#زاد فرخ، #نَخوار نامی را بر می گزیند تا به زندان روند و #شیروی را از بند رها کنند. #سپهبد نامی که نگهبان زندان #شیروی ست، می کُشند و پسر خسرو پرویز #شیروی را آزاد می گردانند. شبانگاه دستور می دهد که
همه پاسبانان به نام ِ قُباد همی کرد باید به هر پاس، یاد
چنین می کنند. #شیرین به بالین شاه بیدار ست و صدای پاسبانان را می شنود که به نام #خسرو پرویز نمی خوانند و شاه را بیدار می کند. خسرو پریشان می شود و نام #قباد را که می شنود، می گوید که من نهانی در گوش پسر نام #قباد را خواندم و نام آشکار ش، #شیروی ست و
شب تیره باید شدن سوی چین وگر سوی ماچین و مُکران زمین،
بریشان به افسون بگیریم راه ز بَغپور ِ چینی بخواهم سپاه
#شیرین به شاه می گوید که تا دیر نشده، چاره ای بیندیشد؛ چرا که سپیده دم، دشمن وارد کاخ خواهد شد. شاه نیمه شب با ابزار جنگی به باغ می رود و بر درختی جای می گیرد. دشمنان وارد کاخ می شوند و شاه را نمی یابند و گنجش را به تاراج می دهند. نیمی از روز می گذرد و شاه گرسنه می شود و به پایکاری که چهره ی شاه را نمی شناسد و در باغ ست،می گوید که "شاخی ببُر زین گرامی کمر" که بر آن شاخ پنج مهره ی زرین وجود دارد و از او می خواهد که با بهای آن گوشت و نان و... بخرد. آن گوهران سی هزار درم بهایشان می شد. آن پایکار_باغبان _ سوی نانوا می رود و نانوا می گوید هردو نزد گوهر فروش برویم؛ چرا که بهای این را نمی دانم و تو را هم رها نخواهم کرد. گوهرفروش می گوید چنین گوهرهایی فقط در گنج خسرو ست! تو این گوهران از که دزدیده یی؟! گر از بند ِ یک خفته ببریده یی؟!
این سه مرد نزد #زادفرخ می روند و وی به #شیروی گوهرها را نشان می دهد و #شیروی به باغبان می گوید که اگر نشان صاحب این گوهرها را نگویی، تو را خواهم کُشت. باغبان پاسخ می دهد که آن مرد در باغ ست و از هر نظر مانند شهریاران ست و
سراسر همه باغ ازو روشن است چو خورشید تابنده در جوشن است
#شیروی در می یابد که آن مرد #خسرو پرویز، پدرش است. سیصد سوار از درگاه به باغ می روند و شاه تا آنها را می بیند، شمشیرِ کین برمی کشد. سپاه تا شاه را می بینند، باز می گردند و می گویند
که "ما بندگانیم و او خسروست بدان شاه، روز ِ بد اکنون نوست
نیارَد زدن کس بر او باد ِ سرد چه در باغ باشد، چه اندر نبرد!"
#زادفرخ خود به نزد شاه می رود و می گوید که گیرم هزار جنگاور را هم بکُشی، همه شهر ایران تو را دشمنند به پیکار تو یک دل و یک تنند
بیا تا چه خواهد نمودن سپهر مگر کینه ها بازگردد به مهر
بدو گفت خسرو که" آری، رواست همه بیمم از مردم ِ ناسزاست،
که پیش من آیند و خواری کنند به من بر مگر کامگاری کنند!"
#قباد (شیرویه) دستور می دهد که پدرش #خسرو پرویز را به #تیسفون ببرند و کسی بر وی گزندی نرساند.
بر او بر موکّل کنند استوار گَلینوش را با سواری هزار
نخستین روز آذرماه، #قباد (شیرویه) بر تخت شاهی می نشیند.
#بهرام گرانمایگان را فرا می خواند و با آنان سخن می گوید که شاه از من بی آن که گناهی داشته باشم، آزرده شده است. چه کنیم؟ من از ایران این گونه کینه خواه با لشکری اندک در برابر لشکر انبوه #ساوه شاه جنگیدم؛ اینک شاه چنین گنج نوی برایمان فرستاد.
شما هرکسی چاره ی جان کنید برین خستگی تا چه درمان کنید
#گُردیه خواهر #بهرام سخنان برادر را از پشت پرده می شنود و لب به سخن می گشاید و به بزرگان می گوید که چرا خاموش مانده اید و پاسخی نمی دهید؟! #ایزدگُشَسپ می گوید :
همه کارهای شما ایزدی ست ز مردیّ و از دانش و بخردی ست
نباید که رای پلنگ آوریم که با هرکسی رای جنگ آوریم...
اگر جنگ سازید، یاری کنیم به پیش سواران، سواری کنیم
#بهرام در می یابد که او میانجی و بی طرف ست. #یَلان سینه می گوید : کسی که به پیروزی دست می یابد، اگر از راه یزدان برگردد، آفرین به نفرین باز خواهد گشت. حال که خدا به تو فرّهی و بخت داده است،
ازو گر پذیری، به افزون شود دل از ناسپاسی پر از خون شود
#بهرام ِ بهرام می گوید پادشاهی و فرمانروایی کاری بزرگ ست و نباید خوار و آسان گرفت. # بُنداگُشَسپ ادامه می دهد که موبدی گفته که هرکسی اگر فقط یک لحظه پادشاهی کند و بمیرد، از سال ها بندگی کردن بهترست. #بهرام از بزرگ دبیر می خواهد که نظرش را بگوید.
وزان پس چنین گفت بهرام را که" هرکس که جویا بُوَد کام را،
چو در خور بجوید، بیابد همان دراز ست و یازنده دست ِ زمان
ز چیزی که بخشش کند دادگر چنان دان که کوشش نیابد گذر
بکن کار و کرده به یزدان سپار به خرما چه یازی، چو ترسی ز خار؟!
#گُردیه وقتی سخن بزرگان را می شنود، نگران و اندوهگین می شود و هیچ نمی گوید. #بهرام از خواهر می پرسد که تو چه نظری داری و چه می گویی؟ #گُردیه به برادر پاسخی نمی دهد و رو به دبیر بزرگ می کند و می گوید تو این گونه می اندیشی که شاهی آسان تر از بندگی ست؟
♦️ به آیین شاهان ِ پیشی رویم سخن های آن برتران بشنویم
بسی بُد که بی کار بُد تخت شاه نکرد اندرو هیچ کهتر، نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند یکی چشم بر تخت، نگماشتند...
نه بیگانه زیبای افسر بُوَد سزای بزرگی به گوهر بُوَد...
و ادامه می دهد# کاووس که به مازندران و هاماوران رفت و تخت، تهی از شاه بود، مردم به # رستم گفتند که بر تخت بنشیند. ولی #رستم نپذیرفت و شاه ایران را رهانید و بر تخت نشاند. #پیروز که کشته شد، #سوفرای پهلوان تخت شاهی را نپذیرفت و #قباد را بزرگ کرد و سپس بر تخت نشاند. حتی وقتی قباد با بدگویی اطرافیان#سوفرای را کشت و مردم او را به دست پسر پهلوان، #زرمهر سپردند، او هم شاه را بخشید و دوباره بر تخت نشاند.
♦️ کس از بندگان، تخت شاهی نجُست وگر چند بودی نژادش، درست...
♦️ مکن آز را بر خرد، پادشا که دانا نخواند تو را پارسا
♦️اگر من زنم، پند شاهان دهم به بسیار سال از برادر کِهَم
♦️مده کارکرد نیاکان به باد مبادا که پند من آیدت یاد
#بهرام گفته های خواهر را نمی پسندد و در نهایت نامه ای به #هرمز می نویسد که اگر پسرت، #خسرو پرویز بر تخت بنشیند، به فرمان او کوه، هامون کنم.
همی خواست تا بر پسر، شهریار سرآرَد مگر بی گنه، روزگار
نامه ای هم برای #پرموده می فرستد و از او می خواهد دل از کینه بشویَد و ایران و چین را از هم جدا نداند! همچنین به ری می رود و دستور می دهد که " درَم مُهر بر نام خسرو کنند"! و به بازرگانی می دهد و می گویدبا این درم ها در #تیسفون دیباهای رومی بخرند تا چشم شاه به مُهر درم ها بیفتد.
از آن سو نامه ی #بهرام به شاه می رسد و همچنین از مُهر درم که به نام خسرو پرویز هست، آگاه می گردد و خشمگین از پسر به او بدگمان می شود. شاه تصمیم می گیرد به طور پنهانی پسر را بکشد. ولی حاجب یا پرده داری ازین تصمیم آگاه می گردد و با شتاب خود را به خسرو می رساند و رازها را به او می گوید و شاهزاده را آگاه می کند.
#خسرو انوشیروان در نامه ای به فرزندش #هرمزد می نویسد که تاج پادشاهی را بر سر او می گذارد؛ همچنان که #قباد بر سر وی گذاشت و پندها به پسر می دهد که خردمند و راد و بی آزار باشد؛ ارجمندی و زیبندگی شاه به دانش است؛
♦️مبادا که باشی تو پیمان شکن که خاکست پیمان شکن را کفن
♦️به هر کار فرمان مکن جز به داد که از داد باشد روان ِ تو شاد
♦️زوان را مگردان به گرد ِ دروغ چو خواهی که تخت از تو گیرد فروغ
♦️و گر زیردستی بُوَد گنج دار تو او را از آن گنج، بی رنج دار که چیزِ کسان دشمنِ گنج توست بِدان گنج شو شاد کز رنج ِ توست
♦️به دانش دو دستِ ستیزه ببند چو خواهی که از بد نیابی گزند
♦️به کردار شاهان ِ پیشی نگر نباید که باشی جز از دادگر
♦️ چنین داد پاسخ که "باری نخست بباید ز شاه ِ جهان، داد جُست
♦️دگر بخشش و دانش و رسم ِ گاه دلش پر ز بخشایش ِ دادخواه
♦️ششم آن که آن را دهد مهتری که باشد سزاوار بر بهتری
♦️به هفتم که از نیک و بد در جهان سخن ها بر او بر نماند نهان
♦️به هشتم که دشمن بداند ز دوست ♦️ بی آزاری از شهریاران نکوست
همچنین می فرماید که آز و نیاز دو دیو هستند و هرکه ازین دو پیروی کند، بدخوی می گردد. در پاسخ موبد که می پرسد گفتار، چند ست و چیست، می گوید سخن باید سودمند باشد و به اندازه و به جا گفته شود. با آوای نرم و شیرین زبانی باید بیان شود.
خسرو مدارا و خردمندی و دانش را ارجمند می شمارد و به عدم تفتیش عقاید باور می دارد.ماندگاری انسان را به واسطه ی کار نیک می داند.
♦️نمُرد آن که او نیک کردار مُرد بیاسود و جان را به یزدان سپرد
بسیاری از مردم به #مزدک گرایش می یابند. همی گفت :" هر کو توانگر بُوَد تهی دست با او برابر بود
نباید که باشد کسی برفزود توانگر بُوَد تار و درویش، پود...
زن و خانه و چیز، بخشیدنی ست تهی دست کس با توانگر، یکی ست"
# قباد به آیین #مزدک می گروَد و او را بر دست راست خود می نشاند و" ندانست لشکر که موبد کجاست". یک روز مزدک به شاه می گوید که دین پرستان ما بر درگاهند؛ آیا بگذرند، یا بمانند؟ شاه اجازه ی ماندن می دهد؛ ولی تعدادشان بسیار ست و مزدک پیشنهاد می کند که به هامون روند و آن جا مزدکیان را ببیند. سدهزار مزدکی نزد شهریار می روند که تخت بر دشت برده بودند.
مزدک به # قباد می گوید #کسری به دین ما نیست و این شایسته نیست. #قباد به فرزند می گوید که روا نیست از دین بگذری. # کسری پاسخ می دهد به زمان نیاز دارد تا کژی و کاستی پیدا شود و راستی، آشکار. و پنج ماه از شاه زمان می خو اهد. #کسری به هرجای، کس می فرستد و موبدان خردمند را گرد می آورد و به #قباد می گوید که اگر دین #مزدک بر پایه ی راستی باشد، به آن خواهم گروید؛ ولی اگر آشکار گردید که کژ و بی راه می گوید، او و مزدکیان را باید به من بسپاری. گوا کرد زرمهر و خُرّاد را فرایین و بندوی و بهزاد را
موبدان و بزرگان با #مزدک به گفتگو می نشینند و پرسش هایی می کنند که اگر زن و خواسته در میان بنهی، فرزند، چه داند که پدرش کیست؟! و اگر مردم برابر شود، فرق میان کهتر و مهتر در چه خواهد بود؟!...
#قباد تحت تاثیر سخنان موبد قرار می گیرد و از آن دین، جهاندار بیزار شد ز کرده سرش پر ز تیمار شد
مزدک و مزدکیان را به # کسری می سپارد که " با این سَران هرچه خواهی بکن وزین پس، ز مزدک مگردان سخُن"!
در درگاه #کسری باغی بود. گرداگرد آن کَنده _ گودال _ می کنند و مزدکیان را بسان درخت، و سر نگون درون گودال ها می گذارند؛ "زبَر پای و زیرش، سر آگنده سخت". سپس به #مزدک می گوید که به باغ برو که درختانی خواهی دید که در عمرت ندیده ای! مزدک پس از دیدن آن باغ، هوش از تنش می رود و یکی دار فرمود کسری بلند فروهشت از دار، پیچان کمند
وز آن پس بکُشتش به باران تیر تو گر باهُشی راه ِ مزدک مگیر
چهل سال از پادشاهی #قباد می گذرد و او نامه ای می نویسد و پادشاهی را به فرزندش #کسری می سپارد.
این جمله ی #مزدک که" هر کس باید یک زن داشته باشد"، منظور اشتراک در داشتن زن نیست؛ بلکه مزدک باور داشت این روا نیست که گروهی چندین زن و شبستان داشته باشند و گروهی حتی یک زن هم نداشته باشند.
در راه بازگشت به ایران و در نزدیکی خان دهقان، به #قباد خبر می دهند که همسرش، پسری به دنیا آورده است و #قباد به شادی به خانه ی دهقان می رود و نام فرزند را #کسری می گذارند و از نژاد دهقان می پرسد و او خود را از نژاد #فریدون معرفی می کند.
#قباد عماری_کجاوه _ آماده می کند و همسر و فرزند را نیز به همراه می آورد و لشکر به سوی #تیسفون می برد. در ایران بزرگان و کهنسالان و خردمندان گرد هم می آیند و سخن می گویند که
ز روم و ز چین لشکر آید کنون بریزند ازین مرز، بسیار خون
بباید خرامید پیش قباد مگر کان سخن ها نگیرد به یاد
و همه پیاده و پر خاک نزد #قباد می روند و پوزش می خواهند.
گناه بزرگان ببخشید شاه ز خون ریختن کرد پوزش به راه
ببخشید جاماسپ را هم چنین بزرگان بر او خواندند آفرین
#قباد دیگربار بر تخت می نشیند و #کسری بزرگ می شود.
به فرهنگیان داد فرزند را چنان تازه شاخ ِ برومند را...
#قباد لشکر به روم می برد و دو شارستان #مندیا و #فارقین از او زنهار و امان می خواهند.
نهاد اندر آن مرز، آتشکده بزرگی ِ نوروز و جشن سده
مداین پی افکند و جای کیان پراگند بسیار سود و زیان
از اهواز تا پارس یک شارستان بکرد و برآورد بیمارستان
اَران خواند آن شارستان را قباد که تازی کنون نام، حُلوان نهاد
گشادند هرجای رودی پر آب زمین شد همه جای آرام و خواب
مردی سخن گوی و با دانش و رای و کام به نام #مَزدَک به نزد #قباد دستور و وزیر می شود. خشکسالی ایران را فرا می گیرد و قحطی.
بدیشان چنین گفت مزدک که" شاه نماید شما را به اومید ، راه"
مزدک از #شاه می پرسد که اگر کسی از بی نانی بمیرد، و دیگری نان داشته باشد و به او ندهد، کیفرش چیست؟ و شاه پاسخ می دهد: مرگ. مزدک به انبوه مردم می گوید که جایی که گندم نهفته اند
دهید آن به تاراج در کوی و شهر بدان تا یکایک، بیابند بهر
دویدند هر کس که بُد گرسنه به تاراج ِ گندم شدند از بُنه
چه انبار ِ شهری، چه آن ِ قباد ز یک دانه گندم نبودند شاد
کارآگاهان به نزد شاه می روند و و می گویند که انبار شاه به دلیل دستور #مزدک به تاراج رفته است. شاه #مزدک را فرا می خواند و از او پرس و جو می کند. مزدک پاسخ می دهد که
اگر دادگر باشی ای شهریار به انبار، گندم، نیاید به کار
شکم گرسنه چند مردم بمُرد که انبار آسوده، جانش ببُرد
♦️♦️♦️
#مزدک پسر #بامدادان، موبدی بود ساده زیست، مروّج اخلاق، منع کننده از خوردن گوشت و می، تارک دنیا، مجرّد و خواهان اصلاحات دینی.
آیین #مزدک را واکنشی در برابر اشرافیت اداری و روحانی عصر ساسانی دانسته اند. قحطی و مشکلات اقتصادی، شکست در جنگ هیاطله، اعمال قدرت موبدان که قباد و مزدک برای محدود کردنش کوشیدند و نارضایتی مردم همگی دست در دست هم داد که رویکردی قابل توجه به آیین مزدک صورت گیرد.
ایرانیان از کشته شدن #سوفرای آگاه می گردند و ♦️همی گفت هر کس که " تخت ِ قباد _ اگر سوفرا شد_ به ایران مباد"
♦️سپاهی و شهری همه شد یکی نبردند نام قباد، اندکی
همگی به ایوان شاه می روند و بدگویان بلاجویی که شاه را برانگیخته بودند، می کُشند و #جاماسپ، برادر کهتر شاه را بر تخت می نشانند. #قباد را در بند می کنند و او را به پسر #سوفرا می سپارند تا کینه ی پدر را از شاه بخواهد. پسر #سوفرای مردی خردمند، پاکیزه، بی آزار بود و نامش #زَرمهر.
♦️بی آزار زرمهر ِ یزدان پرست نَسودی به بد با جهاندار، دست
♦️پرستش همی کرد پیش قباد وزآن بد نکرد ایچ بر شاه، یاد
♦️جهاندار ازو ماند اندر شگفت ز کردار او مردمی برگرفت
♦️همی کرد پوزش که " بدخواه من پرآشوب کرد اختر و ماه من..."
#زرمهر او را می بخشد و شاه از وی می خواهد بند از پایش بردارد و می گوید پنج تن هستند که محرم راز و فرمانبر منند. اگر نیازباشد، آنها را آگاه کنیم.... #زرمهر چنین می کند و #قباد با آن شش تن به سوی #اهواز می روند و به خانه ی دهقانی ساکن می شوند که دختری زیبا دارد. #قباد از #زرمهر می خواهد که با دهقان سخن بگوید و از او دختر زیبایش را برای شاه خواستگاری کند و دهقان نیز می پذیرد. [ این دختر، همان مادر #خسرو انوشیروان است.]
یک هفته در آن ده می ماند و روز هشتم راهی سرزمین #هیتالیان می گردد.با شاه هیتال رایزنی می کند و
♦️بدو گفت شاه"از بد ِ خوشنواز همانا بدین روزت آمد نیاز
♦️به پیمان سپارم تو را لشکری از آن هریکی بر سران افسری
و اگر گنج و سپاه یافتی،" #چغانی نباشد گَوی با کلاه" و آن مرز و فرمان، از آن ِ من باشد. #قباد پیمان می بندد که" ز ین بوم هرگز نگیریم یاد". #قباد با سی هزار مردِ رزم به سوی #اهواز می آید.
#قباد ِ شانزده ساله بر تخت شاهی می نشیند؛ ولی به دلیل نوجوانی #سوفرای، همه ی کارها را پیش می برد.
🔹نه موبد مر او را، نه فرمان و رای جهان پُر ز دستوری ِ سوفرای
🔹چنین بود تا بیست و سه ساله گشت به جام اندرون، باده چون لاله گشت
#سوفرای پس از این هفت سال از #قباد اجازه ی بازگشت به شیراز می گیرد و شاه اجازه می دهد. #سوفرای با خود می گوید که من شاه را بر تخت نشاندم و اگر کسی نزد وی از من بدگویی کند، او در برابرش می ایستد و بدگو را از درگاهش می راند. چرا که با یاری او، #قباد از بند و اسارت #خوشنواز رهایی یافت و جانش نیز در امان شد.
🔹همی باژ جُستی ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری
پس از آگاهی یافتن #قباد از شیراز و نفوذ و قدرت #سوفرای، بزرگان و مهتران نزد شاه می آیند و می گویند چرا تنها به نامی، بسنده کرده ای؟! در حالی که همه ی پارس، بنده ی #سوفرا شده اند!
🔹ز گفتار ،بد شد دل ِ کی قباد ز رنجش به دل بر، نکرد ایچ، یاد
سپس می گوید اگر سپاهی بفرستم، او نیز رزم خواه پیش می آید و همه به دلیل کردار های نیکش به او می گرایند و من کسی رزمجو نخواهم داشت. فرزانه ای به او پاسخ می دهدکه تو سالار و بنده، فراوان داری و یکی از آنها #شاپور رازی ست. #قباد در پی این سخن #شاپور رازی را فرا می خواند و شاپور با لشکری انبوه سوی #تیسفون می آید. شاه با او سخن می گوید که از تاج شاهی بی بهره ام و تنها نامی از شاهنشاهی دارم و همه چیز از آن ِ #سوفرا ست.
#شاپور رازی پیشنهاد می دهد که نامه ای برای #سوفرا نوشته شود و در آن آورده شود که باژخواه، توهستی و نمی خواهم مرا شاه بخوانی و اینک پهلوانی می فرستم... تا کی از کردار تو پریشان باشم؟!
لشکر #شاپور رازی به نزد #سوفرا می آید و #سوفرا با سپاهی فراوان پذیره می رود و #شاپور نامه ی شاه را به وی می دهد. #سوفرا پس از خواندن نامه اندوهگین می گردد و #شاپور می گوید می دانی که #قباد، شاه خودکامه ای ست! و فرمان داده تو را به بند در آورم.
🔹چنین داد پاسخ بدو پهلوان که " داند مرا شهریار ِ جهان
🔹بدان رنج و سختی که بردم ز شاه برفتم ز زاولسِتان با سپاه،
🔹به مردی، رَهانیدَم او را ز بند نماندم که آید به رویش، گزند...
🔹گر ایدون که بندست، پاداش من تو را چنگ دادن به پرخاشِ من،
🔹نخواهم زمان از تو، پایم ببند ندارد مرا بند ِ او مستمند!
و ادامه می دهد که از یزدان و لشکر شرم ندارد؛ چرا که سوگندها یاد کرده بود که کین # پیروز را از # خوشنواز بگیرد و کنون که بند، شایسته است،
🔹ز فرمان او هیچ گونه مگَرد! چو پیرایه دان بند بر پای مرد!
# شاپور رازی پای پهلوان را در بند می کند و او را از پارس به نزد شاه می برند و در زندان می افکنند و دارایی ها و گنجینه ی #سوفرا و هرچه که داشت، به تیسفون می برند.
پس از یک هفته موبد با شاه می گوید که بهترست #سوفرای کشته شود
🔹بد اندیش ِ شاه ِ جهان، کُشته، بِه سر ِ بخت ِ بدخواه، برگشته، بِه
#قباد تا سخن موبد را می شنود، دستور می دهد تا #سوفرای را بی جان کنند و آن پهلوان فرزانه و نیکخواه را می کُشند.
◻️ بلاش یک ماه به سوگ پدر می نشیند و بزرگان او را پند می دهند و بر گاه می نشیند و مردم را به نیکی و داد فرا می خواند و
🔸هر آن گه که گویی که دانا شدم به هر دانشی بر توانا شدم
🔸چنان دان که نادان تری آن زمان مشو بر تن خویش بر، بد گمان
◻️#سوفرا _ مرزبان زاولستان و کاولستان و از اهالی شیراز_ از سوی #پیروز نزد #بلاش گماشته شده بود. هنگامی که خبر مرگ #پیروز را می شنود، بسیار اندوهگین می شود و در می یابد که بلاش، ناتوان از لشکر کشی و کین خواهی ست. بنا بر این لشکری فراهم می سازد و نامه ای به # بلاش می نویسد و از او اجازه می خواهد که برای نبرد با #خوشنواز راهی شود و همچنین او را پند می دهد.
🔸وزان پس فرستاد نزد ِ بلاش که" شاها تو از مرگ غمگین مباش
🔸که این درد هرکس بخواهد چشید شکیبایی و نام، باید گُزید
🔸ز باد آمده، باز گردد به دَم یکی داد خواندش و دیگر، ستم
◻️#سوفرا نامه ای برای #خوشنواز می نویسد و او را سرزنش می کند که
🔸نیای تو زین خاندان، زنده بود پدر پیش بهرام، چون بنده بود
🔸من اینک به مَرو آمدم کینه جوی نمانم به هیتالیان، رنگ و بوی
فرستاده نامه را می برد و خوشنواز می گوید که# پیروز، پیمان شاهان پیشین را شکست.
🔸نیامد پسندِ جهان آفرین تو گفتی که بگرفت پایش، زمین
◻️نبرد آغاز می گردد و #خوشنواز در آستانه ی شکست است. پیامی می دهد
🔸که "از جنگ و پیکار و خون ریختن نباشد جز از رنج و آویختن
🔸دو مرد خردمند و گُرد و جوان به دوزخ فرستیم هر دو روان...
🔸اسیران و از خواسته هر چه بود ز سیم و زر و گوهر ِ نابسود...
🔸فرستم همه نزد سالار ِ شاه چه از ویژه گنج و چه چیز ِ سپاه
◻️و راهی ایران که شوی، از عهد و پیمان #بهرام گور هیچ یک نخواهیم پیچید.#سوفرا به دلیل آن که #قباد، پسر #پیروز اسیر #خوشنواز هست، با این پیشنهاد، موافقت می کند. #قباد و موبد ِ موبدان #اردشیر و دیگر بزرگان آزاد می گردند با #سوفرا به ایران باز می گردند.
◻️پس از چهار سال شهریاری # بلاش، #سوفرا به خوبی به او می گوید که رسم فرمانروایی را نمی داند و بهترست کناری برود و #قباد، شاه ایران شود. بلاش می پذیرد. و می گوید که بهترین پادشاهی همین گوشه ی آرامش است که نه دردی و نه نفرینی و نه رنجی ست.
◻️پس از #بهرام گور فرزندش #یزدگرد بر تخت می نشیند و هجده سال با مهربانی و دادگری فرمانروایی می کندو پند می دهد که :
🔸مدارا خرد را برادر بُوَد خرد بر سر ِ دانش افسر بُوَد
🔸هر آن چیز کآنت نیاید پسند دل ِ دوست و دشمن برآن بر مبند
🔸چو نیکی کُنش باشی و بردبار نباشی به چشم خردمند، خوار
◻️پس از هجده سال شهریاری، تاج و تخت را به پسر کوچک تر خود #هرمز می سپارد و او را به #پیروز، پسر بزرگ تر خویش به دلیل خردمندی و شایستگی بیشتر، برتری می بخشد. 🔸🔸🔸
◻️دو نوه ی #بهرام گور، #هرمز و #پیروز نام دارند. پیروز نزد شاه #هیتال می رود و از آنها پشتیبانی نظامی می خواهد تا برادر را از تخت کنار نهد و خود شاه گردد و هیتالیان همراهی می کنند و سرانجام #هرمز گرفتار می شود؛ ولی #پیروز چشمش که به برادر می افتد، دلش به مهر می آید و او را به ایوان خویش می فرستد. هرمز یک سال شهریاری می کند. 🔸🔸🔸
◻️نوه ی دیگر #بهرام گور، #پیروز، بیست و هفت سال فرمانروایی می کند. در روزگار او هفت سال قحطی و خشکسالی رخ می دهدو شهریار هر چه در انبار ها دارد، بر مردم می بخشد و از مردم هم می خواهد که اگر غله و گاو و گوسپند دارند، به هر قیمتی که می خواهند، به شاه بفروشندتا به مردم بدهد و ببخشد.
پس از هفت سال، در آغاز فروردین ماه باران می بارد و شادی به دل مردم می آید. #پیروز شهرهایی مانند اردبیل و پیروز رام و... می سازد و تصمیم می گیرد که با # خوشنواز ترک بجنگد و سرزمین هایی که با توافق بهرام گور از آن ِ آنها خوانده شده بود، باز پس گیرد و وارد مرزها و قلمرو ترکان شود.
◻️خوشنواز فرزند #خاقان چین پیمان شاه ایران را یادآور می گردد و از #پیروز می خواهد که از جنگ، چشم پوشی کند. ولی شاه ایران نمی پذیرد. او که با برادرش #هرمز و پسرش قباد راهی شده بود، بر جنگ پافشاری می کند؛ در حالی که #بلاش را در پایتخت بر تخت نشانده و #سوفرا را به عنوان وزیر بلاش ، تعیین نموده است. #خوشنواز از درگاه خدا یاری می جوید و خدا را گواه می گیرد که کوشید تا #پیروز را از جنگ بازگرداند و اینک ناچار ست که بجنگد. او دورتا دور سپاهش را با کَنده،آکنده می کند
به گرد ِ سپه بر، یکی کَنده کرد سرش را بپوشید و آگنده کرد
◻️از آن سو سپاه ایران می رسد و #خوشنواز با سپاهش پشت به لشکر ایران می کنند و ایرانیان می تازند تا #پیروز شاه و #هرمز و #قباد و بزرگان داخل کنده می افتند و همه ی بزرگان جز # قباد می میرند. #قباد را بیرون می کشند و در بند و اسارت نگاه می دارند.
فرزانه ی توس در پایان داستان، می فرماید:
🔸نباید که باشد جهانجوی، زُفت دلِ زُفت با خاک تیره ست، جفت
🔸🔸🔸
◻️در تاریخ طبری آمده که در هفت سال قحطی روزگار پیروز، با مدیریت و شهریاری فرمانروای ایران، تنها یک نفر در # اردشیر خرّه جان می سپارد.