ایرانیان از کشته شدن #سوفرای آگاه می گردند و ♦️همی گفت هر کس که " تخت ِ قباد _ اگر سوفرا شد_ به ایران مباد"
♦️سپاهی و شهری همه شد یکی نبردند نام قباد، اندکی
همگی به ایوان شاه می روند و بدگویان بلاجویی که شاه را برانگیخته بودند، می کُشند و #جاماسپ، برادر کهتر شاه را بر تخت می نشانند. #قباد را در بند می کنند و او را به پسر #سوفرا می سپارند تا کینه ی پدر را از شاه بخواهد. پسر #سوفرای مردی خردمند، پاکیزه، بی آزار بود و نامش #زَرمهر.
♦️بی آزار زرمهر ِ یزدان پرست نَسودی به بد با جهاندار، دست
♦️پرستش همی کرد پیش قباد وزآن بد نکرد ایچ بر شاه، یاد
♦️جهاندار ازو ماند اندر شگفت ز کردار او مردمی برگرفت
♦️همی کرد پوزش که " بدخواه من پرآشوب کرد اختر و ماه من..."
#زرمهر او را می بخشد و شاه از وی می خواهد بند از پایش بردارد و می گوید پنج تن هستند که محرم راز و فرمانبر منند. اگر نیازباشد، آنها را آگاه کنیم.... #زرمهر چنین می کند و #قباد با آن شش تن به سوی #اهواز می روند و به خانه ی دهقانی ساکن می شوند که دختری زیبا دارد. #قباد از #زرمهر می خواهد که با دهقان سخن بگوید و از او دختر زیبایش را برای شاه خواستگاری کند و دهقان نیز می پذیرد. [ این دختر، همان مادر #خسرو انوشیروان است.]
یک هفته در آن ده می ماند و روز هشتم راهی سرزمین #هیتالیان می گردد.با شاه هیتال رایزنی می کند و
♦️بدو گفت شاه"از بد ِ خوشنواز همانا بدین روزت آمد نیاز
♦️به پیمان سپارم تو را لشکری از آن هریکی بر سران افسری
و اگر گنج و سپاه یافتی،" #چغانی نباشد گَوی با کلاه" و آن مرز و فرمان، از آن ِ من باشد. #قباد پیمان می بندد که" ز ین بوم هرگز نگیریم یاد". #قباد با سی هزار مردِ رزم به سوی #اهواز می آید.