#زاد فرخ، #نَخوار نامی را بر می گزیند تا به زندان روند و #شیروی را از بند رها کنند. #سپهبد نامی که نگهبان زندان #شیروی ست، می کُشند و پسر خسرو پرویز #شیروی را آزاد می گردانند. شبانگاه دستور می دهد که
همه پاسبانان به نام ِ قُباد همی کرد باید به هر پاس، یاد
چنین می کنند. #شیرین به بالین شاه بیدار ست و صدای پاسبانان را می شنود که به نام #خسرو پرویز نمی خوانند و شاه را بیدار می کند. خسرو پریشان می شود و نام #قباد را که می شنود، می گوید که من نهانی در گوش پسر نام #قباد را خواندم و نام آشکار ش، #شیروی ست و
شب تیره باید شدن سوی چین وگر سوی ماچین و مُکران زمین،
بریشان به افسون بگیریم راه ز بَغپور ِ چینی بخواهم سپاه
#شیرین به شاه می گوید که تا دیر نشده، چاره ای بیندیشد؛ چرا که سپیده دم، دشمن وارد کاخ خواهد شد. شاه نیمه شب با ابزار جنگی به باغ می رود و بر درختی جای می گیرد. دشمنان وارد کاخ می شوند و شاه را نمی یابند و گنجش را به تاراج می دهند. نیمی از روز می گذرد و شاه گرسنه می شود و به پایکاری که چهره ی شاه را نمی شناسد و در باغ ست،می گوید که "شاخی ببُر زین گرامی کمر" که بر آن شاخ پنج مهره ی زرین وجود دارد و از او می خواهد که با بهای آن گوشت و نان و... بخرد. آن گوهران سی هزار درم بهایشان می شد. آن پایکار_باغبان _ سوی نانوا می رود و نانوا می گوید هردو نزد گوهر فروش برویم؛ چرا که بهای این را نمی دانم و تو را هم رها نخواهم کرد. گوهرفروش می گوید چنین گوهرهایی فقط در گنج خسرو ست! تو این گوهران از که دزدیده یی؟! گر از بند ِ یک خفته ببریده یی؟!
این سه مرد نزد #زادفرخ می روند و وی به #شیروی گوهرها را نشان می دهد و #شیروی به باغبان می گوید که اگر نشان صاحب این گوهرها را نگویی، تو را خواهم کُشت. باغبان پاسخ می دهد که آن مرد در باغ ست و از هر نظر مانند شهریاران ست و
سراسر همه باغ ازو روشن است چو خورشید تابنده در جوشن است
#شیروی در می یابد که آن مرد #خسرو پرویز، پدرش است. سیصد سوار از درگاه به باغ می روند و شاه تا آنها را می بیند، شمشیرِ کین برمی کشد. سپاه تا شاه را می بینند، باز می گردند و می گویند
که "ما بندگانیم و او خسروست بدان شاه، روز ِ بد اکنون نوست
نیارَد زدن کس بر او باد ِ سرد چه در باغ باشد، چه اندر نبرد!"
#زادفرخ خود به نزد شاه می رود و می گوید که گیرم هزار جنگاور را هم بکُشی، همه شهر ایران تو را دشمنند به پیکار تو یک دل و یک تنند
بیا تا چه خواهد نمودن سپهر مگر کینه ها بازگردد به مهر
بدو گفت خسرو که" آری، رواست همه بیمم از مردم ِ ناسزاست،
که پیش من آیند و خواری کنند به من بر مگر کامگاری کنند!"
#قباد (شیرویه) دستور می دهد که پدرش #خسرو پرویز را به #تیسفون ببرند و کسی بر وی گزندی نرساند.
بر او بر موکّل کنند استوار گَلینوش را با سواری هزار
نخستین روز آذرماه، #قباد (شیرویه) بر تخت شاهی می نشیند.
♦️#خسرو پرویز روزگاری را در اندیشه ی رزم #هرام سپری کرده و برای مدتی از #شیرین دور مانده بود. روزی شاه تصمیم می گیرد که به شکارگاه برود. #شیرین آگاه می گردد و آراسته و زیبا از ایوان به بام می رود و همین که نگاهش به #خسرو پرویز می افتد، سرشک فرو می ریزد و می گوید :
کجا آن همه بند و پیوند ِ ما کجا آن همه عهد و سوگندِ ما
♦️خسرو دستور می دهد که او را به مَشکوی زرین برند و خود به شکارگاه می رود. هنگامی که به کاخ باز می گردد، به موبد می گوید که #شیرین را به خسرو بدهید و او را به آیین می خواهد. بزرگان از آمدن #شیرین به مشکوی خسرو غمگین می شوند و سه روز نزدیک خسرو نمی روند. چهارمین روز شاه، مهتران را فرا می خواند و از رنجش آنها می گوید و بزرگان به موبد می نگرند. موبد از دل آزردگی بزرگان بابت حضور #شیرین به شاه می گوید. خسرو چند روز بعد با بزرگان می نشیند؛ در حالی که مردی با تشت می آید و خون گرم درآن تشت می ریزد و همگان روی از تشت بر می گردانند. خسرو می پرسد که این خون چه کسی ست؟ موبد پاسخ می دهد که خون پلید. سپس تشت را می شویند و گلاب و مُشک در آن می ریزند. خسرو دیگربار از موبد می پرسد که این همان تشت است؟! موبد می گوید که
به فرمان ز دوزخ تو کردی بهشت همان خوب، پیدا ز کردار زشت
خسرو نیز می گوید که #شیرین بی مَنِش مانند تشت پر زهر بود و اینک تشت می! و مهتران آفرین می خوانند.
خسرو همه روز را با #مریم، دختر قیصر روم سپری می کندو #شیرین از #مریم به درد می آید و به او زهر می خوراند و مریم را می کُشد! و پس از آن شبستان به شیرین سپرده می شود.
#شیروی شانزده ساله می شود و پدر _خسروپرویز _ فرزانگان را می آورد تا او را پر هنر و دانا کنند و پسر را به موبد می سپارد. روزی موبد نزدیک شیرویه می رود و می بیند که بازی می کند؛ در حالی که کتاب#کلیله در پیش اوست و در دست چپش، خشک چنگال گرگ؛ شاخ سر گاومیش در دست راست و این دو را بر هم می زند. دل موبد از این بازی و کردار #شیروی غمگین می شود و به فال بد می گیرد. به ویژه که طالع زادنش را هم پیش ازین دیده است.
سوی موبدان موبد آمد بگفت که "بازی ست با این گرانمایه، جفت"
موبد به شاه می گوید و شاه غمگین می گردد. همی گفت :" تا کردگار ِ سپهر چگونه نماید بدین کرده، چهر"
♦️بیست و سه سال از پادشاهی خسرو می گذرد و شاه از #شیروی آزرده می شود و ایوان را برایش زندان می کند.
اَبا آن که همشیره بودی ورا کجا آب ازو تیره بودی ورا،
همی بر گرفتند از ایشان، شمار کِه و مِه فزون آمد از سه هزار
همه کاخ ها را یک اندر دگر بُرید آن که بُد شاه را کارگر...
به ایوان هاشان بیاراستند پرستنده و بندگان خواستند...
♦️پس از آگاهی شاه از ستاره ی #شیرویه، #خسرو پرویز غمگین و پر اندیشه یک هفته به کسی بار (اجازه ی دیدار) نمی دهد و نه شکار و نه می گساری می کند. بزرگان نزد موبد می روند و دلیل آن را می پرسند و موبد نیز از شاه.
چنین داد پاسخ ورا شهریار که "من تنگدل گشتم از روزگار
♦️موبد به شاه می گوید که اگر گردان سپهر، چهره ی دیگری از خود نشان دهد، با تیمار و اندوه، بدی از آدمی باز نمی گردد. یزدان، بس است. پس از آن #خسرو به قیصر نامه ای می نویسد و او را از به دنیا آمدن #شیرویه آگاه می گرداند. نامه به قیصر روم می رسد و قیصر و رومیان یک هفته شادمانی و جشن برگزار می کنند و روز هشتم بسی هدیه ها برای دخترش #مریم _همسر خسرو پرویز _ همراه با مردی به نام # خانگی می فرستد. #خانگی به نزد شاه ایران می رود و می گوید که ما با هدیه ها و باژ روم آمده ایم و امید که پذیرا باشید. #خسرو به خُراد بُرزین می گوید که نامه ی #قیصر_روم را برای سپاهیان بخواند که سرتاسر سپاس و ستودن شاه ست. در پایانِ نامه قیصر چنین خواهشی از خسرو دارد :
که دارِ مسیحا به گنج ِ شماست چو بینید، دانید گفتارِ راست،
برآمد بر این سالیان دراز سزَد گر فرستد به ما شاه، باز،...
بر او سوگواران بمالند روی بر او بر فراوان بسوزند بوی،...
♦️پس از یک ماه، شاه نامه ی قیصر روم را پاسخ می دهد که گنج و هدیه ها را پذیرفتم.
چنان شاد بودم ز پیوند تو بدین پرهنر پاک فرزند تو
که مهتر نباشد به فرزند خویش به بوم و بر و پاک پیوندِ خویش...
تو تنها به جای پدر بودیَم همان از پدر بیشتر بودیَم...
به ما بر ز دین ِ کهن ننگ نیست به گیتی بِه از دین هوشنگ نیست...
هر آن دین که باشد به چوبی به پای بدان دین نباشد خرد، رهنمای...
چو پور ِ پدر رفت سوی پدر تو اندوه ِ این چوب ِ پوده مخور...
از ایران چو چوبی فرستم به روم بخندد به ما بَر همه مرز و بوم!
♦️و اگر چلیپا(صلیب) را برای شما بفرستم، موبد تصور خواهد کرد که تَرسا (مسیحی) شده ام و
همان دار ِ عیسی نیرزَد به رنج که شاهان نهادند آن را به گنج!
هر آرزوی دیگری داری، بگوی که انجام می دهم. من هراسانم که #شیروی بزرگ شود و به روم و ایران گزند رساند. دخترت #مریم بر دین عیسی است و سخنان مرا به گوش نمی سپارد. #خسرو پرویز این نامه را با هدیه های فراوان برای #قیصر روم می فرستد.
🔸🔸🔸
♦️استاد خالقی مطلق در کتاب ارزشمند یادداشت های شاهنامه، جلد ١١،صفحه ی ١٧۶ نوشته اند : "درباره ی موضوع باز پس خواستن صلیب از سوی قیصر و نپذیرفتن آن از سوی پرویز باید به دو نکته اشاره کرد. یکی شیوه ی جدل در گفته ی پرویز و خوارداشت صلیب که سختی بسیار زننده و زشت است... نکته ی دیگر این که در اصل جای این گزارش اصلا درین نامه نبوده، بلکه آن را از مکاتبه ی متاخرتری گرفته اند. چون نامه ی قیصر به پرویز پس از شنیدن مژده ی زادن شیرویه به گزارش شاهنامه در ششمین سال پادشاهی پرویز، یعنی در سال ۵٩۶رخ داده است. در حالی که گرفتن صلیب به گزارش #طبری در بیست و چهارمین سال پادشاهی پرویز در حمله ی سپاه ایران به #بیت_المقدس روی داده است... "