومنال مردم چشم دوخت و نه به متعلّقان خود اجازه داد تا در سایۀ اقتدار او بر مردم ظلمی روا بدارند و نه برای گسترش اندیشه و پیامش دست به خیانت و جور و تعدی و بی‌انصافی زد. او از تمام این موارد فارغ و فارق بود. چه که او نیازی به این موارد نداشت. پیام او، پیام سرشتِ مردمان بود. درس او، درس آزادگی بود. آموزه‌های او، همه بر مبنای عدل و عشق و نور و فضیلت و آزادی پی‌ریزی شده بود. کسی‌که با چنین پیامی در بین مردم بیاید، او نه نیازی به‌زور دارد و نه هم محتاج زور و غدر و قتل و خیانت است. تاریخ عاجز است از اینکه مردی را به قامت او به ما نشان بدهد و یا به ما بگوید که کسی را سراغ دارد که چون اوست و در رفتار، زندگی، اندیشه، منش و جهان‌نگری به او ماننده است. حاشاوکلا. دیگر زِهدان تاریخ، از زادن چنان مردی بلندقامت و عالی‌مرتبت و بزرگوار و بزرگ‌منش عاجز است. او آبروی زمین است و بهای زمان. زمین ما با وجود او بها یافته و زمان، ارزش خود را از نام او گرفته است.
خوش‌سعادت مرد و مردمی که به او اقتدا کرده و در مسیر او رفته‌اند. مبارک ملتی که بر نقش قدم او قدم گذاشته و از آموزه‌های او برای بهبود دنیا و آخرت خود کار گرفته‌اند. مسعود جامعه‌ای که برای رهایی و آزادی و آگاهی و آبادی خویش، سر بر آستان ارادت او نهاده و سخنان او را بر سرِ سرِ خویش گذاشته و آن را موبه‌مو به کار بسته‌اند.
و ما چه‌قدر خوش‌سعادتیم که از شمار امتیان و پیروان آن جنابیم. چه نعمتی برای ما بالاتر و گرامی‌تر از این نعمت می‌تواند باشد که از شمار پیروان آن‌جناب هستیم. ای‌کاش، در این روزها که با نام نامی و اسم سامی و لقب گرامی آن عالی‌جناب گره خورده، در خصوص میزان تعلق و نزدیکی اندیشه و رفتار خود به اندیشه و رفتار آن‌حضرت بازنگری می‌کردیم. یک‌بار از خود می‌پرسیدیم که ما چقدر به او نزدیکیم. رفتار ما چه میزان مشابه رفتار اوست و گفتار ما چقدر به گفتار او ماننده است. چه خوش است که این ایام را غنیمت شماریم و در این موارد بازنگری دقیق‌تری انجام دهیم. به خود مراجعه کنیم، به جامعۀ خود بنگریم، فضای خانوادۀ خود را از نظر بگذرانیم، محیط کاری خود را مورد بررسی قرار دهیم و تمام داوری‌های خود را به نزد آن داور اندازیم تا میزان صحت‌وسقم و غث‌وسمین کارها و امور ما به‌خوبی واضح شود. مبارک است اگر این روزها را غنیمت شماریم و نگاهی به پشت سر خویش بیندازیم و دقیق‌تر نگاه کنیم که سال گذشته و سال‌های گذشته را چه‌سان سپری کردیم و تا این‌جای کار چگونه آمدیم و سپس در پرتوِ همان، برای سال آینده و سال‌های آینده برنامه‌ای و طرحی و کاری نو روی دست گیریم. این، شاید اندک‌ترین کاری و پیامی باشد که از ربیع‌الأول و ایام خجستۀ آن می‌توانیم فراچنگ آوریم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) صحیح الأدب المفرد: 207.
(2) المستدرک علی الصحیحین: 2175.
(3) طبرانی (الکبیر): 9993.
(4) مشکاة المصابیح: 5051.
(5) بخاری: 5971.
(6) نگا: النحل: 58.
(7) ترغیب و ترهیب: 1973.
(8) مشکاة المصابیح: 5198.
(9) السیرة النبویه (إبن‌هشام): جلد 1 صفحۀ 141.
(10) أبوداؤد: 3052.

#ربیع‌الأول_ربیع‌الأنوار
👆
گویا در نگاه خجستۀ او، هفتادوپنج درصد این اعتنا، به مادر برمی‌گشت و بیست‌وپنج فیصد باقی‌ماندۀ آن به پدر و این‌جا شما به‌جای مادر بگذارید «زن» و به‌جای پدر بگذارید «مرد». او همان کسی بود که دقیقاً در زمانی‌که زنان زنده‌به‌گور می‌شدند، او اساسی‌ترین طرح‌ها و پلان‌های خود را با همسرانش در میان می‌نهاد و از آنان برای برنامه‌های خود نظرخواهی می‌کرد و سپس بر اساس نظر آنان نیز عمل می‌کرد. او همان کسی بود که در روزگاری که اگر دختری در خانۀ کسی به دنیا می‌آمد، چهرۀ آن شخص از کثرت اندوه و خشم سیاه و کبود می‌شد، (6) او در همان زمان می‌گفت: اگر کسی دو یا سه دختر / خواهر را تربیت کند و آنان را به بالندگی برساند، به بهشت داخل می‌شود. (7) او همان کسی بود که در روزگاری که زن بودن، جرمی مُسلّم بود، او پای زنان را در تمام عرصه‌های دینی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و نظامی گشود. پیش‌تر از آمدن او، زن به‌حیث انسانی عاقل و ممیز و صاحب‌اختیار شناخته نمی‌شد، اما زمانی‌که او تشریف آورد و جهان‌بینی خود را برای مردم معرفی کرد، تمام عرصه‌ها را برای زنان باز کرد، از مسجد تا بازار از بازار تا میدان جنگ و از میدان جنگ تا عرصه‌های رهبری و مدیریت کلان‌مسئولیت‌های جامعۀ مسلمانان.
او همان رهبر خِردمند و عالی‌مرتبتی بود که روزگاری که بنای کار بر باداری و سالاری بود، او در کنار بردگان نشست و به همۀ عالم و آدم با صدای بلند اعلان کرد که هیچ‌کس بر دیگری هیچ‌گونه فضیلت و برتری ندارد مگر به پرهیزگاری و اخلاق‌مداری. (8)
در زیر چتر اعتنای او، همان‌سان که ابوبکر قریشی و علی هاشمی جای می‌گرفت، سلمان فارسی و صهیب رومی و بلال حبشی نیز جای می‌گرفت. در آن جمع نه کسی از جهت نسل و طبقه و طایفه و قبیلۀ خود فراتر می‌نشست و نه هم کسی فروتر. همه در یک ردیف بودند و ملاک برتری و بهتری در بیان آنان، تقوا و اخلاق و اندیشه و فضیلت و معرفت بود.
او همان شخصیت گران‌قدری بود که با آمدنش، فواصل طبقاتی را از میان برداشت و بنای جامعه را بر اصل اصیل انسانیت و اخلاق گذاشت. در جامعۀ او، همان‌سان که مسلمانان و هم‌کیشان او زندگی می‌کردند و به کار و معامله و تجارت می‌پرداختند، به همان شکل، نامسلمانان نیز به زندگی و کار و معامله می‌پرداختند.
او در همان روزگاری که زورگویان و متکبران، با استفاده از زور و قدرت خود بر ضعیفان و بی‌چارگان ظلم و تعدی می‌کردند، او در کنار آنان ایستاد و از حق آنان دفاع کرد و نخستین سازمان دفاع از حقوق بی‌چاره‌گان و مظلومان را پایه نهاد و تا آخرین روز حیات خویش از آن حمایت و صیانت کرد. (9)
او در همان برهوت ظلم و بی‌عدالتی، با صدای بلند در بین تمام انسان‌ها فریاد زد و گفت: آگاه باشید، اگر یکی از شما به فردی کافر که در پیرامون او زندگی می‌کند ظلمی روا داشت، یا از حق او کاست، یا او را بالاتر از توان او به کاری مجبور کرد و یا از او به‌زور و اجبار چیزی گرفت که دل او نمی‌خواست آن را به آن فرد مسلمان بدهد، من در روز قیامت در کنار آن کافر ایستاده می‌شوم تا حق آن کافر مظلوم را از آن مسلمان ظالم بگیرم. (10)
او کسی بود که برای گسترش اندیشه و جهان‌بینی نجات‌بخش خویش، نیازی به‌زور و چوب و چماق و شمشیر نداشت، او از راه دل‌ها به سرزمین‌های وجود آنان وارد می‌شد. او با پیامی سبز و نجات‌آفرین به سراغ آنان می‌رفت. او با لوای سعادت‌آفرینِ عزت و فضیلت و معنویت و عقلانیت و بیداری و هوشیاری به نزد آنان می‌رفت. او پیش‌تر از اینکه دعوت خویش را با سخن برای دیگران تبیین کند، در رفتار خویش آن را به دیگران نشان می‌داد. او به‌جای این‌که مردم را با زبان و بیان شیفتۀ دینش کند، با کردار و رفتارش آنان را گرویدۀ اعتقادش می‌کرد. او به‌جای این‌که با مناظره کسی را به قناعت برساند، اعمال و افعال و اقوال دینی خود را در نظرگاه آنان می‌نهاد تا آنان ببینند و بدون پُرسیدن و گفتن و شرح دادن، به کُنه و حقیقت دعوت و رسالت او پی ببرند.
👇
آفتاب جان و ایمان همه

روز میلاد پیامبر گرامی ما، روز شُکوهمندترین واقعۀ تاریخ بشر است. در این روز، کسی قدم به پهنۀ عالم هستی نهاد که با تولد خود، تاریخ را به دو قسمتِ قبل از تولد و بعد از تولد خود تقسیم کرد. او با آمدن خویش، طرحی نو در عالَم و برای آدم درافکند. معادلات بی‌شماری را از سر نوشت و سرنوشتِ ادیان، مذاهب و مکاتب پُرشماری را نیز دگرگون کرد. آن مولود مسعود، با قدم رنجه کردن در این عالَم، صفحۀ جدیدی فرا روی آدمی‌زاده‌گان گشود و ارج‌مندترین مفاهیم انسان‌ساز را با آنان شریک ساخت. او بنای دعوتش را بر سعادت آدمی‌زاد نهاد. آنچه را که مایۀ سعادت او بود و پایۀ سلامت دنیا و آخرت او را تشکیل می‌داد، در نیکوترین صیاغ و در عالی‌ترین ساختار عرضه داشت. سرِ انسانی را که در برابر بتی سنگین و چوبین و آهنین به سجده ساییده می‌شد، بلند کرد و سرش را سرافراز سروری و سعادت‌طلبی کرد. به او یادآور شد که تو، خلیفۀ خدا در روی زمینی. گلِ سرسبد عالَم خلقتی، هستی برای تو هست شده و مخلوقات، در زیر درفش خدمت تو درآمده‌اند. زمین و زمان، زیبندۀ تو اند و تو با رفتار خویش، بهای این دو را برای خود تعیین می‌کنی. او دست این انسان را گرفت و از فرودین فرود او را بیرون کشید و به فرازین فراز رساند. مشعلی که در دست مبارک او بود، پرتوِ نور و رحمت و فضیلت و خیر و خِرد و رهایی و زیبایی برای همۀ مردمان قسمت می‌کرد.
او بنای شکوهمند این دیانت را بر اخلاق نهاد و خود را به‌عنوان آموزگار اخلاق برای دیگران معرفی کرد و فرمود: «فرستاده شده‌ام تا زیبایی‌های اخلاقی را به پایۀ کمال برسانم». (1) او هم در رفتار مبارک خویش و هم در گفتار پُرگهر خویش، پیوسته مردمان را به‌سوی اخلاق فراخواند و آنان را از تمام مظاهر رذایل به‌دور داشت. او در چهل سال پیش از بعثت و بیست‌وسه سال بعد از بعثت، چنان در بین مردم زندگی کرد که حتی یک نفر نتوانست کوچک‌ترین ایرادی در رفتار و گفتار او پیدا کند و از آن طریق بر او حمله‌آور شود. تاریخ گواهی می‌دهد که دشمنان او، بی‌انصاف‌ترین دشمنان تاریخ بوده‌اند. تا توانسته‌اند به او بی‌حرمتی کرده‌اند و در مصاف او، تمام مرزهای اخلاق و خِرد و انصاف را نقض کرده و در ردّ و ردع پیام و کلام او بسی ناجوان‌مردی و حرمت‌شکنی کرده‌اند. آنان برای این‌که نقصی در کار او و نقضی در راه او پیدا کنند، تمام حرکات و سکنات او را زیر ذره‌بین مداقۀ خود برده و به‌گونه‌های مختلف آن را اعتبارسنجی و ارزش‌شناسی کرده‌اند و تلاش ورزیده‌اند تا در آن زمینه اگر به کاهی دست می‌یابند آن را بدل به کوهی کنند و سپس آن را به بوق و کرنا ببندند و از آن رهگذر بر شخصیت عظیم‌الشأن او هجوم ببرند. شگفت‌انگیز است که اگر وقتی تمام مدّعیات نااستوار آنان را با حوصله‌مندی ازنظر می‌گذرانیم، در هیچ‌یک به هیچ‌صورت نمی‌توانیم موردی را بیابیم که وابسته به اخلاق ایشان باشد. اخلاق حمیده و رفتار پسندیدۀ او، جلوه‌ای از شخصیت معجزنشان او بود که دوست و دشمن به آن اقرار و اعتراف می‌کرد.
او به همان میزان که مردم را متوجه آباد کردن آخرت آنان می‌کرد، به همان میزان و ای‌بسا بیشتر از آن، آنان را برای ساختن و عمران دنیا نیز فرامی‌خواند. او با صدای بلند به همه می‌گفت که نخست از خداوند آبادانی دنیا را بخواهید و سپس برای بِه شدن آخرت خویش تلاش و دعا کنید. او سرمایه را «خیر» معرفی کرد و تاجرِ صدوقِ امین را، همراه و همرکاب پیامبران، اولیا و شهیدان در روز قیامت دانست. (2) کسب روزی حلال را، فریضه‌ای بعد از فریضۀ دیگر تعریف کرد (3) و بیزاری خود را از بیکاری و بیکاران اعلان داشت. (4)
او در سرزمینی به زمین آمد که در آن زن بودن، مایۀ ننگ و عار و شرم و بی‌حیثیتی تلقی می‌شد. او در چنان زمینه و زمانی، بهشت را زیر پای زنان بهشت و به یکی از ساکنان آن دیار که در نزد او آمده بود و از او می‌پرسید که سزاوارترینِ مردمان به حُسن معاشره چه کسی هست، او به‌صراحت گفت: مادر. وقتی او دوباره همین سؤال را پرسید، او دقیقاً همان جواب اول را تکرار کرد. زمانی‌که برای مرتبۀ سوم سؤال خود را با همان لفظ و همان عبارت تکرار کرد، بازهم گفت: مادر. وقتی در مرحلۀ چهارم از او پرسید؛ این‌بار پاسخ داد: پدر. (5)
👇
بهار از تبار محمد است
و جهان به‌تدریج در قلمرو این بهار گام می‌زند.

فردا صبح می‌شود،
آنگاه پیامبران با شاخه‌ای از گُل محمدی به دنیا می‌گویند: صبح بخیر!

فردا ما آغاز می‌شویم،
فردا جنگلی از پرنده،
آسمانی از درخت
و دریایی از خورشید خواهیم داشت.

فردا پایان بدی‌هاست.
فردا جمهوری گُل‌ محمدی است.

#سلمان_هراتی
👆
اَنَس، که خدا از او راضی باد، می‌گوید: برادری داشتم که او را در همان نزدیکی‌ها از شیر باز گرفته بودند. او گنجشکی داشت که با او بازی می‌کرد. وقتی آن‌حضرت برادر کوچکم را می‌دید، با دنیایی از شوق و فرحت به او لقبی می‌داد و از او در مورد گنجشک او می‌پرسید و می‌گفت: «یا أبا عمیر، ما فعل النُّغیر؟» (7) جالب است که بدانید که ابن‌القاص -ابوالعباس احمد بن أبی‌احمد الطبری- فقیه نام‌بُردار شافعی، در خصوص همین روایت رساله‌ای فراهم آورده و سپس شصت آموزۀ تربیتی و فقهی از آن استخراج کرده و در مقابل خواننده‌اش گذاشته است. هم‌چنین، ابن‌بطال نِکات مُعتنابهی از آن به‌دست داده و ابن‌حجر عسقلانی در جلد 10 صفحۀ 852 فتح‌الباری به تفصیل در خصوص آن به بحث پرداخته است.
اَنَس که ده سال مفتخر به خدمت در حضور مبارک ایشان بود، نقل می‌کند که در مدینۀ منوّره خانواده‌ای یهودی می‌زیستند. کودکی داشتند که او گرویدۀ اخلاق و منش سیّد ما شده بود. چند روزی غایب شد. علت غیابت او را پرسیدند. گفتند بیمار شده. آن‌جناب شخصاً به خانۀ پدر او رفت تا احوال او را جویا شود. وقتی آن‌جا رفت، از برکت قدوم خجستۀ او، آن کودک به دولت ایمان مفتخر شد. آن‌حضرت در حالی از خانۀ آن مرد یهودی بیرون شد که با خود تکرار می‌کرد: خدای را می‌ستایم که او را از آتش رهایی بخشید. (8)
می‌شود با تأمل در این روایت، به خوبی از خوی بلند و ارجمند آن‌جناب واقف شد که از یک‌سو در مجلس او حتی کودکی یهودی می‌تواند حاضر شود و از سوی دیگر، وقتی آن کودکِ نامسلمان بیمار می‌شود، همان شخصیت عظیم‌الشأن که به تعبیر جناب سعدی: بعد از خدا بزرگ تویی قصه مختصر، به عیادت او می‌رود و می‌خواهد که احوال همان کودک یهودی را جویا شود.
همین‌گونه که خود او، هم به کودکان رسیدگی می‌کرد و هم به آنان شخصیت قایل می‌شد و هم برای آیندۀ آنان هدف‌گذاری می‌کرد، برای خانواده‌های آنان نیز در مورد آداب و اهداف تربیتی و حقوق و وجایب آنان نیز مطالب پُرشماری را بیان می‌داشت. ایشان از کُلّی‌ترین مسائل، تا جزئی‌ترین مسائل تربیت فرزندان را به یاران خود آموزش می‌داد و از آنان می‌خواست تا آن را در قضیۀ تربیۀ کودکان خود رعایت کنند.
از عادات شریف ایشان بود که کودکان خانوادۀ خود را به فراوان مورد نوازش و شفقت قرار می‌داد. روزی در حالی‌که آن‌جناب بر صورت نواسۀ گرامی‌اش، حسین، بوسه می‌زد، أقرع که در همان مجلس حاضر بود و این عمل آن‌حضرت را مشاهده می‌کرد، گفت: من ده فرزند دارم، تا کنون صورت یکی را هم نبوسیده‌ام! آن‌جناب در یک جملۀ کوتاه به او یادآور شد: کسی‌که مهربانی نکند، با او نیز مهربانی نمی‌شود. (9)
روزی دیگر مردی صحرانشین او را در حالی مشاهده کرد که بر گونۀ کودکی بوسه می‌زد، او با شگفتی گفت: آیا شما کودکان خود را می‌بوسید؟! ما چنین نمی‌کنیم! آن‌جناب عملِ او را نادرست خواند و قُبح کار او را برایش یادآور شد.
به همۀ احوال، این رشته سری دراز دارد. اگر بگویم شرح آن بی‌حد شود؛ مثنوی هفتاد مَن کاغذ شود. پرسشی که می‌سزد که هریک از ما از همدیگر بپرسیم، این است که آیا ما به‌عنوان دنباله‌روان راه مبارک و فرخندۀ او، برخوردی مشابه با برخورد او با کودکان داریم و یا متفاوت و یا هم، خدای‌ناخواسته، دگرگونه و متضاد با رفتار او؟!

______________________
(1) بخاری: 5376.
(2) ترمذی: 2516.
(3) بخاری: 2351.
(4) طبرانی (المعجم الأوسط): 4545.
(5) احمد: 2397.
(6) بخاری: 1442؛ طیالیسی: 2734.
(7) بخاری: 6203.
(8) بخاری: 1358.
(9) بخاری: 5997.

#ربیع‌الأول_ربیع‌الأنوار
👆
این برخوردهای کریمانۀ ایشان باعث می‌شد که کودکان به شکل فزاینده‌ای به دور ایشان حلقه زنند و به ایشان دل بسپارند و دل‌بستۀ محبت و مهربانی‌ایشان شوند و هیچ‌گاه در آن محضر احساس بی‌گانگی و خودفروتربینی نکنند. کودکانی که شاهد برخوردهای نیک و پسندیدۀ آن‌جناب بودند، بَدل به بزرگان کم‌سنی می‌شدند که دقیقاً مانند سال‌خوردگان عمل می‌کردند.
عبدالله پسر امیرالمؤمنین عُمَر، که خداش در صف پیامبران کند محشور، می‌گوید: نوجوانی به‌حضور آن سیّد شرف‌یاب شد و بعد از ادای احترام، گفت که می‌خواهد به سفر حج برود. در هنگام خداحافظی، آن‌حضرت با او چند قدمی برداشتند و او را تا قسمتی از راه همراهی کردند و در فرجام به او فرمود:
«پسرکم، خدای‌تعالی تو را پرهیزگاری نصیب کند و خیر را به جلویت بیاورد و همّ و غمّ تو را خودش کفایت کند.»
می‌گویند: آن نوباوۀ سعادتمند، مشرّف به زیارت خانۀ خدا شد و دوباره به مدینه برگشت، مجدداً به‌حضورِ فرخندۀ آن‌حضرت حاضر شد. وقتی آن‌جناب متوجه حضور او شد، سرِ مبارکش را بالا کرد و فرمود:
«عزیزم، خداوند حَجَّت را قبول کند، گناهانت را بیامرزد و روزیت را زیاد کند.» (4)
فکر کنید، این کسی‌که در برابر یک نوجوان این‌قدر صَرف وقت می‌کند و به او این میزان حرمت و احترام قایل می‌شود، آخرین پیامبر خداست، صاحب معجزات عدیده است، به دیدار خداوند رفته است، جبرئیل در خدمت اوست، سرِ پادشاهان گردن‌فراز به درگاه او بر زمین ارادت است، هزاران مسلمان جان‌فدای اویند؛ با این همه بزرگی و عظمت، او برای نوجوانی که نه صاحب نام است و نه صاحب جاه، نه دارندۀ منزلت است و نه دارای مقام، این‌میزان حرمت می‌کند، وقت عزیزش را به او اختصاص می‌دهد، گام به گام او گام می‌گذارد، از خانه تا قسمتی از راه او را همراهی می‌کند، به او دعای خیر می‌کند و در بازگشت، دوباره به او حرمت می‌گذارد و به او از خداوند خیر و خوبی و برکت مسئلت می‌کند؛ در حالی‌که نه او را می‌شناسد و نه از نام و جاه و جایگاه او چیزی می‌داند. مگر ممکن است این همه حرمت‌گذاری، بر شخصیت، اندیشه، رفتار، کنش و منش آن نوجوان تأثیر نکند؟! مگر راه دارد که این همه بزرگواری و بزرگ‌منشی و خیرخواهی از خاطر و خاطرۀ او زدوده شود؟ حاشا و کلا.
یکی دیگر از معمولات مبارک او در برابر کوکان این بود که او، در کنار بلندبردن همّت آنان، به آنان دعای خیر و خوبی نیز می‌کرد. برای عبدالله پسر عباس نیز در همان آوان کودکی دعایی کرد و گفت: خدایا، او را دانش نصیب کن و باری دیگر از خداوند برایش فقاهت در دین و اِشراف بر دقایق معارف دینی را طلبید. (5)
تردیدی نمی‌توانیم داشته باشیم که اگر پورعباس، بدل به آقای مفسران قرآن‌مجید شد، نتیجه و ثمرۀ همان دعا و نگاه بود. همۀ آنانی‌که روزی و روزگاری منظور دعای خیر آن عالی‌جناب شدند، به آینده‌ای پُر از فضیلت و رحمت دست یافتند.
او به این اندازه هم بسنده نمی‌شد. اگر گاه و بی‌گاه، متوجه رفتاری نادرست در یکی از کودکان و یا نوجوانان می‌شد، تلاش می‌ورزید تا همان لحظه آن را به نحوی به او بفهماند که دیگر به‌سوی آن عمل ناپسندیده تمایل نکند.
عبدالله بن عباس، که خداوند از هردو راضی باد، می‌گوید: برادرم، فضل، در روز عرفه در رکاب آن‌جناب بود. ناگاه زنی از برابر او گذشت و او به حکم نوجوانی و بی‌خبری، به‌سوی آن زن به نگریستن آغازید. آن‌حضرت متوجه نگاه او شد و در همان لحظه به او با کمال مهربانی فرمود: نه، پسرم، هرکس در این روز نگاهش را نگاه دارد، گناهانش بخشیده می‌شود. (6)
تصوّر کنید که این روز، روز عرفه بوده، روز حج اکبر، روزی پُر از خستگی و ملالت، بعد از انجام مناسک، در ردیف هزاران مؤمن حج‌گزار و آن هم با مسئولیت خطیر رهبری آن جمع انبوه. در چنین جمع بزرگی، رفتار نوجوانی را از دیده به‌دور نداشتن و اجازه ندادن به خستگیِ ادای مناسک و دشواری رهبری آن همه مردم، تا مانع خیرخواهی و خوبی‌رسانی شود؛ واقعاً جلوه‌ای از اعجاز رفتار پیامبرانۀ آن‌جناب است.
یکی دیگر از معمولات خجستۀ ایشان در برابر کودکان، شوخی و خوش‌طبعی با کودکان بود. ایشان، با وجود این‌که ملالت‌ها و مرارت‌های بی‌شماری را از نواحی مختلفی به جان می‌خرید، هیچ‌گاه خوش‌طبعی و ملاطفت با کودکان را فراموش نمی‌کرد.
👇
ریاحین‌بخش باغ صبح‌گاهی

بزرگی‌اش، مانع اعتنا و رسیدگی به کودکان نمی‌شد. به همان میزان که به بزرگان و سال‌خوردگان و جوانان می‌رسید، به کودکان و نوباوه‌گان نیز وقت می‌گذاشت. آنان را بزرگ می‌داشت و با عناوینی بزرگ خطاب می‌کرد. وقتی در برابر کودکی قرار می‌گرفت، دانسته نمی‌شد که آیا او پیامبر بزرگ اسلام است و یا کسی در حد افراد عادی جامعه. گاه وقت با آنان بازی می‌کرد. سخنان آنان را می‌شنید. با آنان یک‌جا و از یک کاسه غذا می‌خورد. رنج‌های آنان را می‌زدود. با مطایبه‌ای خنده را به آنان هدیه می‌داد. با سخنی، درسی از زندگی و بالندگی برای‌شان پیشکش می‌کرد.
عُمَر فرزند ابوسلمه می‌گوید: من خُرد بودم. آن‌حال، ادب نان خوردن نمی‌دانستم. از تصادف، با ایشان هم‌کاسه شدم. در وقت صرف غذا، دستم در کاسه در گردش بود و از هر کُنج کاسه لقمه‌ای برمی‌داشتم و از پیشِ خودم غذا نمی‌خوردم. آن‌جناب با دیدن این حالت، نه بر من سخت گرفت و نه هم به من سخن درشت گفت. به نرمی و با زبانی پُر از مهربانی و بزرگ‌واری فرمود: پسرم، صَرف غذا را با نام خدا آغاز کن، با دست راستت غذا بخور و از پیش‌روی خودت لقمه بردار. عُمَر می‌افزاید: همین شد برایم، دیگر هرگاه بر سرِ سفره می‌نشستم، همان رهنمودها به یادم می‌آمد و آن را به کار می‌بستم. (1)
این یکی از عادات کریمانۀ او بود که پیوسته در طلب فرصت برای خیرخواهی و خیرگستری بود؛ دقیقاً به‌سان شکارکننده‌ای که همواره در شکارگاه نشسته تا شکاری به‌دست آورد. او نیز پیوسته در خاکریز فرصت‌های دعَوِی و تربیتی نشسته بود. عبدالله فرزند عباس، که خداوند به هر دو رحمت ارزانی دارد، می‌گوید: خُردسال بودم. روزی به همراه آن‌جناب به‌جایی می‌رفتم. هر دو بر یک مرکب سوار بودیم. من پشت سرش نشسته بودم. در همان حالی‌که او به پیش می‌راند، با من نیز سخن می‌گفت. سخنان خود را این‌گونه آغاز کرد: فرزندم، مواردی را به تو می‌گویم [به‌خاطر بسپار و آن را به‌کار ببند]، خدا را به‌خاطر بدار تا او تو را به‌خاطر بدارد؛ خدا را به‌خاطر بدار تا او را پیوسته در برابرت ببینی. هرگاه چیزی می‌خواستی، از او بخواه و آن‌گاه که کمک‌خواه بودی، صرفاً از آن ذات بزرگ کمک بخواه. این سخن را به یاد داشته باش که اگر همۀ مردمان گِردِ زمین گِردآیند تا به تو نفعی برسانند که خدا آن را نخواسته باشد، نمی‌توانند چنان کنند و اگر همه در کنار هم قرار گیرند تا به تو ضرری برسانند و خداوند آن ضرر را برای تو ننوشته باشد، نمی‌توانند به تو آن ضرر را برسانند؛ چه که، خامه‌ها برداشته شده و برگه‌های خشک شده است. (2)
خوانندۀ این بندهای پُرنور و این پندهای پُرشور، به چه خوبی متوجه می‌شود که آن‌جناب چه‌سان به آسانی به آن کودک کم‌سن و سال، عالی‌ترین مفاهیم اعتقادی و تربیتی را می‌فهماند و او را متوجه توحید، توکل، پایمردی، نترسی، دلیری و بزرگ‌منشی می‌کند. در قالب کلمات فشرده و در پوشش تعابیر پذیرفته، چنان با او سخن می‌گوید که تو گویی حکیمی دانش‌دار با رنجوری درمانده، سخن می‌گوید و یا به مثل پدری که فرزند دلبندش را به مواردی رَه می‌نماید که تا دیرسال به کار او بیاید و در کژوتاب زندگی او را یاری برساند.
خواجۀ ما، که درود بی‌کرانۀ خداوند بر او باد، وقت‌دادن و صحبت‌کردن با کودکان را نه بر خود عار می‌دانست و نه هم آن را به دور از شأن بلند خویش تلقی می‌کرد.
شگفت‌انگیز است که در مجالس بزرگ خود، همین کودکان خُرد را در کنار خود می‌نشاند و حتی از آنان اجازه می‌گرفت و گاه، نظر آنان را نیز جویا می‌شد.
سهل‌بن‌سعد، که خداوند از او راضی باد، نقل می‌کند که من در مجلسی نشسته بودم. در جَنب راست آن‌حضرت کودکی سعادتِ نشستن داشت. آن‌جناب خواست تا به او آب بیاورند تا بنوشد. آوردند. بعد از این‌که خودش نوشید، خواست تا به دیگرانی که در دستِ راست و چپ ایشان نشسته بودند نیز تعارف کند. معمول ایشان بود که کارهای این‌چنینی را از جانب راست آغاز می‌کرد. از قضا در جنب راست ایشان کودکی نشسته بود و در جنب چپ، تعدادی از بزرگان و محاسن سفیدان نشسته بودند. آن سیّد به آن کودک رو کرد و گفت: پسرم، به من اجازه می‌دهی که ظرف آب را به این بزرگان بدهم؟ آن کودک که از یک‌سو در بین افتخارِ آب نوشیدن بعد از آن‌حضرت و اهدای حق خود برای بزرگان قرار داشت، ترجیح داد که افتخار آب نوشیدن بعد از ایشان را حاصل کند؛ از همان‌خاطر عذرخواست و از ایشان اجازه خواست تا بگذارند که بعد از ایشان آن ظرف را به‌دست گیرد. خواجۀ ما هم بدون درنگ، ظرف را به‌دستش داد و او سِیر نوشید. (3)
👇
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily